بر وزن و معنی کوفتن است که آسیب و الم رسانیدن و زدن باشد. (برهان) (آنندراج). کوفتن. (فرهنگ رشیدی). کوفتن و زدن و برهم زدن. (ناظم الاطباء). در قدیم با واو مجهول، یعنی کوستن از مانوی کوستن. کوفتن. (فرهنگ فارسی معین) ، آزردن و جفا کردن. (ناظم الاطباء)
بر وزن و معنی کوفتن است که آسیب و الم رسانیدن و زدن باشد. (برهان) (آنندراج). کوفتن. (فرهنگ رشیدی). کوفتن و زدن و برهم زدن. (ناظم الاطباء). در قدیم با واو مجهول، یعنی کوَستَن از مانوی کوستن. کوفتن. (فرهنگ فارسی معین) ، آزردن و جفا کردن. (ناظم الاطباء)
کوبیدن خرد کردن: لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند، بضرب زدن: سلطان را بر آن لشکری خشم آمد... درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان)، آسیب رسانیدن، ساییدن سحق کردن: دانه ها را کوبید، نواختن طبل و مانند آن: در میان لشگر طبل بکوفتند
کوبیدن خرد کردن: لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند، بضرب زدن: سلطان را بر آن لشکری خشم آمد... درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان)، آسیب رسانیدن، ساییدن سحق کردن: دانه ها را کوبید، نواختن طبل و مانند آن: در میان لشگر طبل بکوفتند
ویلیام (1808-1864 میلادی). از خدمتگزاران مذهب پروتستان بود. وی از دانشکدۀ آکسفورد فارغ التحصیل شد و قسمت اعظم اهتمام او صرف تحقیق در زبان و ادبیات سریانی گردید و در زبان و ادب عربی نیز به تحقیق پرداخت و کتاب الملل و نحل شهرستانی را به سال 1842 میلادی در لندن با اتقان تمام به طبع رسانید. (از معجم المطبوعات ج 2)
ویلیام (1808-1864 میلادی). از خدمتگزاران مذهب پروتستان بود. وی از دانشکدۀ آکسفورد فارغ التحصیل شد و قسمت اعظم اهتمام او صرف تحقیق در زبان و ادبیات سریانی گردید و در زبان و ادب عربی نیز به تحقیق پرداخت و کتاب الملل و نحل شهرستانی را به سال 1842 میلادی در لندن با اتقان تمام به طبع رسانید. (از معجم المطبوعات ج 2)
کاهیده شدن. (انجمن آرا). اکراء. (تاج المصادر بیهقی). خسر. (تاج المصادر بیهقی). خساره. خسران. (دهار). نقصان یافتن. کم شدن. تقلیل. مقابل فزودن و افزودن. کاهیدن. کاهانیدن. کاهش، لازم و متعدی آید: کنون خوان و می باید آراستن بباید به می غم ز دل کاستن. فردوسی. کی عیب سرزلف بت از کاستن است چه جای به غم نشستن و خاستن است. عنصری. گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است ای فزوده ز چرا چاره نیابی تو ز کاست. ناصرخسرو. هیچ کارم نیست جز جان کاستن بر امید لعل جان افزای تو. عطار. ما بمردیم و بکلی کاستیم بانگ حق آمد همه برخاستیم. مولوی. بحرهای جمال گیرد کاست. آذری. ، کم کردن. تفریق کردن. (فرهنگستان) ، کاستن ماه، محق. امحاق. تمحق. (منتهی الارب). تغییر ماه ازحالت بدر بهلال: و رجوع به ’کاست’ و ’کاهیدن’ و ’کاهش’ شود
کاهیده شدن. (انجمن آرا). اکراء. (تاج المصادر بیهقی). خسر. (تاج المصادر بیهقی). خساره. خسران. (دهار). نقصان یافتن. کم شدن. تقلیل. مقابل فزودن و افزودن. کاهیدن. کاهانیدن. کاهش، لازم و متعدی آید: کنون خوان و می باید آراستن بباید به می غم ز دل کاستن. فردوسی. کی عیب سرزلف بت از کاستن است چه جای به غم نشستن و خاستن است. عنصری. گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است ای فزوده ز چرا چاره نیابی تو ز کاست. ناصرخسرو. هیچ کارم نیست جز جان کاستن بر امید لعل جان افزای تو. عطار. ما بمردیم و بکلی کاستیم بانگ حق آمد همه برخاستیم. مولوی. بحرهای جمال گیرد کاست. آذری. ، کم کردن. تفریق کردن. (فرهنگستان) ، کاستن ماه، محق. امحاق. تمحق. (منتهی الارب). تغییر ماه ازحالت بدر بهلال: و رجوع به ’کاست’ و ’کاهیدن’ و ’کاهش’ شود
نام مورخ لاتینی در قرن دوم میلادی. زمان زندگانی این مورخ درست معلوم نیست و تصور میکنند که در زمان آنتونن ها بخصوص آنتونن لوپیو (مقدس) زندگانی میکرده است (یعنی تقریباً بین 138 و 161 میلادی). با وجود این راجع به زمان او بعضی تا قرن چهارم میلادی. پائین می آیند. اسم او هم درست معلوم نیست ولی غالباً او را به زبان لاطین یوستی نوس می نامند. ژوستن در واقع مورخ مستقلی نیست. وی کتابهای تروگ پمپه (رجوع به این نام شود) را خلاصه کرده و چیزی از خود بر آن نیفزوده است. تروگ پمپه تاریخی در باب عالم نوشته بوده که 44 کتاب از آن گم شده است و فقط از خلاصه های ژوستن معلوم میشودکه تروگ پمپه از ادوار گذشتۀ کدام ملل یاد کرده است. بنابراین از فهرست ژوستن نه فقط بطور خلاصه به نوشته های تروگ پمپه پی می بریم بلکه درمی یابیم که مورخ مزبور از کدام یک از مورخین قدیم استفاده کرده است. باید دانست که نویسندگان قرون بعد درباره خلاصه کنندگان خوشبین نبوده اند زیرا عقیده داشتند که آنان پس از خلاصه کردن کتابها اصل کتب را معدوم میکردند. این تهمت را هم بعضی به ژوستن زده و گفته اند که وی اصل کتاب تروگ پمپه را در آتش انداخته و سوخته است. ولی چنین بنظر می آید که ژوستن چنین اتهامی را پیش بینی کرده بوده است زیرا در مقدمه و چند جای کتاب خود از تروگ پمپه و کتب او سخن میراند. مثلاً در مقدمه گوید: ’چنانکه بعض رومیان تاریخ روم را به زبان یونانی نوشته اند تروگ پمپه میخواست که تاریخ یونان و سایر ملل را به زبان لاطین بنویسد... و من کتابهای او را گلچین کرده دستۀ گلی ترتیب داده ام...’. اختلافاتی که در نوشته های ژوستن و سایر مورخین راجع به وقایع زمان اسکندر دیده میشود از تروگ پمپه است و نیز این نکته که ژوستن افسانه ها را حقایقی دانسته نیز از مورخ مذکور ناشی شده است. کلیۀ ترتیب نوشته های ژوستن و نقائص آن از کتب اصل است، از جمله اینکه بعض وقایع مهم را به سکوت گذرانیده و حال آنکه از مطالبی که چندان اهمیت نداشته مشروحاً سخن رانده است. اسلوب انشاء ژوستن را رویهمرفته بد نمیدانند و بعض جاها نیز عالی است، گرچه نمیتوان دانست که این طرز انشاء از خود اوست یا از تروگ پمپه اقتباس شده است. در خاتمه باید گفت که هرچند نوشته های ژوستن سواد مختصری است از کتب تروگ پمپه با وجود آن سواد مزبور با نقائصی که دارد سواد پردۀ نقاشی بزرگی است. عده کتابهای ژوستن به عده کتابهای تروگ پمپه 44 کتاب است. و جایهای بسیاری از کتب او با تاریخ ایران قدیم ارتباط دارد. (ایران باستان ج 1 ص 87) قدیس، نام آرتیست و ممثل رومی معاصر دیوکلسین امپراطور روم. او در سال 286 یا 303 میلادی به جرم نصرانیت به شهادت رسید. وی قهرمان تراژدی ’رترو’ است و ذکران او 26 اوت است
نام مورخ لاتینی در قرن دوم میلادی. زمان زندگانی این مورخ درست معلوم نیست و تصور میکنند که در زمان آنتونن ها بخصوص آنتونن لوپیو (مقدس) زندگانی میکرده است (یعنی تقریباً بین 138 و 161 میلادی). با وجود این راجع به زمان او بعضی تا قرن چهارم میلادی. پائین می آیند. اسم او هم درست معلوم نیست ولی غالباً او را به زبان لاطین یوستی نوس می نامند. ژوستن در واقع مورخ مستقلی نیست. وی کتابهای تروگ پمپه (رجوع به این نام شود) را خلاصه کرده و چیزی از خود بر آن نیفزوده است. تروگ پمپه تاریخی در باب عالم نوشته بوده که 44 کتاب از آن گم شده است و فقط از خلاصه های ژوستن معلوم میشودکه تروگ پمپه از ادوار گذشتۀ کدام ملل یاد کرده است. بنابراین از فهرست ژوستن نه فقط بطور خلاصه به نوشته های تروگ پمپه پی می بریم بلکه درمی یابیم که مورخ مزبور از کدام یک از مورخین قدیم استفاده کرده است. باید دانست که نویسندگان قرون بعد درباره خلاصه کنندگان خوشبین نبوده اند زیرا عقیده داشتند که آنان پس از خلاصه کردن کتابها اصل کتب را معدوم میکردند. این تهمت را هم بعضی به ژوستن زده و گفته اند که وی اصل کتاب تروگ پمپه را در آتش انداخته و سوخته است. ولی چنین بنظر می آید که ژوستن چنین اتهامی را پیش بینی کرده بوده است زیرا در مقدمه و چند جای کتاب خود از تروگ پمپه و کتب او سخن میراند. مثلاً در مقدمه گوید: ’چنانکه بعض رومیان تاریخ روم را به زبان یونانی نوشته اند تروگ پمپه میخواست که تاریخ یونان و سایر ملل را به زبان لاطین بنویسد... و من کتابهای او را گلچین کرده دستۀ گلی ترتیب داده ام...’. اختلافاتی که در نوشته های ژوستن و سایر مورخین راجع به وقایع زمان اسکندر دیده میشود از تروگ پمپه است و نیز این نکته که ژوستن افسانه ها را حقایقی دانسته نیز از مورخ مذکور ناشی شده است. کلیۀ ترتیب نوشته های ژوستن و نقائص آن از کتب اصل است، از جمله اینکه بعض وقایع مهم را به سکوت گذرانیده و حال آنکه از مطالبی که چندان اهمیت نداشته مشروحاً سخن رانده است. اسلوب انشاء ژوستن را رویهمرفته بد نمیدانند و بعض جاها نیز عالی است، گرچه نمیتوان دانست که این طرز انشاء از خود اوست یا از تروگ پمپه اقتباس شده است. در خاتمه باید گفت که هرچند نوشته های ژوستن سواد مختصری است از کتب تروگ پمپه با وجود آن سواد مزبور با نقائصی که دارد سواد پردۀ نقاشی بزرگی است. عده کتابهای ژوستن به عده کتابهای تروگ پمپه 44 کتاب است. و جایهای بسیاری از کتب او با تاریخ ایران قدیم ارتباط دارد. (ایران باستان ج 1 ص 87) قدیس، نام آرتیست و ممثل رومی معاصر دیوکلسین امپراطور روم. او در سال 286 یا 303 میلادی به جرم نصرانیت به شهادت رسید. وی قهرمان تراژدی ’رُترو’ است و ذکران او 26 اوت است
خواستن. (یادداشت مؤلف). خواهیدن: گر جاه و آبروی خوهی معصیت مورز از طاعت خدای طلب آبروی وجاه. سوزنی. شاها مترس خون ستمکاره ریختن می ریزبی محابا خوه شای و خوه مشای. سوزنی. گر می بخوهی کشت چه امروز و چه فردا ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز. سوزنی. خواه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز خوه تیغ جفا آخته کن کین ز رهی توز. سوزنی. تا از بت و از می سخن انگیزد شاعر می خوه ز بتان ختن و تبت و قرقیز. سوزنی
خواستن. (یادداشت مؤلف). خواهیدن: گر جاه و آبروی خوهی معصیت مورز از طاعت خدای طلب آبروی وجاه. سوزنی. شاها مترس خون ستمکاره ریختن می ریزبی محابا خوه شای و خوه مشای. سوزنی. گر می بخوهی کشت چه امروز و چه فردا ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز. سوزنی. خواه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز خوه تیغ جفا آخته کن کین ز رهی توز. سوزنی. تا از بت و از می سخن انگیزد شاعر می خوه ز بتان ختن و تبت و قرقیز. سوزنی
نام شخصی بوده نایی و نی نواز در زمان یکی از پادشاهان قدیم، (برهان)، نام نایی است که در زمان یکی از پادشاهان قدیم بود، (فرهنگ رشیدی)، نام مردی نایی بوده که در آن کار شهرت داشته، (آنندراج)، نام شخصی نی نواز، (ناظم الاطباء) : شهنشه گفت با کوسان نایی زهی شایستۀ کوسان سرایی، (ویس و رامین، از آنندراج)، نشسته گرد رامینش برابر به پیش رام، کوسان نواگر، (ویس و رامین چ مینوی ص 293)، سرودی گفت کوسان نوآئین در او پوشیده حال ویس و رامین، (ویس و رامین ایضاً)، و رجوع به مدخل قبل شود
نام شخصی بوده نایی و نی نواز در زمان یکی از پادشاهان قدیم، (برهان)، نام نایی است که در زمان یکی از پادشاهان قدیم بود، (فرهنگ رشیدی)، نام مردی نایی بوده که در آن کار شهرت داشته، (آنندراج)، نام شخصی نی نواز، (ناظم الاطباء) : شهنشه گفت با کوسان نایی زهی شایستۀ کوسان سرایی، (ویس و رامین، از آنندراج)، نشسته گرد رامینش برابر به پیش رام، کوسان نواگر، (ویس و رامین چ مینوی ص 293)، سرودی گفت کوسان نوآئین در او پوشیده حال ویس و رامین، (ویس و رامین ایضاً)، و رجوع به مدخل قبل شود
کوبیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). (از: کوف + تن، پسوند مصدری). در پهلوی کوفتن (زدن، کوبیدن) ، کردی کوتن (زدن، کوبیدن). (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کوبیدن شود، به ضرب زدن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. با چوب و سنگ و مشت و لگد و جز آن زدن. (ناظم الاطباء). زدن. ضرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود داور که میخواره را به خفچه بکوبند بیچاره را. بوشکور. بازگشای ای نگار چشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین. خجسته (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت وین تن پیخسته را به قهر بپیخست. کسائی (از یادداشت ایضاً). پس و پیش هر سو همی کوفت گرز دوتا کرد بسیار بالا و برز. فردوسی. چو شیران جنگی برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند. فردوسی. همیدون سپهبد شه نوذران همی کوفتی سر به گرز گران. فردوسی. دوستان را بیافتی به مراد سر دشمن بکوفتی به گواز. فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت چون کرنجی که فروکوفته باشد به جواز. فرخی (از یادداشت ایضاً). همی کوفت گرز و همی کشت مرد به هر کشتی از کشته انبار کرد. اسدی. مر آن اژدها را به گردی و برز شنیدی که چون کوفت گردن به گرز. اسدی. سرش را به گرز گران کوفت خرد تنش را به کام نهنگان سپرد. اسدی. نشاید بردن انده جز به انده نشاید کوفت آهن جز به آهن. خاقانی. تا وقتی که سلطان را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهی کرد. درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان سعدی). از آن مار بر پای راعی زند که ترسد بکوبد سرش را به سنگ. سعدی. و رجوع به کوبیدن شود. - پای کوفتن، رقصیدن. رقص کردن. پای بر زمین زدن رقص را. و رجوع به پای کوفتن شود. - فروکوفتن، به ضرب زدن. خرد کردن. به شدت با گرز و سنگ و چوب و جز آنها زدن چیزی را. و رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، آسیب و صدمه رسانیدن. (آنندراج). آسیب رسانیدن و صدمه زدن. (ناظم الاطباء). آسیب رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین). صدم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نه مردی بود خیره آشوفتن به زیر اندر آورده را کوفتن. فردوسی. دل تیره را روشنایی می است که را کوفت می مومیایی می است. اسدی. چشم همی دارم همواره تا کی بود از کوفتنش رستنم. ناصرخسرو. ، خرد و نرم ساختن. (آنندراج). خرد کردن. سحق نمودن و ساییدن. (ناظم الاطباء). ساییدن. سحق نمودن. (فرهنگ فارسی معین) : عصیب و گرده برون کن تو زود برهم کوب جگر بیازن و آگنج را بسامان کن. کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت تا برنشست گرد به رویش بر از زریر. منوچهری. پای وی چون پای پیلی که سنگی می کوبد. (نوروزنامه) ، نواختن طبل و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). زدن دهل و طبل و کوس و جز آن را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود تا کوس کین کوفتند یلان همچو شیران برآشوفتند. فردوسی. امیر فرمود تا کوس کوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113). بال فروکوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب. خاقانی. و آنجا که کوفت دولت او کوس لااله آواز ’قد صدقت’ برآمد ز لامکان. خاقانی. کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید. سعدی (گلستان). - فروکوفتن، زدن و نواختن طبل و دهل و جز آن. رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، دق الباب کردن. (ناظم الاطباء). - کوفتن در، دق الباب کردن. حلقه بر در زدن: اگر تو بکوبی در شارسان به شاهی نیابی مگر خارسان. فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت. ناصرخسرو. به مصر داخل شد و در خانه خود رفت و در بکوفت خواهرش جواب داد. (قصص الانبیاءص 99). گفت: ای خداوند! نشنیده ای که گویند خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان سعدی). توپیش از عقوبت در عفو کوب که سودی ندارد فغان زیر چوب. سعدی (بوستان). بلندی از آن یافت کو پست شد در نیستی کوفت تا هست شد. سعدی (بوستان). حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر به سر نکوفته باشد در سرایی را. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 350). ، فروکردن چیزی را به جایی با زدن بر روی آن همچون میخ را بر دیوار یا بر کفش: گویند که پیش از این گهرکوفت در ظلمت زیر پی سکندر. ناصرخسرو. آن شنیدی که صوفیی می کوفت زیر نعلین خویش میخی چند. سعدی (گلستان). ، لگدکوب کردن و پایمال نمودن و پاسپار کردن. (ناظم الاطباء). سپری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قطع طریق کردن. طی کردن و پیمودن راه: بگفتا که راه این که من کوفتم ز دیر آمدنتان برآشوفتم. فردوسی. لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن زین جر و جوی و کوفتن راه بی نظام. ناصرخسرو. چند پویی به گرد عالم چند چند کوبی طریق پویایی. عمعق بخارایی. خاصگان دانند راه کعبۀ جان کوفتن کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند. خاقانی. جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن. خاقانی. ، یکسان و هموار گردانیدن راهها. (از آنندراج) : به فرمان شه راه می روفتند گریوه به پولاد می کوفتند. نظامی. ، برهم زدن مرغ بال و پر خود را: خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپیده شد پیدا. خاقانی. ، در زیر افکندن و بر زمین زدن، سفید کردن. (ناظم الاطباء). سفید کردن. شستن. (از اشتینگاس)
کوبیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). (از: کوف + تن، پسوند مصدری). در پهلوی کوفتن (زدن، کوبیدن) ، کردی کوتن (زدن، کوبیدن). (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کوبیدن شود، به ضرب زدن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. با چوب و سنگ و مشت و لگد و جز آن زدن. (ناظم الاطباء). زدن. ضرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود داور که میخواره را به خفچه بکوبند بیچاره را. بوشکور. بازگشای ای نگار چشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین. خجسته (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت وین تن پیخسته را به قهر بپیخست. کسائی (از یادداشت ایضاً). پس و پیش هر سو همی کوفت گرز دوتا کرد بسیار بالا و برز. فردوسی. چو شیران جنگی برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند. فردوسی. همیدون سپهبد شه نوذران همی کوفتی سر به گرز گران. فردوسی. دوستان را بیافتی به مراد سر دشمن بکوفتی به گواز. فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت چون کرنجی که فروکوفته باشد به جواز. فرخی (از یادداشت ایضاً). همی کوفت گرز و همی کشت مرد به هر کشتی از کشته انبار کرد. اسدی. مر آن اژدها را به گردی و برز شنیدی که چون کوفت گردن به گرز. اسدی. سرش را به گرز گران کوفت خرد تنش را به کام نهنگان سپرد. اسدی. نشاید بردن انده جز به انده نشاید کوفت آهن جز به آهن. خاقانی. تا وقتی که سلطان را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهی کرد. درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان سعدی). از آن مار بر پای راعی زند که ترسد بکوبد سرش را به سنگ. سعدی. و رجوع به کوبیدن شود. - پای کوفتن، رقصیدن. رقص کردن. پای بر زمین زدن رقص را. و رجوع به پای کوفتن شود. - فروکوفتن، به ضرب زدن. خرد کردن. به شدت با گرز و سنگ و چوب و جز آنها زدن چیزی را. و رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، آسیب و صدمه رسانیدن. (آنندراج). آسیب رسانیدن و صدمه زدن. (ناظم الاطباء). آسیب رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین). صَدم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نه مردی بود خیره آشوفتن به زیر اندر آورده را کوفتن. فردوسی. دل تیره را روشنایی می است که را کوفت می مومیایی می است. اسدی. چشم همی دارم همواره تا کی بود از کوفتنش رستنم. ناصرخسرو. ، خرد و نرم ساختن. (آنندراج). خرد کردن. سحق نمودن و ساییدن. (ناظم الاطباء). ساییدن. سحق نمودن. (فرهنگ فارسی معین) : عصیب و گرده برون کن تو زود برهم کوب جگر بیازن و آگنج را بسامان کن. کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت تا برنشست گرد به رویش بر از زریر. منوچهری. پای وی چون پای پیلی که سنگی می کوبد. (نوروزنامه) ، نواختن طبل و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). زدن دهل و طبل و کوس و جز آن را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود تا کوس کین کوفتند یلان همچو شیران برآشوفتند. فردوسی. امیر فرمود تا کوس کوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113). بال فروکوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب. خاقانی. و آنجا که کوفت دولت او کوس لااله آواز ’قد صدقت’ برآمد ز لامکان. خاقانی. کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید. سعدی (گلستان). - فروکوفتن، زدن و نواختن طبل و دهل و جز آن. رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، دق الباب کردن. (ناظم الاطباء). - کوفتن در، دق الباب کردن. حلقه بر در زدن: اگر تو بکوبی در شارسان به شاهی نیابی مگر خارسان. فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت. ناصرخسرو. به مصر داخل شد و در خانه خود رفت و در بکوفت خواهرش جواب داد. (قصص الانبیاءص 99). گفت: ای خداوند! نشنیده ای که گویند خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان سعدی). توپیش از عقوبت در عفو کوب که سودی ندارد فغان زیر چوب. سعدی (بوستان). بلندی از آن یافت کو پست شد درِ نیستی کوفت تا هست شد. سعدی (بوستان). حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر به سر نکوفته باشد در سرایی را. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 350). ، فروکردن چیزی را به جایی با زدن بر روی آن همچون میخ را بر دیوار یا بر کفش: گویند که پیش از این گهرکوفت در ظلمت زیر پی سکندر. ناصرخسرو. آن شنیدی که صوفیی می کوفت زیر نعلین خویش میخی چند. سعدی (گلستان). ، لگدکوب کردن و پایمال نمودن و پاسِپار کردن. (ناظم الاطباء). سپری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قطع طریق کردن. طی کردن و پیمودن راه: بگفتا که راه این که من کوفتم ز دیر آمدنْتان برآشوفتم. فردوسی. لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن زین جر و جوی و کوفتن راه بی نظام. ناصرخسرو. چند پویی به گرد عالم چند چند کوبی طریق پویایی. عمعق بخارایی. خاصگان دانند راه کعبۀ جان کوفتن کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند. خاقانی. جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن. خاقانی. ، یکسان و هموار گردانیدن راهها. (از آنندراج) : به فرمان شه راه می روفتند گریوه به پولاد می کوفتند. نظامی. ، برهم زدن مرغ بال و پر خود را: خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپیده شد پیدا. خاقانی. ، در زیر افکندن و بر زمین زدن، سفید کردن. (ناظم الاطباء). سفید کردن. شستن. (از اشتینگاس)
گوسان. موسیقی دان. خنیاگر. (فرهنگ فارسی معین) (: بهرام گور همواره از احوال جهان خبر و کس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آنکه مردمان بی رامشگر شراب خوردندی، پس بفرمود تا به ملک هندوان نامه نوشتند و از وی کوسان (گوسان) خواستند و کوسان (گوسان) به زبان پهلوی خنیاگر بود، پس از هندوان دوازده هزار مطرب بیامدند زن و مرد، و لوریان که هنوزبجایند از نژاد ایشانند و ایشان را ساز و چهارپا داد تا رایگان پیش اندک مردم رامشی کنند. (مجمل التواریخ و القصص ص 69 از فرهنگ فارسی معین) ، نوعی از خوانندگی را نیز گویند. (برهان). نوعی از خوانندگی. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) : شهنشه گفت با کوسان نایی زهی شایستۀ کوسان سرایی. (ویس و رامین، از فرهنگ رشیدی). و رجوع به مدخل بعد شود
گوسان. موسیقی دان. خنیاگر. (فرهنگ فارسی معین) (: بهرام گور همواره از احوال جهان خبر و کس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آنکه مردمان بی رامشگر شراب خوردندی، پس بفرمود تا به ملک هندوان نامه نوشتند و از وی کوسان (گوسان) خواستند و کوسان (گوسان) به زبان پهلوی خنیاگر بود، پس از هندوان دوازده هزار مطرب بیامدند زن و مرد، و لوریان که هنوزبجایند از نژاد ایشانند و ایشان را ساز و چهارپا داد تا رایگان پیش اندک مردم رامشی کنند. (مجمل التواریخ و القصص ص 69 از فرهنگ فارسی معین) ، نوعی از خوانندگی را نیز گویند. (برهان). نوعی از خوانندگی. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) : شهنشه گفت با کوسان نایی زهی شایستۀ کوسان سرایی. (ویس و رامین، از فرهنگ رشیدی). و رجوع به مدخل بعد شود
نام قصبه ای باشد از مازندران، (برهان) (ناظم الاطباء)، همان کوس، (آنندراج)، همان کوس یعنی قصبۀ مازندران، (فرهنگ رشیدی)، رابینو آرد: ده کوسان که کنار رود خانه کوسان در چهارمیلی غربی اشرف می باشد، ابن اسفندیار می نویسد: کوسان در پای قلعۀ آب دارا واقع بود این قلعه بدون شک همان قلعۀدارا (دز دارا) است که نزدیک آن قریۀ مرزن آباد واقع بوده و گفته اند طوس نوذر که فرمانده لشکر کیخسرو بود قصبه ای در پنجاه هزار ساخت در محلی که معروف به کوسان بود آن را طوسان نامید، محل قلعه ای که او ساخته بود هنوز تا زمان ابن اسفندیار در هنگامی که لومان دون خوانده می شد معلوم بود، کیوس جد باو (باقر) در این نقطه آتشکده ای ساخت، کوسان در قرن نهم هجری اقامتگاه سادات بابلکانی بود، (مازندران و استرآباد رابینو ترجمه وحید مازندرانی ص 215)، و رجوع به کوس شود دهی از دهستان بیزکی که در بخش حومه وارداک شهرستان مشهد واقع است و 140 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) شهری است در اقصی بلاد ترکستان، (از معجم البلدان)
نام قصبه ای باشد از مازندران، (برهان) (ناظم الاطباء)، همان کوس، (آنندراج)، همان کوس یعنی قصبۀ مازندران، (فرهنگ رشیدی)، رابینو آرد: ده کوسان که کنار رود خانه کوسان در چهارمیلی غربی اشرف می باشد، ابن اسفندیار می نویسد: کوسان در پای قلعۀ آب دارا واقع بود این قلعه بدون شک همان قلعۀدارا (دز دارا) است که نزدیک آن قریۀ مرزن آباد واقع بوده و گفته اند طوس نوذر که فرمانده لشکر کیخسرو بود قصبه ای در پنجاه هزار ساخت در محلی که معروف به کوسان بود آن را طوسان نامید، محل قلعه ای که او ساخته بود هنوز تا زمان ابن اسفندیار در هنگامی که لومان دون خوانده می شد معلوم بود، کیوس جد باو (باقر) در این نقطه آتشکده ای ساخت، کوسان در قرن نهم هجری اقامتگاه سادات بابلکانی بود، (مازندران و استرآباد رابینو ترجمه وحید مازندرانی ص 215)، و رجوع به کوس شود دهی از دهستان بیزکی که در بخش حومه وارداک شهرستان مشهد واقع است و 140 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) شهری است در اقصی بلاد ترکستان، (از معجم البلدان)
به معنی کوفتن غله و غیر آن باشد. (برهان) (آنندراج). زدن و کوفتن، و کوفتن غله. (ناظم الاطباء). غله کوفتن، و کویستیدن نیز آمده و در فرهنگ به معنی مطلق کوفتن گفته، و کویسته غلۀ کوفته. (فرهنگ رشیدی). کوستن. کویستیدن. کوفتن غله و غیر آن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوستن و کویستیدن شود
به معنی کوفتن غله و غیر آن باشد. (برهان) (آنندراج). زدن و کوفتن، و کوفتن غله. (ناظم الاطباء). غله کوفتن، و کویستیدن نیز آمده و در فرهنگ به معنی مطلق کوفتن گفته، و کویسته غلۀ کوفته. (فرهنگ رشیدی). کوستن. کویستیدن. کوفتن غله و غیر آن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوستن و کویستیدن شود
موسیقی دان خنیاگر: (بهرام گور) همواره از احوال جهان خبر و کس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آنک مردمان بی رامشگر شراب خوردندی. پس بفرمود تا بملک هندوان نامه نوشتند و از وی کوسان (گوسان) خواستند و کوسان (گوسان) بزبان پهلوی خنیاگر بود پس از هندوان دوازده هزار مطرب بیامد زن و مرد و لوریان که هنوز بجایند از نژاد ایشانند و ایشان را ساز و چهار پا داد تا رایگان پیش اندک مردم رامشی کنند
موسیقی دان خنیاگر: (بهرام گور) همواره از احوال جهان خبر و کس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آنک مردمان بی رامشگر شراب خوردندی. پس بفرمود تا بملک هندوان نامه نوشتند و از وی کوسان (گوسان) خواستند و کوسان (گوسان) بزبان پهلوی خنیاگر بود پس از هندوان دوازده هزار مطرب بیامد زن و مرد و لوریان که هنوز بجایند از نژاد ایشانند و ایشان را ساز و چهار پا داد تا رایگان پیش اندک مردم رامشی کنند
کوبیدن خرد کردن: لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند، بضرب زدن: سلطان را بر آن لشکری خشم آمد... درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان)، آسیب رسانیدن، ساییدن سحق کردن: دانه ها را کوبید، نواختن طبل و مانند آن: در میان لشگر طبل بکوفتند
کوبیدن خرد کردن: لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند، بضرب زدن: سلطان را بر آن لشکری خشم آمد... درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان)، آسیب رسانیدن، ساییدن سحق کردن: دانه ها را کوبید، نواختن طبل و مانند آن: در میان لشگر طبل بکوفتند