جدول جو
جدول جو

معنی کماندان - جستجوی لغت در جدول جو

کماندان
فرمانده، افسر ارتش که به عده ای سرباز فرمان می دهد، آنکه فرمان بدهد، فرمان دهنده، حاکم
تصویری از کماندان
تصویر کماندان
فرهنگ فارسی عمید
کماندان
(کَ)
قربان. (آنندراج). غلاف کمان و کمان جوله. (ناظم الاطباء). آلتی که کمان را در آن جا دهند. قربان. کمان خانه. (فرهنگ فارسی معین). مقوس. (منتهی الارب). جای کمان. قربان. نیم لنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از بهر قهر دشمن شاهنشه زمین
همواره در میانش کماندان و ترکش است.
معزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کماندان
(کُ)
فرمانده. سرکرده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کماندان
سرکرده، فرماندار
تصویری از کماندان
تصویر کماندان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماندانا
تصویر ماندانا
(دخترانه)
عنبر سیاه، دختر آژدهاک ، دختر آستیاگس آخرین پادشاه ماد و همسر کمبوجیه و مادر کوروش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماندان
تصویر ماندان
(دخترانه)
ماندانا، عنبر سیاه، نام دختر آستیاگس آخرین پادشاه ماد و همسر کمبوجیه و مادر کوروش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آباندان
تصویر آباندان
(پسرانه)
نام فرستاده خسرو اول پادشاه ساسانی به دربار رم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کمان دار
تصویر کمان دار
دارندۀ کمان، کسی که در تیراندازی با کمان مهارت دارد، کمان گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاندران
تصویر کاندران
که اندر آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کماج دان
تصویر کماج دان
نوعی دیگ مسی بزرگ که معمولاً در آن نان کماج می پزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمان دان
تصویر کمان دان
ظرفی که کمان را در آن بگذارند، قربان، نیم لنگ، کمانچوله
فرهنگ فارسی عمید
(شَ غَ)
زشت و بدبوی. متعفن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کماچدان. ظرفی مسین به سان دیگ و دردار که در آن خمیر فطیر را با روغن گذاشته و در آن را محکم نموده درزیر آتش خل گذارند تا پخته شود و نیز در آن خورشها پزند. (ناظم الاطباء). ظرف مسین یا سفالین بسان دیگ دردار که در آن خورش پزند. (فرهنگ فارسی معین). قسمی دیگ مسین خرد با در. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آنکه دارای کمان باشد و کمانکش و تیرانداز و کسی که کمان بدست میگیرد. (ناظم الاطباء). کمان دارنده. کسی که به کمان مجهز است و در تیراندازی با کمان مهارت دارد. کمانگیر. (فرهنگ فارسی معین) :
کماندار با تیر و ترکش هزار
بیاورد با خویشتن شهریار.
فردوسی.
شست کرشمه چو کماندار شد
تیر نینداخته بر کار شد.
نظامی.
همین یک کماندار شد کز نخست
بر آماجگه تیر او شد درست.
نظامی.
کماندار و سختی کش و سخت کش.
نظامی.
یلان کماندار نخجیرزن
غلامان ترکش کش تیرزن.
سعدی.
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
سعدی.
راه عشق ارچه کمین گاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد.
حافظ.
- کمانداران ابرو، که ابروانی چون کمان دارند:
من از دست کمانداران ابرو
نمی یارم گذر کردن به هر سو.
سعدی.
بر سر خاکش به جای شمع تیری می نهد
هر که قربان کمانداران ابرو می شود.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کِ)
مثانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آبدان. مثانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گمیزدان. (فرهنگ فارسی معین) ، ظرفی که در آن شاش کنند. (ناظم الاطباء). ظرف شب. شاشدان. ظرفی که شبانگاه در آن شاشند. گلدان (ظرفی که مریض یا پیر در آن بول کند). آفتابه گلدان. مبوله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان هکان است که در بخش کوهک شهرستان جهرم واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
تیراندازی. (ناظم الاطباء). مجهز بودن به کمان. دارا بودن کمان. (فرهنگ فارسی معین). حالت و عمل کماندار. و رجوع به کماندار شود
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ کَ)
دهی از دهستان قلقل رود است که در شهرستان تویسرکان واقع است و 191 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
دهی از دهستان حشمت آباد است که در بخش دورود شهرستان بروجرد واقع است و 299 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
دختر ازدهاک پادشاه ماد و زن کبوجیه پادشاه فارس و مادر کورش بزرگ، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، دختر آستیاژ بود که بعدها با کمبوجیۀ اول پادشاه پارس عروسی کرد و کورش از وی زاده شد، و رجوع به ایران باستان ج 1 ص 234، 245 و 264 و ایرانشهر ج 1 ص 292 شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لِ)
دهی از دهستان سیاهکل است که در بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان واقع است و 376 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج. جلگه و سردسیر است و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بمعنی عالمیان. (آنندراج). (از: ’زمانی’، منسوب به زمان، عالم + ’ان’، علامت جمع). رجوع به زمانی و زمان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کماجدان
تصویر کماجدان
ظرفی که نان کماج در آن بگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمیزدان
تصویر کمیزدان
مثانه، آبدان، ظرفی که در آن ادرار کنند، شاشدان، ظرف چپ، گلدان
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که به کمان مجهز است، کسی که در تیر اندازی با کمان مهارت دارد کمانگیر: (بر سر خاکش بجای شمع تیری مینهد هر که قربان کمانداران ابرو میشود)، (کلیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماچدان
تصویر کماچدان
ظرفی مسین یا سفالین بسان دیگ دردار که در آن خورش پزند: (آتش زیر کماجدان را که خورش آن بروغن نشسته بود خفه کرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمانداری
تصویر کمانداری
مجهز بودن به کمان دارا بودن کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زباندان
تصویر زباندان
خوش بیان، آن که به جز زبان مادری خود یک یا چند زبان دیگر بداند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمانداری
تصویر کمانداری
تیراندازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کماندار
تصویر کماندار
((کَ))
تیرانداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هموندان
تصویر هموندان
اعضا
فرهنگ واژه فارسی سره
کمانکش، کمانگر، کمانگیر، ناوک انداز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کدامیک
فرهنگ گویش مازندرانی
ظرفی که نان برنجی را در آن گذارند
فرهنگ گویش مازندرانی