جدول جو
جدول جو

معنی کلاءه - جستجوی لغت در جدول جو

کلاءه
(کُ ءَ)
درنگ و تأخیر و مهلت و نسیئه و بیعانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و مااعطیت فیه نسیئه من الدراهم فهی الکلاءه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلاله
تصویر کلاله
(دخترانه)
زلف، کاکل، بخشی از گل که برای جذب دانه های گرده نگه داشتن و رویاندن آنها و تولید میوه است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کلاسه
تصویر کلاسه
طبقه، شماره، رده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلافه
تصویر کلافه
بی تاب، سردرگم، کلاف
کلافه شدن: کنایه از مانند کلاف سردرگم شدن، سرگشته شدن، گیج شدن
کلافه کردن: کنایه از کسی را مانند کلاف سردرگم کردن، گیج کردن، سرگشته ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاوه
تصویر کلاوه
سرگشته، گیج، سراسیمه، کلاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاله
تصویر کلاله
کسی که نه پدر دارد و نه فرزند، آنکه بستۀ کسی باشد اما از خویشان نزدیک مانند پسر و برادر نباشد و از خویشان دور باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاله
تصویر کلاله
کاکل، برای مثال نسیم در سر گل بشکند کلالۀ سنبل / چو از میان چمن بوی آن «کلاله» برآید (حافظ - ۴۷۶)، در علم زیست شناسی قسمت بالای مادگی گل، برجستگی یا رشته های بالای مادگی گیاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاته
تصویر کلاته
در کشتی وقتی هر دو پای حریف در سگک باشد، ده و قلعۀ کوچک، مزرعۀ کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاژه
تصویر کلاژه
زاغ پیسه، پرنده ای شبیه کلاغ با پرهای سیاه و سفید، شک، عکّه، کسک، کلاغ پیسه، کشکرت، زاغ پیسه، زاغه پیسه، عکعک، عقعق، غلبه، غلپه، کلاژاره، قلازاده برای مثال چو کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد / شوم چون بوم و بدآغال چو دمنه همه سال (معروفی - شاعران بی دیوان - ۱۴۲)
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاج، احول، دوبین، برای مثال حسودت دید مانندت به رادی / بلی چشم کلاژه یک دو بیند (سیف اسفرنگ - لغتنامه - کلاژه)
فرهنگ فارسی عمید
(کُ ءَ)
عیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال ما فی جسده کشاءه. (اقرب الموارد). نقص. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حُ ءَ)
سرمه. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پوست تنک که برخیزد از چرم بوقت دباغت. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ ءَ)
زمین بسیاردرخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ ءَ)
یکی درخت الاء. رجوع به الاء شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ءَ)
جای تابه و پتیله ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کار خانه تابه سازی. (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد به تشدید لام ضبط شده است: القلاّءه، الموضع تتخذ فیه المقالی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ ءَ)
پاداش. کفاء. (از منتهی الارب) (آنندراج). پاداش و جزا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُ ءَ)
بار خرمابن در سال آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بار خرمابن در یک سال. (از ناظم الاطباء). بار آن سال درخت خرما. (شرح قاموس) ، منافع کشت زمین در سال آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منافع زمین کشت در یک سال. (از ناظم الاطباء). کشت سالانۀ زمین. (از شرح قاموس) ، منافع نتاج شتران در همان سال یا نتاج سپس گذشتن یک سال یا زیاده از آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نتاج شتران دریک سال. (از ناظم الاطباء). در شتر زائیدن یا زائیدۀ آن سال است بعد از گردیدن آن سال یا بیشتر. (شرح قاموس). یقال: منحه کفاءه غنمه، یعنی داد او را شیر وبچه و پشم یک سال گوسفندان خود را تا از آنها منتفعشود و پس از گذشتن یکسال و بردن این منافع گوسفندان را بازگرداند. (منتهی الارب) (از شرح قاموس) (ناظم الاطباء). و رجوع به منتهی الارب و اقرب الموارد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
همتا و مانند شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). همتا گشتن و مانند شدن. (ناظم الاطباء). حالتی که در آن چیزی با چیزی دیگر برابر و مساوی باشد. (از اقرب الموارد). مانند همدیگر شدن دو قوم. (غیاث) (آنندراج) ، نظیرو مانند بودن زوج برای زوجه. (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد). در نکاح، آن است که زوج از جهت حسب و دین و نسب و خانه وجز آنها با زوجه برابر باشد. (ازتاج العروس). در اصطلاح فقه، هم کفو بودن زن و شوی است و آن تساوی در شش امر است: 1- نسب 2- اسلام 3- حرفه 4- حریت 5- دیانت 6- توانایی مرد برای نفقه داد بزن. (از فرهنگ علوم سجادی). و رجوع به کفأت شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ / لِ)
موی پیچیده را گویند و به عربی مجعد خوانند و بمعنی کاکل. (برهان). بمعنی زلف پیچیده که به عربی مجعد خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). موی پیچیده و بمعنی زلف نیز آمده و به کاف فارسی (گلاله) نیز آمده. (غیاث). بمعنی کاکل و پرچم نیز استعمال می شود و بیشتر زلف وکاکل اهالی تبرستان خاصه دیالمۀ گیلان چنین است... و آن را کلالک نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). موی پچیدۀ تابدار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زلف آویزان بر پیشانی و کاکل. (ناظم الاطباء) :
گشت جهان کودک دوازده ساله
از سمنش روی و از بنفشه کلاله.
ناصرخسرو.
از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دولاله
بی خواب و بی قرارم چون بر گلت کلاله.
سنائی.
سر کلالۀ او برگ لاله بسپردی
اگر نسازدی آن لاله از کلاه سپر.
سوزنی.
ظلمتی گشته از نوالۀ نور
لاله ای رسته از کلالۀ حور.
نظامی.
سرنهادم خمار می در سر
بر گل خشک با کلالۀ تر.
نظامی.
چون دید که دیلمست خاموش
کردش ز کلاله کوردین پوش.
نظامی (لیلی و مجنون ص 243).
گوهر به کلاله کان برافشاند
وز گوهرکان شه سخن راند.
نظامی.
اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی.
سعدی.
نسیم در سر گل بشکند کلالۀ سنبل
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید.
حافظ.
ز دست برد صباگرد گل کلاله نگر
شکنج گیسوی سنبل ببین بروی سمن.
حافظ.
آن نافۀ مراد که می خواستم زبخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود.
حافظ.
بت دیلم مه مشکین کلاله
به مشکین چین گرفته روی لاله.
(از انجمن آرا).
ایا شکسته سر زلف ترک شیرازی
کلاله های تو جراره های اهوازی.
هدایت (از آنندراج).
هر شب به یاد طرۀ مشکین کلاله ای
مائیم و گوشه ای و سرشکی و ناله ای.
هدایت (از آنندراج).
- کلالۀ خاک، تودۀ خاک:
بر فرق چمن کلالۀ خاک
پیچیده شود چو مار ضحاک.
نظامی.
، دستۀ گل. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). جام گل. کاسۀ گل: در فصل ربیع کلالۀ لاله از قلال جبال... چون قندیل عقیقین از صوامع رهابین تابان. (سند بادنامه ص 120).
- کلاله زار، جایی که گل فراوان است:
باغ ار چه گل و کلاله زار است
از عکس رخت نواله خوار است.
نظامی.
، در اصطلاح گیاه شناسی، برجستگیها یا رشته های بالای مادگی گیاه را گویند. (فرهنگ فارسی معین). در گیاه شناسی ثابتی ذیل مادگی آمده، تخمدان غالباً دارای استطاله باریکی بنام خامه است و انتهای آن را که اغلب قطور و مسطح می باشد کلاله می نامند. سطح خارجی کلاله را غالباً موهای کوچک یک سلولی بنام پاپیل می پوشاند. (گیاه شناسی ثابتی ص 418) و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 177 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
مردی که نه ولد باشد او را نه والد. (منتهی الارب). آنکس که او را فرزند و پدر نباشد. (از اقرب الموارد) ، آنکه لاصق نباشد از نسب. (منتهی الارب). آنکس که از راه نسب پیوستگی نداشته باشد. (از اقرب الموارد) ، آنکه نسب او محیط نسب تو باشد مثل پسر عم و مانند آن یا آن برادری مادری است یا پسران عم دورتر. یا ماسوای پدر و پسر است یا عصبه ای که با ایشان برادران مادری وارث باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و فی الصحاح والعرب تقول: ’هو ابن عم الکلاله و ابن عم کلاله اذا لم یکن لحّاو کان رجلامن العشیره’. (از اقرب الموارد). و عرب در جائی که پسر عموی نسبی باشد گوید: ’هوابن عمی لحّا’. ولی اگرنسبی نباشد و از عشیره باشد گویند ’ابن عمی کلاله’ و ’ابن عم الکلاله’. (منتهی الارب). میراث بر جز پدر و مادر و فرزندان. (ترجمان القرآن). پسر نیای دور. (محمود بن عمر). میراث بران دون پدر و پسر. (مهذب الاسماء) : این معنی از اجداد و کلاله به میراث بدو نرسیده است بلکه از پدر یافته است. (تاریخ قم ص 7) ، در اصطلاح فقهی، برادر و خواهر متوفا است چه پدری تنها و چه مادری تنها و چه پدری و مادری، که بر رویهم کلالات ثلث خوانده می شوند. برادر و خواهر پدری را ’کلالۀ ابی’ و برادر و خواهر مادری را ’کلالۀ امی’ و برادر و خواهر پدر و مادری را ’کلالۀ ابوینی’ گویند. و حکم آنان از جهت ارث بردن در حال اجتماع باهم و در حال انفراد و همچنین از جهت حاجت بودن برای ارث ابوین مفصل در کتب فقهی آمده است. در قرآن در دومورد از کلاله یاد شده است: و ان کان رجل یورث کلاله او امراهٌ و له اخ او اخت فلکل واحد منهماالسدس. (قرآن 12/4). یستفتونک قل اﷲ یفتیکم فی الکلاله ان امرؤ هلک لیس له ولد و له اخت فلها نصف ماترک و هو یرثها ان لم یکن لها ولد فان کانتا اثنتین فلهما الثلثان مما ترک و ان کانوا اخوه رجالاً و نساء فللذکر مثل حظالانثیین. (قرآن 176/4). و در تفسیر ’کلاله’ سخنهاست. ابوالفتوح رازی در تفسیر خود آرد. و درکلاله خلاف کردند، ضحاک و سدی گفتند موروث منه باشد یعنی مرده. سعید جبیر گفت: وارثان باشند. نضربن شمیل گفت: مال موروث باشد. و روایت کرده اند که: مردی رسول را علیه السلام پرسید از کلاله، رسول علیه السلام آیۀ آخر این سوره را برخواند. مرد گفت: زیاده کن. رسول علیه السلام گفت: ’لست بزایدک حتی ازاد’ من زیاده نکنم تا مرا زیاده نکنند. شعبی گفت که از ابوبکر پرسیدند که: کلاله چه باشد؟ گفت: بگویم اگر صواب باشد از خدای بود و اگر خطا بود از من و شیطان و خدای تعالی از آن بری است، هر وارثی باشد که نه پدر بود و نه فرزند. چون به عهد عمر رسید. عمر را پرسیدند، گفت من شرم دارم که مخالفت ابوبکر کنم همان گویم که او گفت. طاوس گفت: ’مادون الولد’ هر که جز فرزند بود. حکم گفت: هر که جز پدر پدر بود. عطیه گفت: برادران پدری باشند. جابر بن عبداﷲ گفت: من گفتم یا رسول للّه وارثان من دوخواهرند مرا چگونه میراث گیرند. خدای تعالی این آیه فرستاد. یستفتونک فی الکلاله الخ. و امیرالمؤمنین علی (ع) گفت: برادران و خواهران باشند از پدر و مادر وآنان را که در آن آیه ذکر است از مادر باشند و آنانکه در آخر سوره ذکر است از پدر و مادر یا از پدر، علی ماجاء فی اخبارنا. تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 3 ص 126). و رجوع به شرایع و تبصرۀ علامه، کتاب ارث شود.
- کلالۀ ابوینی، برادر و خواهر پدر و مادر میت.
- کلالۀ ابی، برادر و خواهر پدری میت.
- کلالۀ امی، برادر و خواهر مادری میت و در هر سه ترکیب رجوع به کلاله شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان منجوان است که در بخش خداآفرین شهرستان تبریز واقع است و 136 تن سکنه دارد. در دو محل بفاصله یک هزار گز بنام کلالۀ بالا و کلالۀ پائین معروف و سکنۀ کلالۀبالا 117 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَءْجْ)
بی فرزند و بی پدر گردیدن. (منتهی الارب). بی پدر و بی مادر و فرزند شدن. (تاج المصادر بیهقی). بی پدر شدن و بی فرزند شدن (دهار). کلال. رجوع به این کلمه شود، کند شدن بینائی و شمشیر و زبان و جز آن. (منتهی الارب). کند شدن زبان و شمشیر و باد و چشم. (تاج المصادر بیهقی). کند گردیدن بینائی. (آنندراج). کلال. رجوع به این کلمه شود، مانده شدن مردم و شتر. (تاج المصادر بیهقی). مانده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به کلال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ ءَ)
ارض مکلاءه، زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کلابه
تصویر کلابه
کلاف، کلافه: (پیچ پیچ است و بد درون و دغل راست گویی کلابه لاس است)، (اثیر اخسیکتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاته
تصویر کلاته
خانه محقر: (مهران به گفت: معلومست که صدمه هادم اللذات چون در رسد کاشانه کیان و کاخ خسروا همچنان در گرداند که کومه بیوه زنان و باقصر قیصر همان تواند کرد که با کلاته گدایان)، مزرعه کوچک، کاخ شاهی که گرد آن خانه ها ساخته باشند دسکره: (چو دیوار شهر اندر آید ز پای کلاته نباید که ماند بجای)، (چو نا چیز خواهد شدن شارسان نماناد بر پای بیمارسان)، توضیح: مولف السامی فی الاسامی در معنی دسکره کلاته را اورده و در شرح سامی کلاته چنین معنی شده: (هو بنا شبه قصر حوله بیوت)
فرهنگ لغت هوشیار
ریسمانی خام که از دوک بر چرخه پیچند، گلوله نخ، (کشتی) یکی از فنون کشتی قدیم و آن پیچیدن حریف است مثل کلافه: (همچو دستار کثیفی که بپیچد ملا بکلافه است فنت ای صنم حور لقا خ) سرگشته و سراسیمه
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که نه فرزند دارد نه پدر، برادر مادری یا خواهر مادری. مقابل. عصبه موی پیچیده مجعد: (ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر شکنج گیسوی سنبل ببین بروی سمن)، (حافظ)، کاکل، دسته گل، بر جستگیها یا رشته های بالای مادگی گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاته
تصویر کلاته
((کَ تِ))
قلعه یا ده بزرگی که بر سر کوه و یا پشته بلندی ساخته باشند، کلات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاژه
تصویر کلاژه
((کَ))
احول، لوچ، عکه، کلاغ پیسه، پرنده ای سیاه و سفید از جنس کلاغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاسه
تصویر کلاسه
((کِ س))
آن چه در رده ها یا طبقه های مشخص مرتب و دسته بندی شده باشد، رده بندی شده، طبقه بندی (واژه فرهنگستان)، نمره پشت پرونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاله
تصویر کلاله
((کُ لِ))
موی پیچیده و مجعد، برجستگی بالای مادگی گیاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاله
تصویر کلاله
((کَ لَ یا لِ))
کسی که نه فرزند دارد نه پدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاله
تصویر کلاله
((کَ لَ))
مانده شدن، خسته شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاوه
تصویر کلاوه
((کَ وَ یا وِ))
کلایه، کلافه، ریسمان خام که بر چرخه پیچیده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلایه
تصویر کلایه
((کَ وَ یا وِ))
کلاوه، کلافه، ریسمان خام که بر چرخه پیچیده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلافه
تصویر کلافه
((کَ فِ))
درهم پیچیده، دارای حالت ناراحت وبی تاب بر اثر رویارویی با یک وضع آزاردهنده مثل سر و صدا، درد یا گرما و
فرهنگ فارسی معین