جدول جو
جدول جو

معنی کنداوله - جستجوی لغت در جدول جو

کنداوله
(کُ وِ لَ / لِ)
مرد بلندبالای قوی هیکل، امرد درشت اندام فربه، مزلف بداندام، امرد بزرگ ناهموار. (آنندراج). به همه معانی، رجوع به کنداواله و کندواله شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کنداوری
تصویر کنداوری
دلیری، برای مثال چگونه سر آمد به نیک اختری / بر ایشان برآن روز کنداوری (فردوسی - ۱/۱۲)، بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندامویه
تصویر کندامویه
مویی که هنگام تولد نوزاد در بدن او باشد، موی مادرزاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداوه
تصویر انداوه
ماله، مالۀ بنایی که با آن گل یا گچ به دیوار می مالند، شکوه، شکایت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنداول
تصویر چنداول
جمعی از مردم که در لشکرکشی ها دنبال سپاهیان حرکت می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندوله
تصویر کندوله
جای ریختن آرد یا غله در خانه یا دکان که از خشت و گل یا تخته درست کنند، پرخو، کندوک، کندو، کنور، کانور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندواله
تصویر کندواله
جوان تنومند، درشت اندام، قوی هیکل
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ وَ / وِ لَ / لِ)
از متداوله عربی، اسم فاعل. مؤنث متداول. ج، متداولات و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَ لَ)
از یکدیگر نوبت به نوبت گرفته شده و دست به دست گردانیده شده. (آنندراج) (غیاث) ، مأخوذ ازتازی، رایج و روان و معمول و معلوم و رسمی و معهود. (ناظم الاطباء). مؤنث متداول: مرد صادق القول راست گفتار ساده لوح بود و در اکتساب علوم متداوله کماینبغی کوشیده... (عالم آرا، از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ یَ / یِ)
موی مادرزاد باشد یعنی مویی که چون طفل زاییده شود در بدن او باشد. (برهان) (آنندراج). مویی که چون طفل بزاید بر بدن او باشد. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا). موهایی که چون طفل زاییده شود در بدن وی باشد. (ناظم الاطباء) : تزغیب، با کندامویه شدن. زغاب، کندامویه برآوردن. (تاج المصادر بیهقی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زغب. زغابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، پرهای زردرنگ خردی که در بدن چوزۀ مرغ است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ وَ)
کندآوری. دلاوری و بهادری و مردانگی. (ناظم الاطباء). رشادت. دلاوری. (از فهرست ولف). عجب. تبختر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ما گله همی کنیم از ابوسلمه بن حفص بن سلیمان که او کندآوری و کبر بر امیرالمؤمنین کند و خلیفتی وی به هیچ نمی شمرد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). چون برفتی (پیغمبر ص) چنان به نیرو برفتی که گفتی پای از سنگ برمی گیرد و چنان رفتی که گفتی از فرازی به نشیب همی آید و چنان گرازان رفتی به کش و کندآوری. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و کندآوری.
فردوسی.
ز یزدان بترسد گه داوری
نجوید بلندی و کندآوری
فردوسی.
عجب نیست از رستم نامور
که دارد دلیری چو دستان پدر
که هنگام گردی و کندآوری
ز وی شیر خواهد همی یاوری.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ای به ترک دین بگفته از سر ترکی و خشم
دل به سان چشم ترکان کرده از کندآوری.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(کَ وِ لَ / لِ)
مرکّب از: کرک، مرغ + آوله، صورتی از آبله، آبله مرغان در لهجۀ مردم قزوین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ / لِ)
به معنی کندواله است. (فرهنگ جهانگیری). مرد بلندبالای قوی هیکل را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) ، مرد درشت اندام فربه نیز هست که مزلف بداندام باشد. (ناظم الاطباء) ، بعضی امرد بزرگ ناهموار را گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). رجوع به کنداوله و کندواله شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
اسم طایفه ای است از ایلات کرد ایران و در کندولۀ هلیلان سکنی دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 60)
لغت نامه دهخدا
(کَ لِ)
دهی از دهستان حومه بخش اشنویه است که در شهرستان ارومیه واقع است و 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ /لِ)
به معنی کندوک است که خمی باشد از گل ساخته که غله در آن کنند. (برهان) (آنندراج). آوند شکسته، مانند خمره که در آن غله ریزند. (ناظم الاطباء). کندو تاپو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آن کس که بود ز درس حکمت خالی
بر گفتۀ او نقیضه آرم حالی
گوید که خلاء نزد خرد هست محال
کندولۀ من چیست ز گندم خالی.
ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به کندو و کندوک و کنور شود.
، سفال که کوزه و کاسه و خم شکسته باشد. (برهان) (آنندراج). سفال شکسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ / لِ)
مرد بلندبالای قوی هیکل. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
چاکرانت به گه رزم و گه بزم بوند
کندواله چو تهمتن چو فلاطون کندا.
شهاب الدین عبداﷲ (از آنندراج).
، پسر امرد بداندام و زشت و او را کرتله هم می گویند. (برهان). امردقوی جثه که به اصفهان کرتله خوانند. (فرهنگ رشیدی). امرد قوی جثه و آن را کنداواله گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). امرد بداندام زشت. (ناظم الاطباء). رجوع به کنداواله شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عندالله
تصویر عندالله
در نزد خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناوله
تصویر مناوله
مناولت در فارسی: بخشیدن دهشمندی، عطا کردن عطا بخشیدن، عطا بخشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندوله
تصویر مندوله
لاتینی تازی گشته خار بال سیمین از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
مداوله و مداولت در فارسی: پتاییدن (مداوم بودن)، شورش زمانه دگر گشت زمانه، چرخ زدن مداومت، دور زدن، انقلاب زمانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندوله
تصویر گندوله
گندور، سبدی که در آن حبوب و غله نگه دارند
فرهنگ لغت هوشیار
نخاله و ثقل تخم کنجد و هر تخمی که روغن آنرا گرفته باشند: روغن و کنجاره بهم خوب نیست ایشان کنجاره و من روغنم. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که بر روی سفره و زانو اندازند تا سفره و زانو آلوده نگردد دستار خوان پیش انداز: بر این سفره آسمان نگر بقرصها ستارگان و کاکی ماه در میانه بر کندوری شعر هوا. پارچه ای که بر روی سفره و زانو اندازند تا سفره و زانو آلوده نگردد دستار خوان پیش انداز: بر این سفره آسمان نگر بقرصها ستارگان و کاکی ماه در میانه بر کندوری شعر هوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنداول
تصویر چنداول
ترکی دمدار پساهنگ، خود جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداوه
تصویر انداوه
ماله بنایان
فرهنگ لغت هوشیار
دلیری شجاعت پهلوانی، حکمت دانایی: بصورتگری دست بردی ز مانی بکنداوری گوی بردی ز آزر. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
کندو کندوک: گوید (حکیم) که خلا نزد خرد هست محال کندوله من چیست ز گندم خالی. (ابن یمین)
فرهنگ لغت هوشیار
متداوله در فارسی مونث متداول: زندک دست به دست رواگ مونث متداول: مرد صادق القول راست گفتار ساده لوح بود و در اکتساب علوم متداوله کما ینبغی کوشیده. . ، جمع متداولات. مونث متداول جمع متداولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کندامویه
تصویر کندامویه
مویی که چون کودک زاده شود در بدن او باشد موی مادر زاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کندواله
تصویر کندواله
((کُ لِ))
تنومند، درشت هیکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کندوله
تصویر کندوله
((کُ لَ یا لِ))
خانه زنبور عسل، ظرف بزرگ گلی که در آن غله ریزند، کندو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کندامویه
تصویر کندامویه
((کُ یَ یا یَ))
مویی که چون کودک زاده شود در بدن او باشد، موی مادرزاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنداول
تصویر چنداول
((چَ وُ))
چندول. چندل، جمعی از مردم که در عقب لشکرهای منظم حرکت می کردند، حشر، چریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنغاله
تصویر کنغاله
((کَ لِ))
فاحشه، روسپی، بخیل، ممسک
فرهنگ فارسی معین