جدول جو
جدول جو

معنی کمررخت - جستجوی لغت در جدول جو

کمررخت
(کَ مَ رَ)
لگام آراسته و زینت کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوربخت
تصویر کوربخت
بدبخت، بداختر، شوربخت، تیره بخت، نگون بخت، بی طالع
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
مدبر و بدبخت. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). بدبخت و بی طالع. (ناظم الاطباء). تیره بخت:
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کوربخت و خجل.
(بوستان).
، نمام وسخن چین، جاسوس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ)
به لغت زند و پازند بمعنی آمیخته و درهم باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مصحف گمخت = گمیخت (بدآمیخته) (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کمیخت شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / کَ رِ / کِ رِ)
کرخ. بی خبرشده و بی حس و بی شعور گردیده اعم از انسان و اعضای انسان. (برهان) (آنندراج). سر. خدر. بی هوش. (ناظم الاطباء) : سرما دست و پایم را کرخت کرده بود. (تحفۀ اهل بخارا). رجوع به کرخ شود، به مجاز بر درشت و ناهموار اطلاق کنند. (آنندراج) :
از بس که مرغ دل به چمن هرزه نال بود
وصل گلی نیافت ز صوت کرخت خویش.
علی خراسانی (از آنندراج).
شیرۀ انگور را بهر کسان ریزد به خم
باده نوشی کی کند طبع کرخت باغبان.
علی خراسانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
به زبان زند و پازند به معنی درهم آمیخته باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). صحیح گمیخت است. پهلوی، گمیختن (مخلوط کردن). (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کمخت شود
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
دو تن که جامۀ یکدیگر را پوشند، و به کنایت، نزدیک و قرین:
گاه با دیو داردت هم رخت
گاه با شیر داردت همسر.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
کمر بستن. (فرهنگ فارسی معین) :
کجا هوش ضحاک بر دست تست
گشاد جهان از کمربست تست.
فردوسی.
و رجوع به کمربستن شود،
{{اسم مرکّب}} محل بستن کمربند. کمرگاه. (فرهنگ فارسی معین) : مگر عوج بن عنق که آب زیر کمربست او بود. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 195). قتاده گفت از کمربست تا بند پای در بند و قیداند. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 171)، قسمی مروارید که گویی او را کمری بر میان است و آن را به عربی مزنّر گویند یعنی زنار بسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و منها (من الّلاّلی) المزنر ویسمی کمربست. (الجماهر بیرونی ص 126، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ سَ)
ثابت رأی ستیزکار. (امثال و حکم ج 3 ص 1235) : عارض مردی کمرسخت بود، گفت معلوم است که شغل من عارضی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 541)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ جَ)
دهی از دهستان راستوپی است که در بخش سوادکوه شهرستان شاهی واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ زَ)
دهی از دهستان طارم پایین است که در بخش سیردان شهرستان زنجان واقع است و 158 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ مِ)
یکی از دهستانهای ییلاقی بخش نور شهرستان آمل است. این دهستان در 10 الی 20هزارگزی جنوب بلده در طول یک درۀ کوهستانی واقع است و هوایی سردسیر دارد. از چهار آبادی به نامهای کمر، بردون، سرآسب، بطاهر کلا تشکیل شده است و در حدود 2300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرخت
تصویر کرخت
کرخ: (شیره انگور را بهر کسان ریزد بخم باده نوشی کی کند طبع کرخت باغبان ک) (علی خراسانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوربخت
تصویر کوربخت
بدبخت، بی طالع، تیره بخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم بخت
تصویر کم بخت
بدبخت مدبر بی دولت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرخت
تصویر کرخت
بی حس
فرهنگ واژه فارسی سره
بی حس، تخدیرشده، خدر، خواب رفته، سست، کرخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد