جدول جو
جدول جو

معنی کننده - جستجوی لغت در جدول جو

کننده
فاعل
تصویری از کننده
تصویر کننده
فرهنگ واژه فارسی سره
کننده
کسی که کاری را انجام می دهد
تصویری از کننده
تصویر کننده
فرهنگ فارسی عمید
کننده
کسی که چیزی را از جایی یا از چیزی بکند
تصویری از کننده
تصویر کننده
فرهنگ فارسی عمید
کننده
حفر کننده حفار: محمود بفرمود تا کننده و تیشه و بیل آوردند بر دیواری که بجانب مشرق است دری پنجمین بکندند، از جای بر آورنده در آورنده. یا کننده در خیبر. علی: 4 مردی ز کننده در خیبر پرس، اسرار کرم ز خواجه قنبر پرس، (حافظ) عامل سازنده انجام دهنده، فاعل: علت محدثه: کننده چیز آن بود که هستی چیز را بجای آورد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آکننده
تصویر آکننده
آنکه آکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکننده
تصویر شکننده
ظریف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شکننده
تصویر شکننده
ناقص، چیزی که خود قابل شکستن باشد، پائین آورنده قیمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکننده
تصویر شکننده
ویژگی آنچه احتمال شکسته شدن دارد، کنایه از ظریف، آسیب پذیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکننده
تصویر آکننده
پر کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکننده
تصویر شکننده
Fragile, Shattering
دیکشنری فارسی به انگلیسی
разрушительный , хрупкий
دیکشنری فارسی به روسی
zerschmetternd, zerbrechlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
руйнівний , крихкий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
तोड़ने वाला , नाजुक
دیکشنری فارسی به هندی
محطّمٌ , هشٌّ
دیکشنری فارسی به عربی
부서지는 , 깨지기 쉬운
دیکشنری فارسی به کره ای
שׁוֹבֵר , שביר
دیکشنری فارسی به عبری
砕くような , 脆い
دیکشنری فارسی به ژاپنی
ทำลาย , เปราะบาง
دیکشنری فارسی به تایلندی
ভেঙে ফেলা , ভঙ্গুর
دیکشنری فارسی به بنگالی
توڑنے والا , نازک
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از کشنده
تصویر کشنده
مهلک
فرهنگ واژه فارسی سره
آنکه زند ضارب جمع زنندگان، بد زشت نامطبوع نفرت انگیز تنفر آور: چین لبهایش که دال بر قساوت و بیرحمی بود زننده تر شد، نوازنده ساز مطرب:) ابر زیر و بم شعرا عشی قیس زننده همی زد بمضرابها (عنابها) (منوچهری)، یا سخن زننده سخن درشت ناسزا دشنام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تننده
تصویر تننده
آنکه می تند نساج، عنکبوت تنندو، آلتی است جولاهگانرا مکوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کونده
تصویر کونده
خربزۀ نارس، تور کاه کشی، توری که از ریسمان به شکل جوال می بافند برای حمل و نقل کاه یا چیز دیگر، برای مثال مانند کسی که روز باران / بارانی پوشد از کونده (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۹)
فرهنگ فارسی عمید