جدول جو
جدول جو

معنی کماندان

کماندان
فرمانده، افسر ارتش که به عده ای سرباز فرمان می دهد، آنکه فرمان بدهد، فرمان دهنده، حاکم
تصویری از کماندان
تصویر کماندان
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با کماندان

کماندان

کماندان
قربان. (آنندراج). غلاف کمان و کمان جوله. (ناظم الاطباء). آلتی که کمان را در آن جا دهند. قربان. کمان خانه. (فرهنگ فارسی معین). مِقوَس. (منتهی الارب). جای کمان. قربان. نیم لنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از بهر قهر دشمن شاهنشه زمین
همواره در میانش کماندان و ترکش است.
معزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

کمان دان

کمان دان
ظرفی که کمان را در آن بگذارند، قربان، نیم لنگ، کمانچوله
کمان دان
فرهنگ فارسی عمید

کماندار

کماندار
کسی که به کمان مجهز است، کسی که در تیر اندازی با کمان مهارت دارد کمانگیر: (بر سر خاکش بجای شمع تیری مینهد هر که قربان کمانداران ابرو میشود)، (کلیم)
فرهنگ لغت هوشیار

کماچدان

کماچدان
ظرفی مسین یا سفالین بسان دیگ دردار که در آن خورش پزند: (آتش زیر کماجدان را که خورش آن بروغن نشسته بود خفه کرد)
کماچدان
فرهنگ لغت هوشیار

کماجدان

کماجدان
کماچدان. ظرفی مسین به سان دیگ و دردار که در آن خمیر فطیر را با روغن گذاشته و در آن را محکم نموده درزیر آتش خل گذارند تا پخته شود و نیز در آن خورشها پزند. (ناظم الاطباء). ظرف مسین یا سفالین بسان دیگ دردار که در آن خورش پزند. (فرهنگ فارسی معین). قسمی دیگ مسین خرد با در. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا