جدول جو
جدول جو

معنی کمرجی - جستجوی لغت در جدول جو

کمرجی
(کَ مَ جی ی)
منسوب است به کمرجه که از قرای سغد سمرقند است. (از انساب سمعانی). منسوب است به کمرجه از قرای صغد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
کمرجی
(کَ مَ جی ی)
محمد بن احمد بن محمدالاسکاف المؤذن الصغدی الکمرجی راوی است و از محمد بن موسی الزکانی روایت کند و ابوسعید ادریسی از وی روایت کند. (از معجم البلدان). روات در علم حدیث به عنوان افراد با دانش و تجربه در جمع آوری احادیث شناخته می شوند. آنان با سفر به مناطق مختلف برای شنیدن احادیث، دقت در تحلیل اسناد و ملاقات با راویان مختلف، تلاش می کردند که احادیث صحیح و معتبر را از دیگر روایت ها تفکیک کنند. بدون تلاش های این روات، بسیاری از آموزه های اسلامی به درستی به مسلمانان نمی رسید.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمری
تصویر کمری
مربوط به کمر مثلاً سلاح کمری، کنایه از ویژگی کسی که از برداشتن بار سنگین کمرش آسیب دیده یا خمیده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرجی
تصویر کرجی
نوعی قایق کوچک پارویی یا موتوری، زورق
فرهنگ فارسی عمید
(کَ رَ)
نوعی از کشتی خرد که برای حمل اسباب به کار برند. (آنندراج). کشتی خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). زورق. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). طرّاده. لتکا. بلم. قفّه. غراب. (یادداشت مؤلف). رجوع به زورق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به لهجۀ طبری، عدس. مرجمک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ جی ی)
جنبان. مضطرب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جی ی)
مرجی ٔ. منسوب به گروه مرجئه. رجوع به مرجئه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جی ی)
کسی که به تأخیر می اندازد کاری را که تعهد کرده است و درنگی می کند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارجاء. رجوع به ارجاء شود، نزدیک به زادن رسیده. گویند: ناقه مرجی و کذا ناقه مرجیه. (ناظم الاطباء). آبستنی که زمان وضع حملش نزدیک شده است. نعت فاعلی است از ارجاء. رجوع به ارجاء شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
منسوب به کمر. آنچه به کمر بندند: اسلحۀ کمری. (فرهنگ فارسی معین) ، کمر شکسته، چون از برداشتن بار سنگین کمر لتی بخورد گویند کمری باشد. (آنندراج). کسی که از حمل بار سنگین کمرش آسیب دیده. (فرهنگ فارسی معین). معیوب از کمر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز بار گنبد عمامه گشته ای کمری
ببین چه می کشی ای زاهد از زیاده سری.
مخلص کاشی (آنندراج).
گرچنین جلوه خرامان به بیابان آیی
کوه را می کند آن لنگر تمکین کمری.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به کمری شدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ ری ی)
ابویعقوب یوسف بن الفضل الکمری، راوی است و از عیسی بن موسی و جز او روایت کند و سهل بن شاذویه از وی روایت کند. (از معجم البلدان). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ ری ی)
منسوب است به کمره که از دیه های بخار است. (از انساب سمعانی) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 152 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کِ مِرْ را)
بزرگ سرنره، کوتاه بالا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُرْ رَ جی ی)
مخنث. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کمرا. (فرهنگ فارسی معین) :
چون تو کمر جنگ ببندی، ملک روم
کمرای ببرّد، بپرستد کمر تو.
قطران (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به کمرا (معنی سوم) شود
لغت نامه دهخدا
از دیه های صغد است. (از معجم البلدان). از قرای سغد سمرقند است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ دی ی)
منسوب است به کمرد. (از انساب سمعانی). رجوع به کمرد شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بارمعدن، بخش سرولایت شهرستان نیشابور، واقع در 18هزارگزی جنوب باختری چکنه بالا، کوهستانی، معتدل، سکنۀ آن 76 تن، قنات دارد، محصول آنجا غلات، تریاک، شغل اهالی زراعت مالداری، ابریشم بافی، راه مالرو، مزرعۀ اردلان جزء این ده احصا شده است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان نقاب بخش جغتای شهرستان سبزوار، واقع در 240هزارگزی شمال خاوری جغتای سر راه شوسۀ عمومی سبزوار، جلگه، معتدل، سکنه 374 تن، قنات دارد، محصول آنجا غلات، تریاک، کنجد، زیره، شغل اهالی زراعت، کسب، راه: اتومبیل رو، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور، 24هزارگزی جنوب خاوری چکنه بالا، کوهستانی، معتدل، سکنۀ آن 77تن، قنات دارد، محصول آنجا غلات، تریاک، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
منسوب به کمر: آنچه بکمر بندند: اسلحه کمری، کسی که از حمل بار سنگین کمرش آسیب دیده: (ز بار گنبد عمامه گشته ای کمری ببین چه میکشی ای زاهد از زیاده سری)، (مخلص کاشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرجی
تصویر کرجی
قایق موتوری یا پاروئی کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماجی
تصویر کماجی
منسوب به کماج، کماج فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرجی
تصویر کرجی
((کَ رَ))
زورق، قایق کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرجی
تصویر کرجی
قایق
فرهنگ واژه فارسی سره
بلم، زورق، قایق، کلک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قمری، حیوانی که پوست وسط کمرش حلقه ای سفید رنگ داشته باشد، گاوی.، آدم سست و ناتوان در امور جنسی
فرهنگ گویش مازندرانی
عدس
فرهنگ گویش مازندرانی