جدول جو
جدول جو

معنی کمینگاه - جستجوی لغت در جدول جو

کمینگاه
(کَ)
جایی که در آن به قصد دشمن و یا شکار پنهان شوند. (ناظم الاطباء). جایی که در آن کمین کنند. (فرهنگ فارسی معین). مکمن. نخیز. کمینگه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سپه را سراسر به قارن سپرد
کمینگاه بگزید سالار گرد.
فردوسی.
برآریم گرد از کمینگاهشان
سرافشان کنیم از بر ماهشان.
فردوسی.
کمینگاه را جای شایسته دید
سواران جنگی و بایسته دید.
فردوسی.
برآورد شاه از کمینگاه سر
نبد تور را از دورویه گذر.
فردوسی.
احمد جنگ می کرد و باز پس می رفت تا دانست که از کمینگاه بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). سواران آسوده از کمینگاه برآمدند و بوق بزدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص 436).
همیشه کمان بر زه آورده باش
بسیج کمینگاهها کرده باش.
اسدی.
نمایش به من در کمینگاه تو
سرش بی تن آنگه ز من خواه تو.
اسدی.
به تو دیده امروز بنهاده بود
به کین در کمینگاهت استاده بود.
اسدی.
مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را
کمینگاه ابلیس نحس لعینی.
ناصرخسرو.
ناگه ز کمینگاه یک سخت کمانی
تیری ز قضا وقدر انداخت بر او راست.
ناصرخسرو.
سعد وقاص لفظ او بشنید
وآن کمینگاه کفر جمله برید.
سنائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بر کمینگاه فلک بردیم پی
شیرمردی در کمین جستیم نیست.
خاقانی.
در بن دژ چون کمینگاه بلاست
از بصیرت دیده بان خواهم گزید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 170).
بینش او دید کمینگاه کن
دانش او یافت گذرگاه کان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 343).
دزدی بدر آمد از کمینگاه
ریحان بشکست و ریخت بر راه.
نظامی.
کمینگاه دزدان این مرحله
نشاید در او رخت کردن یله.
نظامی.
چو خواهی بریدن به شب راهها
حذر کن نخست از کمینگاهها.
سعدی (بوستان).
مردان دلاور از کمینگاه برجستند. (گلستان سعدی).
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزۀ او تیر و کمانی به من آر.
حافظ.
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد.
حافظ.
و از آن جانب روباه هنوز نزدیک مرغان نارسیده زیرک از کمینگاه بیرون جست. (انوار سهیلی از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کمینگاه
جایی که در آن کمین کنند: و از آن جانب روباه هنوز نزدیک مرغان نا رسیده زیرک از کمینگاه بیرون جست
فرهنگ لغت هوشیار
کمینگاه
((کَ یْ))
جایی که در آن کمین کنند
تصویری از کمینگاه
تصویر کمینگاه
فرهنگ فارسی معین
کمینگاه
کمین، کمینگه، مرصاد، مکمن، نخیزگاه، دزدگاه، بزنگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرینگاه
تصویر سرینگاه
جای نشستن، نشستنگاه، تخت، اورنگ، ران و کفل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کریزگاه
تصویر کریزگاه
جای پر ریختن پرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمین گاه
تصویر کمین گاه
جایی که در آن کمین کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمرگاه
تصویر کمرگاه
کمر، جایی که کمربند بسته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرینگاه
تصویر سرینگاه
جای سر گذاشتن، بالش و بالای بستر که بر آن سر می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشتنگاه
تصویر کشتنگاه
کشتنگه، جای کشتن، محل کشتار
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. کوهستانی و گرمسیر است و 429 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مدعس. (منتهی الارب) (آنندراج). جای امید. (آنندراج). مرتجی. در تداول نامه نگاری قدیم به پدر و اشخاص بزرگ می نوشتند: قبله و امیدگاها. (از یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ)
مقتل. مسلخ. سلاخ خانه. آنجای که کشند حیوان را یا کسان را. (یادداشت مؤلف). کشتارگاه، آنجای از تن که چون تیر یا شمشیر در آن شود علاج نپذیرد و مجروح بمیرد. (یادداشت مؤلف). مقتل
لغت نامه دهخدا
(نِ)
کورچشم. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نشستنگاه هرکسی. (ناظم الاطباء). نشستنگاه. (رشیدی) (برهان) (آنندراج) ، تخت پادشاهان خصوصا. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
جای دمیدن، سرنای و بوق و امثال آن که در آن دمند، مطلع. (یادداشت مؤلف) ، رستنگاه
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جای بودن. منزل. منزلگاه: از او درخواستند که در آن نواحی مکانگاه ایشان معین کند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 14)
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ)
محل کشت. محلی که در آنجا کشت و زرع کنند. (ناظم الاطباء). کشتزار
لغت نامه دهخدا
درون، میان: پس میانگاه آن گوشت شکافته شود و جای ناف پدید آید، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، بر سر آن دکه سایه ها ساخته و در میان گاه آن گنبدی عظیم برآورده، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 138)، قلب، قلب لشکر، مرکز لشکر، قلب سپاه، (یادداشت لغت نامه) :
میانگاه لشکرش را همچنین
سپاهی بیاراست خوب و گزین،
دقیقی
لغت نامه دهخدا
کینه گاه، عرصۀ کارزار، رزمگاه، دشت کین، رجوع به کینه گاه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ گَهْ)
کمینگاه. (فرهنگ فارسی معین) :
دورویه چو لهاک و فرشیدورد
ز راه کمینگه گشادند گرد.
فردوسی.
نهانی همی راه بی ره گرفت
به کردار شیران کمینگه گرفت.
فردوسی.
بدان تا در آن بیشه ساران چو شیر
کمینگه کند با یلان دلیر.
فردوسی.
همی تخت زرین کمینگه کنید
ز پیوستگی دست کوته کنید.
فردوسی.
نهاد از کمینگه بر آن اژدها
کز او پیل جنگی نیابد رها.
اسدی.
ز عدل شامل او بوی آن همی آید
که در کمینگه شیران مقام سازد رنگ.
ظهیرفاریابی.
خیزم که کمینگه فلک را
یک شیردل از نهان ببینم.
خاقانی.
شیرمردان که کمینگه سر زانو دارند
صیدگهشان بن دامان به خراسان یابم.
خاقانی.
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق.
حافظ.
ز وصل روی جوانان تمتعی برگیر
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر.
حافظ.
در هر طرف ز خیل حوادث کمینگهی است
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر.
حافظ.
و رجوع به کمینگاه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
مرادف چمنزار و چمنستان. آنجا که چمن روید. مرغزار و سبزه زار:
که در پایان این کوه گرانسنگ
چمنگاهی است گردش بیشۀ تنگ.
نظامی.
وآن سرو رونده زآن چمنگاه
شد روی گرفته سوی خرگاه.
نظامی.
رجوع به چمن زار و چمنستان شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کریچ گاه. (از فرهنگ فارسی معین). کریزگه. کریزی جای. تولک خانه. کریزخانه. خانه ای که باز و دیگر مرغان شکاری در آنجا تولک کنند. آنجا که باز و سایر مرغان شکاری را گذارند تا تولک کنند. آنجا که مرغ کریزی را دارند تا دورۀ پر ریختن او سپری شود. (یادداشت مؤلف). رجوع به کریزگه و کریز شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کمرگاه
تصویر کمرگاه
محلی که کمر بند یا تنگ بر آن قرار گیرد کمر بست میان: (مویت نهاده سر بکمر گاه تو مگر آمد که با تو دست هوس در کمر کند)، (سلمان ساوجی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میانگاه
تصویر میانگاه
وسط. یا میانگاه طول. (هیئت) قبه الارض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکانگاه
تصویر مکانگاه
مکان جای باشش: (از او در خواستند که در آن نواحی مکان گاه ایشان معین کند) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور 14) توضیح} مکان {خود اسم مکان است و احتیاجی به پسوند مکان ندارد ولی در فارسی ازین نوع مستعمل است مانند: معبد جای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتنگاه
تصویر کشتنگاه
محل کشتن جای قتل مقتل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرینگاه
تصویر سرینگاه
جای نشست نشستنگاه محل جلوس، تخت سریر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمین گاه
تصویر کمین گاه
بزنگاه بزنگه کشنگه (گویش ایلامی) نخیز گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میخگاه
تصویر میخگاه
ستاره قطبی، ستاره ای در انتهای دم خرس کوچک با اختلاف کمتر از 1 درجه از محل واقعی قطب شمال، جدی، سپاهبد، سپاهبدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرینگاه
تصویر سرینگاه
نشستگاه، محل جلوی، تخت، سریر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همین گاه
تصویر همین گاه
الان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اینگاه
تصویر اینگاه
حالا، حال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از میانگاه
تصویر میانگاه
مرکز
فرهنگ واژه فارسی سره
کدامیک
فرهنگ گویش مازندرانی