چیزی گره شده و یک جا جمعگشته. (برهان) (آنندراج). گندله و هر چیز گره شده و یک جا جمعگشته. (ناظم الاطباء). امروز با گاف پارسی ’گندله’ گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گندله شود
چیزی گره شده و یک جا جمعگشته. (برهان) (آنندراج). گندله و هر چیز گره شده و یک جا جمعگشته. (ناظم الاطباء). امروز با گاف پارسی ’گُندُلُه’ گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گندله شود
تودری، گیاهی بیابانی و شبیه گیاه خردل با برگ های باریک و کرک دار و گل های زرد و خوشه ای و دانه های ریز و قهوه ای رنگ و لعاب دار، خیس کرده یا دم کردۀ آن را برای تسکین سینه درد و دفع سرفه می خورند و برای صاف کردن سینه و رفع گرفتگی صدا نافع است قدومه، مادردخت، اوسیمون، جنفج
تودَری، گیاهی بیابانی و شبیه گیاه خردل با برگ های باریک و کرک دار و گل های زرد و خوشه ای و دانه های ریز و قهوه ای رنگ و لعاب دار، خیس کرده یا دم کردۀ آن را برای تسکین سینه درد و دفع سرفه می خورند و برای صاف کردن سینه و رفع گرفتگی صدا نافع است قُدومه، مادَردُخت، اوسیمون، جَنفَج
از: کند (کنده) + نه (مخفف نهنده). که کند (پای بند) نهد. پای بندنهنده. که کنده بر پای نهد تا مانع فرار گردد: میل کش چشم خیالات شو کندنه پای خرابات شو. نظامی. رجوع به کند شود
از: کُند (کنده) + نه (مخفف نهنده). که کند (پای بند) نهد. پای بندنهنده. که کنده بر پای نهد تا مانع فرار گردد: میل کش چشم خیالات شو کندنه پای خرابات شو. نظامی. رجوع به کند شود
کندلاء. گیاهی است که به آب دریا روید، معروف به شوری. پوست آن زعفران رنگ است و بدان پوست پیرایند و صمغ آن جهت باه نافع و جید. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
کندلاء. گیاهی است که به آب دریا روید، معروف به شوری. پوست آن زعفران رنگ است و بدان پوست پیرایند و صمغ آن جهت باه نافع و جید. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
دهی از حومه بخش مرکزی شهرستان مرند است و 1850 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). قریه ای در 61 هزارگزی تبریز میان یام و مرند و آنجا ایستگاه ترن است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دهی از حومه بخش مرکزی شهرستان مرند است و 1850 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). قریه ای در 61 هزارگزی تبریز میان یام و مرند و آنجا ایستگاه ترن است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
چوب بزرگی که بناها در بنای دیوارها و طاقها، آن را به کار گیرند. این لغت مولده است. (از اقرب الموارد). کندجه البانی، در دیوار و اطاق لغت مولده است یا معرب کنده. (منتهی الارب) ، مأخوذ از کندۀ فارسی. حفره و گودال. (ناظم الاطباء)
چوب بزرگی که بناها در بنای دیوارها و طاقها، آن را به کار گیرند. این لغت مولده است. (از اقرب الموارد). کندجه البانی، در دیوار و اطاق لغت مولده است یا معرب کنده. (منتهی الارب) ، مأخوذ از کندۀ فارسی. حفره و گودال. (ناظم الاطباء)
کلان سر گردیدن. (منتهی الارب). بزرگ سر گردیدن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). کلان سر گردیدن شتر. (آنندراج) ، نرم و سست رفتن است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
کلان سر گردیدن. (منتهی الارب). بزرگ سر گردیدن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). کلان سر گردیدن شتر. (آنندراج) ، نرم و سست رفتن است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
کندکوت. قلعه ای از شمال شرقی جزیره کوچ و این همان حصاری است که بهیم فرمانروای شهر ’انهلواره’ یا ’نهرواله’ چون خبر هجوم لشکر محمود را شنید بدانجا گریخت. سلطان محمود پس از انهلواره به شهر ’مندهیر’ که بیست و چهار هزار گز با کندهه فاصله داشت رفت و چون این شهر را مسخر ساخت به سوی سومنات راند. (از هشت مقالۀ فلسفی ص 8) : حصار کندهه را از بهیم خالی کرد بهیم را به جهان آن حصار بود مقر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 72). و رجوع به هشت مقالۀ فلسفی شود
کندکوت. قلعه ای از شمال شرقی جزیره کوچ و این همان حصاری است که بهیم فرمانروای شهر ’انهلواره’ یا ’نهرواله’ چون خبر هجوم لشکر محمود را شنید بدانجا گریخت. سلطان محمود پس از انهلواره به شهر ’مندهیر’ که بیست و چهار هزار گز با کندهه فاصله داشت رفت و چون این شهر را مسخر ساخت به سوی سومنات راند. (از هشت مقالۀ فلسفی ص 8) : حصار کندهه را از بهیم خالی کرد بهیم را به جهان آن حصار بود مقر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 72). و رجوع به هشت مقالۀ فلسفی شود
به معنی کندوک است که خمی باشد از گل ساخته که غله در آن کنند. (برهان) (آنندراج). آوند شکسته، مانند خمره که در آن غله ریزند. (ناظم الاطباء). کندو تاپو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آن کس که بود ز درس حکمت خالی بر گفتۀ او نقیضه آرم حالی گوید که خلاء نزد خرد هست محال کندولۀ من چیست ز گندم خالی. ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری). رجوع به کندو و کندوک و کنور شود. ، سفال که کوزه و کاسه و خم شکسته باشد. (برهان) (آنندراج). سفال شکسته. (ناظم الاطباء)
به معنی کندوک است که خمی باشد از گل ساخته که غله در آن کنند. (برهان) (آنندراج). آوند شکسته، مانند خمره که در آن غله ریزند. (ناظم الاطباء). کندو تاپو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آن کس که بود ز درس حکمت خالی بر گفتۀ او نقیضه آرم حالی گوید که خلاء نزد خرد هست محال کندولۀ من چیست ز گندم خالی. ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری). رجوع به کندو و کندوک و کنور شود. ، سفال که کوزه و کاسه و خم شکسته باشد. (برهان) (آنندراج). سفال شکسته. (ناظم الاطباء)
دوایی است که آن را تودری خوانند و در کرمان مادردخت گویند و تخم آن را بعربی بذرالهوه خوانند. (برهان) (آنندراج). اشجاره. تودری. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اختیارات بدیعی شود
دوایی است که آن را تودری خوانند و در کرمان مادردخت گویند و تخم آن را بعربی بذرالهوه خوانند. (برهان) (آنندراج). اشجاره. تودری. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اختیارات بدیعی شود