دست افزار نقب کنان و گلکاران و سنگ تراشان باشد که بدان زمین کنند و آن را کلنگ نیز گویند. (برهان). آلت کندن زمین و آن به کلنگ مشهور است و غلط است. (آنندراج). آهنی سنگین ونوک تیز که یک سوی آن را حلقه ای است که بدان بر دستۀ چوبین استوار شود و زمین بدان کنند. آلتی آهنین شبیه به تیشه با دستۀ چوبین برای کندن زمین و دیوار. کلنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سکه. مسحاه. مرّ. معدن. معبد. هذاه. (منتهی الارب) : برگیر کلند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. خجسته (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ای شده عمرت به باد از بهر آز بر امید سوزنت گم شد کلند. ناصرخسرو. ای بخرد با جهان مکن ستد و داد کو بستاند ز تو کلند به سوزن. ناصرخسرو. عمر پرمایه به خواب و خور بر باد مده سوزن زنگ زده خیره چه خرّی به کلند. ناصرخسرو. کو حمیت تا زتیشه وز کلند این چنین که را بکلی برکنند. مولوی. پس کلند آورد و بیل او شاد شاد کند آن موضع که آن تیر اوفتاد. مولوی. دست و پا دادمت چون بیل و کلند من ببخشیدم ز خود آن کی شدند. مولوی. کلندی بیاورد و بشکافتند دو خم پر شراب بهین یافتند. (دستورنامۀ نزاری ص 68). - فال کلند، شخصی سر و روی خود را پوشد و نهانی بر در خانه بیگانه رود و غربالی یا کلندی همراه برد و غربال را بر کلند نوازد. صاحب خانه چیزی از مأکول یا مشروب در غربال کند، و وی از آن کار بر نیک و بد کار تفأل کند. (فرهنگ فارسی معین، ذیل فال). ، بمعنی کلیدان وغلق در کوچه باشد. (برهان). قفل چوبین است که آن راکلیدان نیز گویند و اصل آن کلیددان بوده و یک دال را حذف کرده اند. (آنندراج). کلیدان و کلان در باغ و کوچه. غلق در. کلیدان. (فرهنگ فارسی معین). با کلنده مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ معین) : ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند. ناصرخسرو. چون همان یار درآید در دولت بگشاید زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید. مولوی (از فرهنگ رشیدی). ، هر چیز ناتراشیده را گویند. (برهان). هر چیز ناتراشیده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، چوبی که بر قلادۀ سگ بندند و آن را به تازی ساجور خوانند. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم. مسعودسعد. ، دست افزاری که بدان درخت رز را آرایش کنند. (ناظم الاطباء)