جدول جو
جدول جو

معنی کنعت - جستجوی لغت در جدول جو

کنعت
(کَ عَ)
کنعد. آزادماهی. (مسالک، شرح شرایع حلی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع کنعه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کنفت
تصویر کنفت
چرکین، کثیف، ضایع، شرمسار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنشت
تصویر کنشت
عبادتگاه غیرمسلمانان، عبادتگاه یهودیان، برای مثال تو را آسمان خط به مسجد نبشت / مزن طعنه بر دیگری در کنشت (سعدی۱ - ۱۷۶)
کردار، کار، کنش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنخت
تصویر کنخت
درخشش و برق وسایل برنده مانند شمشیر که نشان دهندۀ تیزی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنعت
تصویر شنعت
قبح، زشتی
فرهنگ فارسی عمید
عملکرد هر یک از مراکز تولیدی اعم از کارخانه ها و کارگاه ها مثلاً صنعت داروسازی، هر یک از شاخه های تولید مثلاً صنعت فرش، صنعت سینما، پیشه، کار، در ادبیات در فن بدیع هر یک از آرایه های لفظی و معنوی مثلاً صنعت تشبیه، هنر، تظاهر، تصنّع
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
سقاء کنیت، مشک بسیار آبگیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ نِ)
سرشکسته و خوار و خفیف و دمق شده. اصلاً این صفت برای غیرذی روح و به معنی کثیف است: پارچۀ کنفت، کاغذ کنفت، کتاب کنفت. امابعد بر سبیل توسع برای انسان نیز به کار رفته است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). کنف. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کنف و کنفت شدن و کنفت کردن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ تُ)
پست قامت. (منتهی الارب) (آنندراج). کوتاه و کوتاه قامت و قصیر. (ناظم الاطباء). قصیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ)
جوهر باشدچنانکه گویند: شمشیر بی کنخت، یعنی شمشیر بی جوهر. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). جوهر شمشیر. (فرهنگ رشیدی). آبداری و تابانی: شمشیر بی کنخت، شمشیر بی جوهر که آبدار و تابان نباشد. (ناظم الاطباء) :
بر چهرۀ عدوی تو شمشیر بی کنخت
با گوهر مرصع و در کارزار لعل.
کلامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَمْ بَ / کِمْ بِ)
به معنی کبت است که زنبور عسل باشد و بزبان عربی نحل گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). نحل و کبت و زنبور عسل. (ناظم الاطباء). رجوع به کبت شود
لغت نامه دهخدا
(کُنْ نا)
جمع واژۀ کنه، کوتاه قامت. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ)
کردار. چنانکه گویند: ’بدکنشت’، یعنی بدکردار. (از برهان) (ناظم الاطباء). بدین معنی به ضم اول معادل ’کنش’. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
به گفتار گرسیوز بدکنشت
نبودی درختی ز کینه به کشت.
فردوسی.
و رجوع به کنش و بدکنشت شود
لغت نامه دهخدا
(کُ / کِنِ)
به معنی آتشکده است و معبد یهودان. (برهان) (از ناظم الاطباء). آتشکدۀ پارسیان و محل عبادت آنان بوده چنانکه مسجد و مکه در میان مسلمانان قبله و معبد است. (انجمن آرا) (آنندراج). آتشکده را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). بتخانه، و در رشیدی آتشکده و در برهان... به معنی معبد یهود و در سراج نیز... عبادت خانه کفار. (غیاث). معبد یهودان خصوصاً و عبادتگاه کافران عموماً. (فرهنگ فارسی معین). در پهلوی ’کنشیا’ (مجمع) عبری ’کنسث’ (جامعه) ، آرامی ’کنوشتا’ (کنیسه). (از حاشیه برهان چ معین). نیازشگاه یهودان. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنیسه. نمازخانه. کلیسا. کلیسیا. کلیسه. مقابل مسجد. نمازگاه. (یادداشت ایضاً) : مشتری دلالت دارد بر مزگت ها و منبرها و کنشت و کلیسا. (التفهیم).
ز سرگین و دستار و زربفت و خشت
همی گفت با سفله مرد کنشت.
فردوسی.
پدر دیر او بود و مادر کنشت
نگهبان و جویندۀ خوب و زشت.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2385).
مست را مسجد و کنشت یکیست
نیست را دوزخ و بهشت یکیست.
سنائی.
اگر رأی جهان آرای فیروزی مرا فیروزی اقطاع مابین الحصنین فرموده بنای کنشتی و سرایی اطلاق فرماید در جهانداری و بختیاری همانا کمال عاطفت افزاید. (ترجمه محاسن اصفهان ص 19). جهودان را کنشت است و ترسایان را کلیسیا و گبرکان را آتشگاه. (تاریخ سیستان). و در شارستان مرو کنشتی بنا کرد و آن کنشت به نزدیک بنی اسرائیل بنای بزرگوار بود. (تاریخ بیهق ص 22).
به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت
ز بام کعبه ندزدند مکیان دیبا.
خاقانی.
دوزخی افتاده به جای بهشت
قیصر آن قصر شده در کنشت.
نظامی.
به عقیدت جهود کینه سرشت
مار نیرنگ و اژدهای کنشت.
نظامی.
کنشت و کلیسا خراب کردند. (کتاب النقض ص 510).
وان دگر بهر ترهب در کنشت
وان دگر بهر حریفی سوی کشت.
مولوی.
هین چه راحت بود زان آواز زشت
کو فتاد از وی به ناگه در کنشت.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 336).
ترا آسمان خط به مسجد نوشت
مزن طعنه بر دیگری در کنشت.
سعدی.
همه کس طالب یار است چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت.
حافظ.
محراب یهود اگر کنشت است
او را چه گنه که سرنوشت است.
امیرحسینی.
برسم هنگام بندگی به جای آوردن ایستاده بود در کنشت رسید وقت انداختن بخور کندور در آتش. (ترجمه دیاتسارون ص 8 از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، جای بستن خوکان. (برهان) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء). در برهان گفته معبد یهودان و جای بستن خوکان و این عبارتی سخیف است. (انجمن آرا) (آنندراج) :
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
عماره (از کتاب احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1195)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
پیشه و هنر. (غیاث اللغات) :
روزگاری پیشمان آمد بدین صنعت (شاعری) همی
هم خزینه هم قبیله هم ولایت هم لوی.
منوچهری.
درین بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت و غیب دان را.
ناصرخسرو.
تا بدان صنعت شهرتی تمام یافتم. (کلیله و دمنه).
صنعت من برده ز جادو شکیب
سحر من افسون ملایک فریب.
نظامی.
استاد من فضیلتی که بر من دارد از روی بزرگیست و حق تربیت وگرنه بقوت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. (گلستان). رجوع به صنعه شود، مصنوع. ساخته،
{{مصدر}} نت ساختن برای شعری. آهنگ ساختن موسیقی دانان قولی یا غزلی یا شعری را: فانشد الجماعه بیتاً... و احب ان یضاف الیه بیت آخر فبدره علی ابن مهدی... فاستحسنه ابوالحسن... و کان ابوالعیسی بن حمدون حاضراً فقال له الصنعه فیهما علیک فطلب عوداً. (معجم الادباء چ مارجلیوث ج 5 ص 428)،
{{اسم مصدر}} کیمیاگری. مشاقی،
{{اسم}} کیمیا. (مفاتیح العلوم).
- اهل صنعت، کیمیاگران: و بیشتری اهل روزگارخاصه اهل صنعت کوکب الارض، طلق را شناسند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، نیرنگ. حیلت. حیله: سوگند دهد که او (صاحب صنعت) با مساح صنعت و حیلت نکند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 111)، تدلیس. نفاق. دوروئی:
حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم.
حافظ.
صنعت مکن که هرکه محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد.
حافظ.
، تکلف. جمله پردازی:
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگرچه صنعت بسیار در عبارت کرد.
حافظ.
، ظاهرسازی. ساختگی. تصنع:
همچو جنگ خرفروشان صنعت است.
؟
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ)
آتشکده و آتشخانه. (برهان) (آنندراج). آتشکده را نامند و آن را کنشت نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). آتشکده. (ناظم الاطباء) :
تویی معبود در کعبه و کنستم
تویی مقصود در بالا و پستم.
مولوی (از جهانگیری).
رجوع به کنشت شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ عَ)
شنعه. شناعت. مأخوذ از شنعه عربی بمعنی زشتی و بدی. (از غیاث اللغات و گوید در تاج به کسر آمده است). شناعت. زشتی. زشت شدن. (یادداشت مؤلف). قبح و زشتی. (فرهنگ نظام). زشتی و بدی. (ناظم الاطباء). زشتی. قبح. بدی. (فرهنگ فارسی معین) :
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم.
سعدی (بوستان).
نخواهم در این وصف از این بیش گفت
که شنعت بود سیرت خویش گفت.
سعدی.
تفو بر چنین ملک و دولت که راند
که شنعت بر او تا قیامت بماند.
سعدی.
- شنعت و رسوایی، زشتی و رسوایی:
خبر از عشق نبوده ست و نباشد همه عمر
هرکه او را خبر از شنعت و رسوایی هست.
سعدی.
، رسوایی، حقارت و پستی. (ناظم الاطباء)، زشت شمردن. (یادداشت مؤلف) :
خودیکی بوطالب آن عم رسول
مینمودش شنعت عربان مهول.
مولوی.
و رجوع به شنعه شود.
، طعنه زدن. (ناظم الاطباء). طعنه. (فرهنگ فارسی معین) (غیاث) :
تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی
می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش.
سعدی.
- شنعت کردن، تقریع کردن. (یادداشت مؤلف). طعنه زدن. سرزنش کردن. (فرهنگ فارسی معین). سرکوفت زدن:
ای برادر ما به گرداب اندریم
وانکه شنعت می کند بر ساحل است.
سعدی.
، کراهت، بی رحمی، درشتی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان پایروند است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ عَ)
نوعی از سمک. (مهذب الاسماء). ماهیی است دریایی. (منتهی الارب) (آنندراج). یک نوع ماهی دریایی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کنعت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کنخت
تصویر کنخت
جوهر شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
نامی که در اول آن کلمه ابو (ابا ابی) (پدر) ام (مادر) ابن (پسر) یا بنت (دختر) باشد مانند: ابو الحسن (ابا القاسم ابی بکر) ام کلثوم ابن حاجب بنت الکرم: منم آن شیر گله منم آن پیل یله نام من بهرام گور و کنیتم بوجبله. (تاریخ ادبیات. دکتر صفا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنست
تصویر کنست
آتشکده، آتشخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنشت
تصویر کنشت
معبد یهود و نصاری، آتشکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنعث
تصویر کنعث
کنعد ماهی گوشتی
فرهنگ لغت هوشیار
شرمزده و افسرده وجهه خود را از دست داده: دختر یک باره کنف شد و احساس حقارت شدیدی کرد، دارای چین و چروک و کثیف شده (پارچه و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنعت
تصویر صنعت
پیشه و هنر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنعت
تصویر شنعت
زشتی قبح بدی، طعنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنشت
تصویر کنشت
((کِ یا کُ نِ))
معبد یهودیان (خصوصاً)، عبادتگاه، کافران (عموماً)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنخت
تصویر کنخت
((کَ نَ))
جوهر، جوهر شمشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنفت
تصویر کنفت
((کِ نِ))
شرمسار، خجل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنیت
تصویر کنیت
((کُ یَ))
لقب، برنام، کنیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صنعت
تصویر صنعت
((صَ عَ))
فن، پیشه، حیله، چاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنعت
تصویر شنعت
((شُ عَ))
زشتی، بدی، قبح، طعنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صنعت
تصویر صنعت
فیار
فرهنگ واژه فارسی سره
تکنیک، حرفه، ساختن، صناعت، صنع، فن، هنر
فرهنگ واژه مترادف متضاد