به معنی کاه دود باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کاهی که آتش در آن نهند تا دود کند و بیشتر برای گشودن اخلاط از بینی اسب و سایر چهارپایان کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر ستوران و اقربات مدام کاه کهتاب باد و جو کشکاب. انوری (از فرهنگ جهانگیری). ، گیاهها و ادویه ای را گویند که گرماگرم جوشانیده بر عضوی که دردمندی یا ورمی داشته باشد یا از جای برآمده بود، ببندند تا درد و وجع تخفیف یابد. (فرهنگ جهانگیری). ادویۀ جوشانیده را نیز گویند که گرم گرم به جهت تخفیف وجع و درد بر عضو ورم کرده و ازجای برآمده بندند. (برهان) (آنندراج). نطول و داروی جوشانده ای که گرماگرم بر عضو مأوف اندازند. (ناظم الاطباء) : ای چون خر آسیا کهن لنگ کهتاب تو روی کهربا رنگ. نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 265)
به معنی کاه دود باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کاهی که آتش در آن نهند تا دود کند و بیشتر برای گشودن اخلاط از بینی اسب و سایر چهارپایان کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر ستوران و اقربات مدام کاه کهتاب باد و جو کشکاب. انوری (از فرهنگ جهانگیری). ، گیاهها و ادویه ای را گویند که گرماگرم جوشانیده بر عضوی که دردمندی یا ورمی داشته باشد یا از جای برآمده بود، ببندند تا درد و وجع تخفیف یابد. (فرهنگ جهانگیری). ادویۀ جوشانیده را نیز گویند که گرم گرم به جهت تخفیف وجع و درد بر عضو ورم کرده و ازجای برآمده بندند. (برهان) (آنندراج). نطول و داروی جوشانده ای که گرماگرم بر عضو مأوف اندازند. (ناظم الاطباء) : ای چون خر آسیا کهن لنگ کهتاب تو روی کهربا رنگ. نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 265)
نوشته، اوراق چاپ شدۀ جلد شده، کنایه از قرآن، نامه کتاب مقدس: کتابی مشتمل بر عهد عتیق (تورات) و عهد جدید (انجیل) و کتاب های دیگر از پیامبران بنی اسرائیل
نوشته، اوراق چاپ شدۀ جلد شده، کنایه از قرآن، نامه کتاب مقدس: کتابی مشتمل بر عهد عتیق (تورات) و عهد جدید (انجیل) و کتاب های دیگر از پیامبران بنی اسرائیل
کتب. کتابه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). کتبه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). نبشتن و یقال کتبت بالقلم. (از منتهی الارب). نگاشتن لفظ به حروف هجاء در چیزی، مانند خط. (اقرب الموارد) ، فرمان راندن. کتب علیه کذا، فرمان داد و حکم کرد بر او. (متن اللغه) ، کتاب شی ٔ، جمع کردن آن. (از متن اللغه). و رجوع به کتب و کتابه وکتبه شود، آزاد کردن غلام و کنیزک به معاوضۀ مال ایشان. (آنندراج). بنده بدو بازفروختن. (ترجمان القرآن جرجانی ص 81). رجوع به کتابت شود
کَتب. کِتابَه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). کِتبَه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). نبشتن و یقال کتبت بالقلم. (از منتهی الارب). نگاشتن لفظ به حروف هجاء در چیزی، مانند خط. (اقرب الموارد) ، فرمان راندن. کتب علیه کذا، فرمان داد و حکم کرد بر او. (متن اللغه) ، کتاب شی ٔ، جمع کردن آن. (از متن اللغه). و رجوع به کَتب و کِتابَه وکِتبَه شود، آزاد کردن غلام و کنیزک به معاوضۀ مال ایشان. (آنندراج). بنده بدو بازفروختن. (ترجمان القرآن جرجانی ص 81). رجوع به کتابت شود
به معنی کهتاب است. (فرهنگ جهانگیری). کهاب وکهتاب، کاه دود که برای بیماری اسبان کنند. (فرهنگ رشیدی). صاحب فرهنگ ناصری گوید که همان کاه دود است که در معالجۀ اسبان مفید است. (آنندراج) : به نام چون او باشند مهتران نه به فضل بود به رنگ یکی دود داغ و دود کهاب. قطران (از فرهنگ رشیدی). رجوع به کهتاب شود، گیاه ها و دواهای جوشانیده باشد که گرماگرم بر عضو ورم کرده و ازجای برآمده بندند تا درد ساکت شود. (برهان). در برهان گفته به معنی داروی گرم جوشانیده که بر محل وجع و ورم گذارند... (آنندراج). نطول و گرماگرم انداختن داروی جوشیدۀ در آب را به روی عضو ماؤف. (ناظم الاطباء)
به معنی کهتاب است. (فرهنگ جهانگیری). کهاب وکهتاب، کاه دود که برای بیماری اسبان کنند. (فرهنگ رشیدی). صاحب فرهنگ ناصری گوید که همان کاه دود است که در معالجۀ اسبان مفید است. (آنندراج) : به نام چون او باشند مهتران نه به فضل بود به رنگ یکی دود داغ و دود کهاب. قطران (از فرهنگ رشیدی). رجوع به کهتاب شود، گیاه ها و دواهای جوشانیده باشد که گرماگرم بر عضو ورم کرده و ازجای برآمده بندند تا درد ساکت شود. (برهان). در برهان گفته به معنی داروی گرم جوشانیده که بر محل وجع و ورم گذارند... (آنندراج). نطول و گرماگرم انداختن داروی جوشیدۀ در آب را به روی عضو ماؤف. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ کاتب. نویسندگان و دانایان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : و اگر اندر اشارتی دینی یا اندر عبارتی تأویل لفظی یا نکته ای یابد که آن میان فضلاء نام آور دنیاوی، از ادبا و شعرا و کتاب، معروف نیست. (جامعالحکمتین، از فرهنگ فارسی معین). ز بس امان که نبشتند از تو شاهان را ز کار ماند شها، دست و جامۀ کتاب. مسعودسعد. چهره هارا چو صفحۀ کتاب کتاب دیگرگون نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 452). بفرمود (حسن میمندی) تا کتاب دولت از پارس اجتناب نمایند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 367) .وزیر ابوالعباس از معاریف کتاب و مشاهیر اصحاب فایق بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 356). عقل کودک گفت بر کتاب تن لیک نتواند بخود آموختن. مولوی. رجوع به کاتب شود. ، جای تعلیم. ج، کتاتیب. (از اقرب الموارد). دبیرستان. (مهذب الاسماء). دبستان. مدرسه. مکتب. مدرس اطفال. (یادداشت بخط مؤلف). این کلمه از قدیم بمعنی مکتب و مدرسه متداول بوده است چنانکه در اخبار الصین و الهند که در 237 هجری قمری تألیف شده این کلمه در عبارت ذیل دیده میشود: و فی کل مدینه (فی الصین) کتاب و معلم الفقراء واولادهم من بیت المال یأکلون. (اخبارالصین و الهند ص 21). رو به کتاب انبیا یک چند بر خود این جهل و این ستم مپسند. (حدیقه، از فرهنگ فارسی معین). مرغان چون طفلکان ابجدی آموخته بلبل الحمدخوان گشته خلیفه ی کتاب. خاقانی. مادرانشان خشمگین گشتند وگفت روز کتاب و شما با لهو جفت. مولوی. که برو کتاب تا مرغت خرم یا مویز و جوز و فستق آورم. مولوی. کودکان خرد در کتابها وان امامان جمله در محرابها. مولوی. من تن به قضای عشق دادم پیرانه سر آمدم به کتاب. سعدی. بکتابش آن روز سائق نبرد بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد. سعدی (بوستان). معلم کتابی را دیدم در دیار مغرب ترش روی. (گلستان چ یوسفی ص 155). پیر بودی و ره ندانستی تو نه پیری که طفل کتابی. سعدی. ، تیر خرد گردسر که کودکان بدان تیراندازی آموزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، کتاتیب. (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ کاتب. نویسندگان و دانایان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : و اگر اندر اشارتی دینی یا اندر عبارتی تأویل لفظی یا نکته ای یابد که آن میان فضلاء نام آور دنیاوی، از ادبا و شعرا و کتاب، معروف نیست. (جامعالحکمتین، از فرهنگ فارسی معین). ز بس امان که نبشتند از تو شاهان را ز کار ماند شها، دست و جامۀ کتاب. مسعودسعد. چهره هارا چو صفحۀ کتاب کتاب دیگرگون نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 452). بفرمود (حسن میمندی) تا کتاب دولت از پارس اجتناب نمایند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 367) .وزیر ابوالعباس از معاریف کتاب و مشاهیر اصحاب فایق بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 356). عقل کودک گفت بر کتاب تن لیک نتواند بخود آموختن. مولوی. رجوع به کاتب شود. ، جای تعلیم. ج، کَتاتیب. (از اقرب الموارد). دبیرستان. (مهذب الاسماء). دبستان. مدرسه. مکتب. مدرس اطفال. (یادداشت بخط مؤلف). این کلمه از قدیم بمعنی مکتب و مدرسه متداول بوده است چنانکه در اخبار الصین و الهند که در 237 هجری قمری تألیف شده این کلمه در عبارت ذیل دیده میشود: و فی کل مدینه (فی الصین) کتاب و معلم الفقراء واولادهم من بیت المال یأکلون. (اخبارالصین و الهند ص 21). رو به کتاب انبیا یک چند بر خود این جهل و این ستم مپسند. (حدیقه، از فرهنگ فارسی معین). مرغان چون طفلکان ابجدی آموخته بلبل الحمدخوان گشته خلیفه ی ْ کتاب. خاقانی. مادرانشان خشمگین گشتند وگفت روز کتاب و شما با لهو جفت. مولوی. که برو کتاب تا مرغت خرم یا مویز و جوز و فستق آورم. مولوی. کودکان خرد در کتابها وان امامان جمله در محرابها. مولوی. من تن به قضای عشق دادم پیرانه سر آمدم به کتاب. سعدی. بکتابش آن روز سائق نبرد بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد. سعدی (بوستان). معلم کتابی را دیدم در دیار مغرب ترش روی. (گلستان چ یوسفی ص 155). پیر بودی و ره ندانستی تو نه پیری که طفل کتابی. سعدی. ، تیر خرد گردسر که کودکان بدان تیراندازی آموزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، کتاتیب. (منتهی الارب)
پرتو ماه و مهشید و روشنی و تابش ماه و نوری که از کرۀ ماه به سطح زمین می رسد. (ناظم الاطباء). از: ’مه’، مخفف ماه + ’تاب’، از تافتن، به معنی نور دادن ماه. قمراء. فخت. (یادداشت مؤلف). صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج آرد: این لفظ مقلوب است که در اصل تاب مه بود، پس اطلاق آن بر ماه درست نباشد لیکن آمده است... و اضافت آن به هلال و ماه و بدر درست نباشد مگر آنکه به معنی روشنی مجازاً گرفته آید چنانکه سعید اشرف گوید: فیض پیران چو نوجوانان نبود مهتاب و هلال و بدر یکسان نبود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار. مخلدی گرگانی. چون نپوشی چه خزّ و چه مهتاب چون نبوئی چه نرگس و چه پیاز. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 204، چ دانشگاه ص 152). بر ره دین حق تو پیش از صبح خوش همی رو به روشنی مهتاب. ناصرخسرو. نردبان پایه کی بود مهتاب. سنائی. مهتاب از بناگوش او رنگ بردی. (کلیله و دمنه). دست در روشنایی مهتاب زدی. (کلیله و دمنه). بر مهتاب از روزن برآمدی. (کلیله و دمنه). همی پزیم همه در تنور چوبین نان همی بریم همه جامۀ تن از مهتاب. سوزنی. ولی تو گهر است و وفاق تو خورشید عدوی تو قصب است و خلاف تو مهتاب. وطواط. چند مهتاب بر تو پیماید این و آن در بهای روی چو ماه. انوری. عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ رد و منعش نه به اندازۀ درع قصب است. انوری. از همنفسان نیست مرا روزی ازایراک در روزی من هم نرود صورت مهتاب. خاقانی. به ناف قبۀ عالم به صلب قائم کوه به پشت راکع چرخ و به سجدۀ مهتاب. خاقانی. شب همه مهتاب و من کردم سربازیی بسکه سر شبروان در شب مهتاب شد. خاقانی. آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان. خاقانی. جزع ز خورشید جگرسوزتر لعل ز مهتاب شب افروزتر. نظامی. ز شرم چشم او در چشمۀ آب همی لرزید چون در چشمه مهتاب. نظامی. چنان کز بس گهرهای جهانتاب به شب تابنده تر بودی ز مهتاب. نظامی. ساحران مهتاب پیمایند زود پیش بازرگان و زر گیرند سود. مولوی. صلح کن با مه ببین مهتاب را. مولوی. مهتاب که نور پاک دارد از بانگ سگی چه باک دارد. مولوی. شب هجران دوست ظلمانی است ور برآید هزار مهتابش... سعدی (بدایع). شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشتر است. سعدی (طیبات). اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد و گر بریزد کتان چه غم خوردمهتاب. سعدی (بدایع). گر جمال یار نبود با خیالش هم خوشم خانه درویش را شمعی به از مهتاب نیست. امیرخسرو. شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش. حافظ. روی نگار در نظرم جلوه می نمود وزدور بوسه بر رخ مهتاب می زدم. حافظ. - مثل مهتاب، رنگی پریده (در روی آدمی). (یادداشت مؤلف). - مهتاب آتشبار، نوعی آتشبازی و آن چنان است که در شبهای جشن گویی محترق را به هوا سر دهند و روشنایی آن چون روشنایی ماه تا به دور جای رسد. (از آنندراج) : شب که برقی جست از سوز دل دیوانه ام سوخت چون مهتاب آتشبار مه در خانه ام. میرمحمدافضل ثابت (از آنندراج). زرد شدرخسار مه تا عارض خود برفروخت حسن او خاصیت مهتاب آتشبار داشت. میان ناصرعلی (از آنندراج). - مهتاب به جای کرباس پیمودن، مهتاب به گز پیمودن. مهتاب پیمودن. (امثال و حکم ج 4 ص 1760). و رجوع به همان کتاب شود. - مهتاب به گزپیمودن، کنایه از کار محال کردن که سرانجامش ممکن نباشد. (از غیاث اللغات) (آنندراج) : خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم به گز مهتاب پیمایی به گل خورشید اندایی. انوری. گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز وقت آن نیست که مهتاب به گز پیمائی. قاآنی. - مهتاب پیمائیدن (پیمودن) ، کنایه از کارهای بیهوده و هرزه کردن. (برهان) (آنندراج) : آن چنان مهتاب پیماید به سحر کز خسان صد کیسه برباید به سحر. مولوی. - مهتاب پیموده خریدن، کنایه از کار بیهوده و لغو کردن. مغبون شدن: این جهان جادوست ما آن تاجریم که از او مهتاب پیموده خریم. مولوی. - مهتاب را به گل اندودن، در مفهوم آفتاب را به گل اندودن. (از امثال و حکم ج 4 ص 1760). کار عبث کردن. - مهتاب رو، جایی که مواجه با مهتاب باشد. (یادداشت مؤلف). - مهتاب شب، شبی که نور ماه به زمین روشنی بخشد. لیلۀ قمراء. ابن ثمیر. لیلۀ غراء. (یادداشت مؤلف). شب ماهناک. مقمر. - مهتاب گیر، جایی که پرتو ماه بر آن بتابد. - امثال: مهتاب نرخ ماست را می شکند، زردی ماست که دلیل بر داشتن چربو و روغن کند در پیش مهتاب نامرئی است. نظیر: سگ سفید ضرر پنبه فروش است. (امثال و حکم ج 4 ص 1760). ، ماه. قمر: یکی همچون پرن بر اوج خورشید یکی چون شایورد از گرد مهتاب. فیروز مشرقی. از ستارگان دوستاره عظیم تر است نخست آفتاب و آنگه مهتاب. (جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 180)
پرتو ماه و مهشید و روشنی و تابش ماه و نوری که از کرۀ ماه به سطح زمین می رسد. (ناظم الاطباء). از: ’مه’، مخفف ماه + ’تاب’، از تافتن، به معنی نور دادن ماه. قمراء. فخت. (یادداشت مؤلف). صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج آرد: این لفظ مقلوب است که در اصل تاب مه بود، پس اطلاق آن بر ماه درست نباشد لیکن آمده است... و اضافت آن به هلال و ماه و بدر درست نباشد مگر آنکه به معنی روشنی مجازاً گرفته آید چنانکه سعید اشرف گوید: فیض پیران چو نوجوانان نبود مهتاب و هلال و بدر یکسان نبود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار. مخلدی گرگانی. چون نپوشی چه خزّ و چه مهتاب چون نبوئی چه نرگس و چه پیاز. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 204، چ دانشگاه ص 152). بر ره دین حق تو پیش از صبح خوش همی رو به روشنی مهتاب. ناصرخسرو. نردبان پایه کی بود مهتاب. سنائی. مهتاب از بناگوش او رنگ بردی. (کلیله و دمنه). دست در روشنایی مهتاب زدی. (کلیله و دمنه). بر مهتاب از روزن برآمدی. (کلیله و دمنه). همی پزیم همه در تنور چوبین نان همی بریم همه جامۀ تن از مهتاب. سوزنی. ولی تو گهر است و وفاق تو خورشید عدوی تو قصب است و خلاف تو مهتاب. وطواط. چند مهتاب بر تو پیماید این و آن در بهای روی چو ماه. انوری. عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ رد و منعش نه به اندازۀ درع قصب است. انوری. از همنفسان نیست مرا روزی ازایراک در روزی من هم نرود صورت مهتاب. خاقانی. به ناف قبۀ عالم به صلب قائم کوه به پشت راکع چرخ و به سجدۀ مهتاب. خاقانی. شب همه مهتاب و من کردم سربازیی بسکه سر شبروان در شب مهتاب شد. خاقانی. آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان. خاقانی. جزع ز خورشید جگرسوزتر لعل ز مهتاب شب افروزتر. نظامی. ز شرم چشم او در چشمۀ آب همی لرزید چون در چشمه مهتاب. نظامی. چنان کز بس گهرهای جهانتاب به شب تابنده تر بودی ز مهتاب. نظامی. ساحران مهتاب پیمایند زود پیش بازرگان و زر گیرند سود. مولوی. صلح کن با مه ببین مهتاب را. مولوی. مهتاب که نور پاک دارد از بانگ سگی چه باک دارد. مولوی. شب هجران دوست ظلمانی است ور برآید هزار مهتابش... سعدی (بدایع). شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشتر است. سعدی (طیبات). اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد و گر بریزد کتان چه غم خوردمهتاب. سعدی (بدایع). گر جمال یار نبود با خیالش هم خوشم خانه درویش را شمعی به از مهتاب نیست. امیرخسرو. شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش. حافظ. روی نگار در نظرم جلوه می نمود وزدور بوسه بر رخ مهتاب می زدم. حافظ. - مثل مهتاب، رنگی پریده (در روی آدمی). (یادداشت مؤلف). - مهتاب آتشبار، نوعی آتشبازی و آن چنان است که در شبهای جشن گویی محترق را به هوا سر دهند و روشنایی آن چون روشنایی ماه تا به دور جای رسد. (از آنندراج) : شب که برقی جست از سوز دل دیوانه ام سوخت چون مهتاب آتشبار مه در خانه ام. میرمحمدافضل ثابت (از آنندراج). زرد شدرخسار مه تا عارض خود برفروخت حسن او خاصیت مهتاب آتشبار داشت. میان ناصرعلی (از آنندراج). - مهتاب به جای کرباس پیمودن، مهتاب به گز پیمودن. مهتاب پیمودن. (امثال و حکم ج 4 ص 1760). و رجوع به همان کتاب شود. - مهتاب به گزپیمودن، کنایه از کار محال کردن که سرانجامش ممکن نباشد. (از غیاث اللغات) (آنندراج) : خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم به گز مهتاب پیمایی به گل خورشید اندایی. انوری. گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز وقت آن نیست که مهتاب به گز پیمائی. قاآنی. - مهتاب پیمائیدن (پیمودن) ، کنایه از کارهای بیهوده و هرزه کردن. (برهان) (آنندراج) : آن چنان مهتاب پیماید به سحر کز خسان صد کیسه برباید به سحر. مولوی. - مهتاب پیموده خریدن، کنایه از کار بیهوده و لغو کردن. مغبون شدن: این جهان جادوست ما آن تاجریم که از او مهتاب پیموده خریم. مولوی. - مهتاب را به گل اندودن، در مفهوم آفتاب را به گل اندودن. (از امثال و حکم ج 4 ص 1760). کار عبث کردن. - مهتاب رو، جایی که مواجه با مهتاب باشد. (یادداشت مؤلف). - مهتاب شب، شبی که نور ماه به زمین روشنی بخشد. لیلۀ قمراء. ابن ثمیر. لیلۀ غراء. (یادداشت مؤلف). شب ماهناک. مقمر. - مهتاب گیر، جایی که پرتو ماه بر آن بتابد. - امثال: مهتاب نرخ ماست را می شکند، زردی ماست که دلیل بر داشتن چربو و روغن کند در پیش مهتاب نامرئی است. نظیر: سگ سفید ضرر پنبه فروش است. (امثال و حکم ج 4 ص 1760). ، ماه. قمر: یکی همچون پرن بر اوج خورشید یکی چون شایورد از گرد مهتاب. فیروز مشرقی. از ستارگان دوستاره عظیم تر است نخست آفتاب و آنگه مهتاب. (جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 180)
آنکه روده را تابد. از: ’زه’ + ’تاب’، مخفف تابنده، از تافتن. آنکه زه از روده ها برای کمان و جز آن تابد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنکه شغلش تابیدن زه و تهیه کردن رشتۀ تافته از رودۀ گوسفند و حیوانات دیگراست. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادۀ بعد شود
آنکه روده را تابد. از: ’زه’ + ’تاب’، مخفف تابنده، از تافتن. آنکه زه از روده ها برای کمان و جز آن تابد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنکه شغلش تابیدن زه و تهیه کردن رشتۀ تافته از رودۀ گوسفند و حیوانات دیگراست. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادۀ بعد شود