موش صحرایی بزرگ، نوعی موش صحرایی جونده خاکی رنگ با دم دراز، دست های کوتاه و پاهای بلند که با کمک پاهای عقبی خود می جهد، یربوع، موش دوپا، کلاکموش، کلاوو قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است، بزغ، غورباغه، وک، غوک، بک، پک، چغز، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، قاس، کلا
موش صحرایی بزرگ، نوعی موش صحرایی جونده خاکی رنگ با دم دراز، دست های کوتاه و پاهای بلند که با کمک پاهای عقبی خود می جهد، یَربوع، موشِ دُوپا، کَلاکموش، کَلاوو قورباغه، وَزَغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دُم دراز و آبشش است، بَزَغ، غورباغه، وُک، غوک، بَک، پَک، چَغز، جَغز، غَنجموش، مَگَل، ضِفدِع، قاس، کَلا
آنکه دارای کمان است و کمان را بکار برد. (فرهنگ فارسی معین). کماندار. صاحب کمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همان خود و خفتان و کوپال اوی ز لشکر کمانور نبودی چنوی. فردوسی. پری کی بود رودساز و غزل خوان کمندافکن و اسب تاز و کمانور. فرخی. بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد کمان او را مقدار خم ّ ابرو خم. فرخی. بیندازند زوبین را گه تاب چو اندازد کمانور تیر پرتاب. (ویس و رامین). ز دو چشمت همیشه دو کمانور نشستستند جانم را برابر. (ویس و رامین). نبود اندرجهان چون او کمانور نه نیز از جنگیان چون او دلاور. (ویس و رامین). کمانور راکمان در چنگ مانده دو پای آزرده دست از جنگ مانده. (ویس و رامین). و رجوع به کماندار شود
آنکه دارای کمان است و کمان را بکار برد. (فرهنگ فارسی معین). کماندار. صاحب کمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همان خود و خفتان و کوپال اوی ز لشکر کمانور نبودی چنوی. فردوسی. پری کی بود رودساز و غزل خوان کمندافکن و اسب تاز و کمانور. فرخی. بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد کمان او را مقدار خم ّ ابرو خم. فرخی. بیندازند زوبین را گه تاب چو اندازد کمانور تیر پرتاب. (ویس و رامین). ز دو چشمت همیشه دو کمانور نشستستند جانم را برابر. (ویس و رامین). نبود اندرجهان چون او کمانور نه نیز از جنگیان چون او دلاور. (ویس و رامین). کمانور راکمان در چنگ مانده دو پای آزرده دست از جنگ مانده. (ویس و رامین). و رجوع به کماندار شود
به معنی رفیده باشد و آن چیزی است که از لته و کهنه، مانند بالشی دوزند و خمیرنان را بروی آن پهن ساخته بر تنور چسبانند (برهان). چیزی که از پارچه های کهنه مانند گردبالش سازند و نان را پهن ساخته بر تنور بندند و رفیده نیز گویند. (آنندراج). رفیده و بالش مانندی که به روی آن خمیر نان را گسترده بر دیوار تنور چسبانند. (ناظم الاطباء)
به معنی رفیده باشد و آن چیزی است که از لته و کهنه، مانند بالشی دوزند و خمیرنان را بروی آن پهن ساخته بر تنور چسبانند (برهان). چیزی که از پارچه های کهنه مانند گردبالش سازند و نان را پهن ساخته بر تنور بندند و رفیده نیز گویند. (آنندراج). رفیده و بالش مانندی که به روی آن خمیر نان را گسترده بر دیوار تنور چسبانند. (ناظم الاطباء)
کم و بیش و به تازی تخمیناً. (آنندراج). کم و زیاد. (ناظم الاطباء). کم و بیش. اندک و بسیاری. (فرهنگ فارسی معین). تخمیناً. تقریباً. نزدیک... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دویست پیل و کمابیش ده هزار سوار نودهزار پیاده مبارز و صفدر. فرخی. کمابیش از صد وهفتادوسه روز بدم در بستر خورشید پر نور. منوچهری. و اندر محاسن و عنقفۀ وی پانزده موی کمابیش سپید بود. (مجمل التواریخ، ص 261). تا اکنون چهار هزار و پانصد و هفتاد سال کمابیش باشد. (مجمل التواریخ). این قوم بعد از کسری و پرویز بوده اند در مدت چهار سال و پنج کمابیش... پادشاهی کرده اند. (مجمل التواریخ). نشناخت همای چون کمابیش از خشکی پوست استخوان را. سیف اسفرنگ. و آن غیبت و فناء کلی در آن وقت مدت شش ساعت نجومی یا کمابیش داشته است. (انیس الطالبین نسخۀ خطی ص 23). با وجود آنکه در سوراخی از آن کمابیش پنجاه کس و صد کس می بودند. (ظفرنامۀ یزدی، از فرهنگ فارسی معین). و در آن روز کمابیش دویست خانه باز می فروختند. (تاریخ غازان ص 356) ، همگی. تمامی. سرتاپای: کمابیش سخا دید آنک او را دید در مجلس سراپای هنر دید آنکه او رادید در میدان. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 255). ، چگونه. (ناظم الاطباء)
کم و بیش و به تازی تخمیناً. (آنندراج). کم و زیاد. (ناظم الاطباء). کم و بیش. اندک و بسیاری. (فرهنگ فارسی معین). تخمیناً. تقریباً. نزدیک... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دویست پیل و کمابیش ده هزار سوار نودهزار پیاده مبارز و صفدر. فرخی. کمابیش از صد وهفتادوسه روز بدم در بستر خورشید پر نور. منوچهری. و اندر محاسن و عنقفۀ وی پانزده موی کمابیش سپید بود. (مجمل التواریخ، ص 261). تا اکنون چهار هزار و پانصد و هفتاد سال کمابیش باشد. (مجمل التواریخ). این قوم بعد از کسری و پرویز بوده اند در مدت چهار سال و پنج کمابیش... پادشاهی کرده اند. (مجمل التواریخ). نشناخت همای چون کمابیش از خشکی پوست استخوان را. سیف اسفرنگ. و آن غیبت و فناء کلی در آن وقت مدت شش ساعت نجومی یا کمابیش داشته است. (انیس الطالبین نسخۀ خطی ص 23). با وجود آنکه در سوراخی از آن کمابیش پنجاه کس و صد کس می بودند. (ظفرنامۀ یزدی، از فرهنگ فارسی معین). و در آن روز کمابیش دویست خانه باز می فروختند. (تاریخ غازان ص 356) ، همگی. تمامی. سرتاپای: کمابیش سخا دید آنک او را دید در مجلس سراپای هنر دید آنکه او رادید در میدان. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 255). ، چگونه. (ناظم الاطباء)