جدول جو
جدول جو

معنی کلنز - جستجوی لغت در جدول جو

کلنز
(کَ نَ)
درهم و متقارب اندام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درهم اندام و نزدیک اندام. (ناظم الاطباء) ، روی درشت پی کوتاه غیرممتد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درشت عضلات در غیر امتداد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلنل
تصویر کلنل
سرهنگ، افسر ارتش که درجه اش بالاتر از سرگرد و پایین تر از سرتیپ است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلند
تصویر کلند
کلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، پانه، فهانه، تنبه، مدنگ، بسکله، فردر، فروند، فلجم، کلیدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلیز
تصویر کلیز
زنبور، حشرۀ کوچکی از راستۀ نازک بالان، چهار بال نازک و نیش زهرآلود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلنگ
تصویر کلنگ
وسیلۀ آهنی نوک تیز با دستۀ چوبی برای کندن زمین
پرنده درنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلنی
تصویر کلنی
سرزمینی که جمعی از مردم دیگر به آنجا کوچ کرده باشند، مستعمره، مهاجرنشین، در پزشکی مجموعه ای شامل میلیون ها باکتری که محصول تکثیر چند باکتری است و ممکن است با چشم دیده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلنج
تصویر کلنج
عجب، تکبر، خودستایی
چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج
فرهنگ فارسی عمید
(کَ لَ)
قلعه، شهری است در کلدیه که نمرود آن رابنا نمود و قول معتنی به آن است که کلنه همان کلنواش یا کنه است و برخی بر آنند که در نزد قلعۀ شرقه بوده است که بمسافت 10 میل به جنوب نمرود بر دجله واقعاست. دیگران بر آنند که قلعۀ شرقه همان آشور قدیمه است و کلنه هم همان نفر حالیه می باشد و نفر خرابه ای است که بمسافت 60 میل به شمال غربی ورقه بر کنار قدیمی مشرقی فرات واقع است... (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(کِ زَ / زِ)
نام موضعی است به یک منزلی ری. (قاموس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جایی است بر یک منزل از ری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
به معنی زنبور باشد. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج). نحل. منج انگبین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آن میوه که در حلاوتش نیست بدل
یارب نرسد به هیچ نوعیش خلل
هر دانه از آن تخم، کلیز عسل است
یک دانه از آن شود کدوهای عسل.
(از جهانگیری در وصف خربزه).
و رجوع به کلیزدان شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لُ)
سرزمینی که گروهی از جای دیگر بدانجا کوچ کنند. مهاجرنشین. مستعمره. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نِ)
منقار مرغان را گویند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). همان کلپ یعنی منقار مرغان. (فرهنگ رشیدی). شاید مصحف کلپه. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ لُ نِ)
کلونل. صاحب منصبی که بریک هنگ فرماندهی کند. سرهنگ. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ / لُ)
دست افزاری باشد که چاه جویان و گل کاران بدان زمین و دیوار کنند. (برهان). بمعنی افزاری است برای کندن زمین که از آهن می سازند و دسته از چوب می دارد و به این معنی کلند نیزآمده. (آنندراج). کلند و دست افزاری که بدان زمین و دیوار کنند. (ناظم الاطباء). معول. آهنی نوک تیز بادستۀ چوبین که بدان زمین و دیوار کنند. کلند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس الیاس گفت اگر روزی که شما باز نشینید، این آبهای شما خشک شده باشد شما چه خواهید کردن ؟ گفتند کلنگ و تیشه را کار فرماییم. آن شب همه بخفتند بامداد که بازنشستند همه راآب به چشم فرود آمده بود و چشمه ها خشک شده... آن پیمبر ایشان را گفت کلنگ و تیشه را کار فرمایید. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلنگی می زند چون شیر جنگی
کلنگی نه که او باشد کلنگی
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 254).
- خانه کلنگی، در تداول عامه، خانه ای که ساختمان آن بحساب نیاید و به بهای زمین خرید و فروش شود
لغت نامه دهخدا
کوهی است در شمال قزوین که بکوههای دیگر این دیار پیوسته است. مستوفی در نزهه القلوب آرد:کوه النز، عوام گویند که اصل نامش اعلی نز است و بکثرت استعمال النز شد و این سخن بی بنیاد است و النز اسم علم او است. و رجوع بهمین کتاب چ لیدن ص 192 شود
لغت نامه دهخدا
(کِ نَ)
تخم خرفه باشد و به عربی بقلهالحمقا خوانند. (برهان). تخم خرفه. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). کلنکک. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلنکک شود، سوراخ کلید را نیز گویند و باین معنی به کسر اول و فتح ثانی و سکون نون و کاف فارسی و عربی هر دوآمده است. (برهان). سوراخ کلیدان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ لِ)
بمعنی کاج و لوچ و احول باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف کلک است. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کلک و کلیک شود
لغت نامه دهخدا
(کُ /کَ لَ)
دست افزار نقب کنان و گلکاران و سنگ تراشان باشد که بدان زمین کنند و آن را کلنگ نیز گویند. (برهان). آلت کندن زمین و آن به کلنگ مشهور است و غلط است. (آنندراج). آهنی سنگین ونوک تیز که یک سوی آن را حلقه ای است که بدان بر دستۀ چوبین استوار شود و زمین بدان کنند. آلتی آهنین شبیه به تیشه با دستۀ چوبین برای کندن زمین و دیوار. کلنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سکه. مسحاه. مرّ. معدن. معبد. هذاه. (منتهی الارب) :
برگیر کلند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان.
خجسته (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ای شده عمرت به باد از بهر آز
بر امید سوزنت گم شد کلند.
ناصرخسرو.
ای بخرد با جهان مکن ستد و داد
کو بستاند ز تو کلند به سوزن.
ناصرخسرو.
عمر پرمایه به خواب و خور بر باد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خرّی به کلند.
ناصرخسرو.
کو حمیت تا زتیشه وز کلند
این چنین که را بکلی برکنند.
مولوی.
پس کلند آورد و بیل او شاد شاد
کند آن موضع که آن تیر اوفتاد.
مولوی.
دست و پا دادمت چون بیل و کلند
من ببخشیدم ز خود آن کی شدند.
مولوی.
کلندی بیاورد و بشکافتند
دو خم پر شراب بهین یافتند.
(دستورنامۀ نزاری ص 68).
- فال کلند، شخصی سر و روی خود را پوشد و نهانی بر در خانه بیگانه رود و غربالی یا کلندی همراه برد و غربال را بر کلند نوازد. صاحب خانه چیزی از مأکول یا مشروب در غربال کند، و وی از آن کار بر نیک و بد کار تفأل کند. (فرهنگ فارسی معین، ذیل فال).
، بمعنی کلیدان وغلق در کوچه باشد. (برهان). قفل چوبین است که آن راکلیدان نیز گویند و اصل آن کلیددان بوده و یک دال را حذف کرده اند. (آنندراج). کلیدان و کلان در باغ و کوچه. غلق در. کلیدان. (فرهنگ فارسی معین). با کلنده مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ معین) :
ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند
وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند.
ناصرخسرو.
چون همان یار درآید در دولت بگشاید
زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید.
مولوی (از فرهنگ رشیدی).
، هر چیز ناتراشیده را گویند. (برهان). هر چیز ناتراشیده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، چوبی که بر قلادۀ سگ بندند و آن را به تازی ساجور خوانند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
گه بر گردن چو سگ کلندی دارم
بر پای گهی چو پیل بندی دارم.
مسعودسعد.
، دست افزاری که بدان درخت رز را آرایش کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ لَ)
بمعنی چرک و وسخ باشد، بمعنی عجب و خودستایی و تکبر وتجبر هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، انگشت کوچک و خنصر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ)
پرنده ای است کبودرنگ و درازگردن بزرگتر از لک لک که او را شکار کنند و خورند و پرهای زیر دم او را بر سر زنند. (برهان). مرغی است بلندپرواز مانند غاز و غالباً بر لب آبها نشینند و بر هوا یک دستۀ آن به ترتیب و قطار و نظام پرواز کند. (آنندراج). کلنگ پرندۀ کبودرنگ و بزرگتر از لک لک و مأکول. (از ناظم الاطباء). در پهلوی، کلنگ و در کردی، کولینک. (از حاشیۀ برهان چ معین). پرنده ای است عظیم الجثه از راستۀ درازپایان که جزو پرندگان مهاجر محسوب است. این پرنده دارای منقاری قوی و نوک تیز و بالهای وسیع است و بالای سرش برهنه و بدون پر می باشد. در حدود 12 گونه از این پرنده شناخته شده که در سراسر گیتی منتشرند. کلنگ در نقاط مردابی و معتدل می زید و در موقع مهاجرت دسته هایی بشکل V می سازد و معمولاً در موقع سرما به طرف جنوب مهاجرت می کنند. پرهای برخی از کلنگ ها خاکستری و بعضی تیره تر و برخی در ناحیۀ گردن خاکستری مخلوط با قهوه ای است. بعضی در قسمت بالها دارای پرهای سیاه رنگ هستند در حالی که منقار و پرهای گونه ای از آنها کاملاً سفید است. بلندی این پرنده به یک متر و گاهی به یک متر و نیم می رسد. غرنوق. غرنیق. غرانق. کرکی. قلنگ. قرنگ. قلنگه. غار قلنگ. توضیح اینکه دربرخی مآخذ غم خورک (حواصیل) را که نام علمیش هرون می باشد و به ترکی ’درنا’ گفته می شود کلنگ ذکر کرده اند و بهمین علت در مآخذ مختلف در تعریف های مربوط به غم خورک (درنا) و کلنگ تفاوت وجود دارد. (از فرهنگ فارسی معین). رهو. خبرجل. غرنوق. غرنیق. غرنوق. (منتهی الارب). کرکی. (نصاب الصبیان) :
کلنگ اند شاهان و من چون عقاب
و یا خاک و من همچو دریای آب.
فردوسی.
چو بگذشت از تیره شب یک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان.
فردوسی.
کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ
دل ما چرا کردی از آب تنگ.
فردوسی.
دشمن تو ز تو چنان ترسد
که ز باز شکاردوست کلنگ.
فرخی.
به باد حمله بهم برزنی مصاف عدو
چنانکه باز بهم برزند صفوف کلنگ.
فرخی.
تا گریزنده بود سال و مه از شیر گوزن
تاجدائی طلبد روز و شب از باز، کلنگ...
فرخی.
بط و کلنگ و مردارخوار و بوتیمار و هر مرغی سطبر و او راست ماکیان وگنجشک و دراج. (التفهیم ص 378).
شکار باز خرچال و کلنگ است
شکار باشه ونج است و کبوتر.
عنصری.
وقت سحرگه کلنگ تعبیه ای ساخته ست
وز لب دریای هند تا خزران تاخته ست.
منوچهری.
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
در دست عبیر و نافۀ مشک به چنگ.
منوچهری.
چون نهنگان اندرآب و چون پلنگان در جبال
چون کلنگان در هوا و همچو طاوسان به کوی.
منوچهری.
جغد که با باز و با کلنگ بکوشد
بشکندش پر و مرز گردد لت لت.
عسجدی.
دگر دید مرغی به تن خوب رنگ
بزرگیش هم بر نهاد کلنگ.
اسدی.
اندر هوا قطار خروشان کلنگ بین
چون بر طریق تنگ یکی گشن کاروان.
قطران.
چون بیاشفت بر کلنگ در ابر
گم شود راه بر پرنده کلنگ.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 238).
از بی گنهان بدل مکش کینه
همچون ز کلنگ بی گنه طغرل.
ناصرخسرو.
چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی
کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم.
ناصرخسرو.
عامیان صف کشند همچو کلنگ
لیک ز ایشان چو باز ناید جنگ.
سنایی.
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را.
سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 189).
چون کبوتر نشوم بهرۀ کس بهر شکم
گردن افراشته زانم ز همالان چو کلنگ.
سنائی.
بدخواه تست مردم و چون مردم از قیاس
از پیل تا به پشه و از صعوه تاکلنگ.
سوزنی.
از تربیت نمودن تو مهتر کریم
روباه شیر گردد و صعوه شود کلنگ.
سوزنی.
نمرود برگذشت به پرواز کرکسان
ز آنجا که پیش از آن نپرد کرکس و کلنگ.
سوزنی.
- کلنگ دل، ترسنده. اشتردل. بزدل. مرغ دل. گاودل. گاوزهره. آهو دل. کبک زهره. (امثال و حکم چ 2 ص 1231) :
شهان کلنگ دلانند و شاه بازدل است
به جنگ باز نیاید به هیچگونه کلنگ.
فرخی.
- امثال:
خولی به کفم به که کلنگی به هوا، نظیر: سرکۀ نقد به از حلوای نسیه. (امثال و حکم چ 2 ص 1201). و رجوع به مثل قبل شود.
، خروس بزرگ را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلنگی شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
غوزۀ پنبه را گویند که شکفته شده و پنبه ها از آن برآمده باشد. (برهان) (آنندراج). کلوزه جوزغه و غوزۀ پنبۀ شکفته شده. (ناظم الاطباء). کلوزه. جوزغه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلوزه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
ناحیه ایست از سرندیب در دریای هند، از آنجا نیزه هایی سبک می آورند. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
زنبور. (آن میوه که در حلاوتش نیست بدل یارب نرسد بهیچ نوعیش خلل)، (هر دانه از آن تخم کلیز عسل است یک دانه از آن شود کدو های عسل)، (بنقل جهانگیری در وصف خربزه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلند
تصویر کلند
آلتی که بدان زمین را کنند کلنگ: (کو حمیت تا ز تیشه و ز کلند این چنین که (کوه) را بکلی بر کنند)، (مثنوی)، غلق در کلیدان: (چون همان یار در آید در دولت بگشاید زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید)، (مولوی)، هر چیز نا تراشیده، چوبی که بر قلاده سگ بندند ساجور: (گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم)، (مسعود سعد) یا فال کلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلنک
تصویر کلنک
تخم خرفه بقله الحمقاء
فرهنگ لغت هوشیار
دست افزاری باشد که چاه جویان و گل کاران بدان زمین و دیوار را بکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلنل
تصویر کلنل
صاحبمنصبی که بر یک هنگ فرماندهی کند سرهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلنی
تصویر کلنی
مهاجر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلوز
تصویر کلوز
غوزه پنبه که شکفته شده و پنبه ها از آن بر آمده باش جوزغه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلند
تصویر کلند
((کُ یا کَ لَ))
آلتی که بدان زمین را کنند، کلنگ، هر چیز ناتراشیده، چوبی که بر قلاده سگ بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلنل
تصویر کلنل
((کُ لُ نِ))
سرهنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلنی
تصویر کلنی
((کُ لُ))
سرزمینی که گروهی از جای دیگر بدان جا کوچ کنند. مهاجرنشین، مستعمره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلوز
تصویر کلوز
((کُ))
کلوزه، غوزه پنبه که شکفته شده و پنبه ها از آن برآمده باشد، جوزغه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیز
تصویر کلیز
((کِ))
زنبور، خانه زنبور
فرهنگ فارسی معین
((کُ لَ))
آلت آهنی نوک تیز که از آن برای کندن جاهای سفت زمین استفاده می کنند، درنا
فرهنگ فارسی معین