جدول جو
جدول جو

معنی کلا - جستجوی لغت در جدول جو

کلا
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است
بزغ، غورباغه، وک، غوک، بک، پک، چغز، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، قاس، کلائو
تصویری از کلا
تصویر کلا
فرهنگ فارسی عمید
کلا
همگی، تماماً
تصویری از کلا
تصویر کلا
فرهنگ فارسی عمید
کلا
گیاه، هر رستنی که از زمین بروید، گیا، گیه، گیاغ، علف، نبات، نبت
تصویری از کلا
تصویر کلا
فرهنگ فارسی عمید
کلا
(کَ)
وزغ. غوک. (ناظم الاطباء). وزق و غوک. (برهان). اسم فارسی ضفدع. (فهرست مخزن الادویه). وزغ که آن را بگ نیز گویند و غوک نیز خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به کلااو شود، کوزۀ بزرگ و آفتابه. (انجمن آرا) (آنندراج) ، اشخار. قلیا. (برهان) (ناظم الاطباء) ، زمینی که در این سال شخم نخورده باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
کلا
(کَلْ لا)
کله. سر، کلم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کلا
(کَلْ لا)
حرفی است که در زجر و ردع استعمال می شود. (منتهی الارب). نه چنان است. (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء). حرف است برای رد سخن پیشین، حاصل معنی آن این است که نه چنین باشد. (غیاث) (آنندراج). بمعنی انته و لاتفعل است قوله تعالی: ایطمع کل امرء منهم ان یدخل جنه نعیم کلا (قرآن 38/70 و 39) ، ای لاتطمع. (منتهی الارب) ، حقاً. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء). گاهی برای مسلم داشتن سخن غیرباشد در این صورت اسم باشد بمعنی حق است. (غیاث) (آنندراج). کقوله تعالی، کلا لئن لم ینته لنسفعاً بالناصیه. (قرآن 14/96 و 15) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، بمعنای ’الای’ استفتاحیه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، حرف جواب بمنزلۀ ای. نعم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و ’کلاوالقمر’ را بهمین معنی حمل کرده اند. (منتهی الارب). گویند: کلمه ای است مرکب از کاف تشبیه و لاء نفی و حرف لاء بجهت تأکید و تقویت معنی و بخاطر دفع این احتمال که هر دو کلمه بر معنای خود باقی هستند مشدد گردیده است. و برخی گویند: کلمه بسیط است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کلا
(کُ)
درختی است از دستۀ ’استر کولیاسه’ و از تیره پنیرکیان و بومی نواحی استوایی قارۀ افریقاست و دانه های آن محتوی الکالوئیدهای محرک است. (از لاروس). دانه های آن حس گرسنگی و تشنگی رامی برد (گل گلاب). و رجوع به فرهنگ فارسی معین شود
لغت نامه دهخدا
کلا
(کِ)
لفظ موضوع برای معنی تثنیه و در این حالت بدون اضافت مستعمل نمی شود. (غیاث) (آنندراج). هردو. (منتهی الارب) : علی کلاالتقدیرین، برهردو تقدیر
لغت نامه دهخدا
کلا
نگبهانی، روی هم رفته روی هم لاتینی سیا گردو گوز زرنگی (جو الزنج تازی گشته) از گیاهان درختی است از تیره پنیر کیان و از دسته استرکو لیاسه که بومی نواحی استوایی قاره افریقا است. ارتفاع گونه های مختلف این درخت بین 15 تا 20 متر است. برگها یش معمولا ساده و متناوب و در برخی گونه ها مجتمع است (بین 5 تا 15 برگ بطور فراهم جمع میشوند)، سطح فوقانی پهنک برگ آنها شفاف ولی سطح تحتانی برنگ سبز روشن است. گلها این گیاه معمولا بر روی شاخه های جوان (2 یا 3 یا 4 ساله) ظاهر میشوند و بندرت شاخه های مسن گل دار میگردند. مادگی گیاه شامل 5 تا 6 بر چه آزاد است که در هر برچه 5 تا 16 تخمچه قرار دارد. میوه آنها شامل 2 تا 6 فولیکول گردو بیضوی است و در درون آنها 5 تا 6 دانه موجود است. دانه های درون میوه بین 8 تا 15 گرم وزن دارند. دانه کلا شامل 3، 2 درصد کافئین و 2 تئو برومین و 6، 1 درصد تانن و 58 درصد مواد چرب است جوزالزنج درخت قهوه سودانی جوز کولا. تماما همه مقابل جز: (همه این خزاین آل مظفر کلا بتصرف تیمور در آمد)، همگی، همه، تماماً، بتمامی، یکسره
فرهنگ لغت هوشیار
کلا
((کَ لّ))
حرف رد و انکار به معنی چنین نیست
تصویری از کلا
تصویر کلا
فرهنگ فارسی معین
کلا
((کُ))
وزغ، غوک
تصویری از کلا
تصویر کلا
فرهنگ فارسی معین
کلا
سراسر، روی هم رفته، همگی
تصویری از کلا
تصویر کلا
فرهنگ واژه فارسی سره
کلا
تمام، تماماً، جمعاً، جمله، جمیعاً، سراسر، کاملاً، مجموعاً، مطلقاً، همگی، همه، یکسر
متضاد: جزئاً
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کلا
روستا، آبادی، کلات، کلاته، از توابع چهاردانگه ی شهریاری.، کوزه ی بزرگ سفالی، از توابع میانرود علیا واقع در منطقه ی نور، واحد وزن معادل هشت من شیر، ظرف کوزه ای بزرگی که در آن شیر.، کلاه، نام دهی در کوسان در منطقه ی بهشهر، ظرف مسی دسته دار.، خونی که از محل بریدگی به سرعت و با فوران بیرون ریزد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وکلا
تصویر وکلا
وکیل ها، کسانی که به او اعتماد کنند و کاری را به او بسپارند، کسانی که از طرف کس دیگر برای انجام دادن کاری تعیین شود، گماشته ها، نماینده ها، در علوم سیاسی نماینده هایی از طرف یک حزب یا جمعی از مردم برای اجرای امری انتخاب می شوند، جمع واژۀ وکیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاب
تصویر کلاب
کلب ها، سگ ها، جمع واژۀ کلب
فرهنگ فارسی عمید
(شُ کُ)
شکلات. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شکلات شود
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لا)
لنگرگاه کشتی. جای بکنار آمدن کشتی. جای بکنار آمدن کشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کرانۀ رود. کرانۀجوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جائی که باد کم گذرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
عقل رفتگی از دیوانگی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان طیبی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات، پشم، لبنیات و شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی قالی و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کُلْ لا)
مهماز و آن میخ پاشنۀ رائض باشد که برتهیگاه ستور می زند وقت راندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن آهن که رایض فراپهلوی اسب زند تا برود. (مهذب الاسماء) ، اره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، کلالیب. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، آهنی سرکج که بدان گوشت را از تنور برآرند. (ناظم الاطباء) ، چنگال باز. (ناظم الاطباء) ، خار درخت. (ناظم الاطباء) ، آلتی است که پیل را بدان رانند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جمع واژۀ کلب، یعنی سگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن) (غیاث). و فی المثل، الکلاب اوالکراب علی البقر، یعنی بگذار سگ را بر گاودشتی. مراد آن است که هرکس را بکار خودش رها کن. (منتهی الارب) :
همچو گرگان ربودنت پیشه ست
نسبتی داری از کلاب و ذئاب.
ناصرخسرو.
تا ناصبیان راه خلاف تو گرفتند
هستند دوان همچو کلاب از پی هرفس.
ناصرخسرو.
چون نبینی که می بدرندت
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب.
ناصرخسرو.
اگر به دست خسانم چه شد، نه شیران را
پس از گرفتن، همخانه با کلاب کنند؟
مسعودسعد.
نازنده همچویوز و شکم بنده همچو خرس
درنده همچو گرگ و رباینده چون کلاب.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 41).
شایستۀ گلاب نباشد سر کلاب.
ادیب صابر.
آهوی صحرای گردون راچه بیم است از کلاب
یوسف مصرسعادت را چه باک است از ذئاب.
سلمان ساوجی
کلاب نرد، مهره های آن. (یادداشت بخط مؤلف) : و یجلب من کشمیر...فیها اوان و اقداح و تماثیل الشطرنج و کلاب النرد. (الجماهر بیرونی یادداشت ایضاً). رسم در پیاده های شطرنج این است که شش گوش تراشیده باشد و در کلاب نرد گردتراشیده است. (از الجماهر بیرونی یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی در دهستان اجارود است که در بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع است و626 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
ابن ربیعه، قبیله ای است از هوازن. (منتهی الارب). کلاب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه. از قیس عیلان از قبیلۀ عدنان، جدی جاهلی است. اولاد او نزدیک مدینه منزل داشتند و جمعی از آنان به شام رفتند و در جزیره فراتیه مقامی یافتند و برحلب و نواحی آن و بر بسیاری از شهرهای شام فرمانروا شدند، و نخستین ازآنان که بپادشاهی رسید کعب بن مرداس بود. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 814). و رجوع به البیان والتبیین ج 3 شود
ابن حمزۀ عقیلی لغوی حرانی نحوی، مکنی به ابوالهیذام. شاعر و از بزرگان علماء نحو و او را تألیفاتی است. و رجوع به ابوالهیذام کلاب در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(وُ کَ)
وکلاء. رجوع به وکلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَلْ لا)
نعت مفعولی منحوت از کلاه فارسی. آنکه کلاه بر سر گذارد، نه عمامه. کلاه دار. کلاه پوشیده. مقابل معمم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لغتی است مجعول که از کلاه فارسی بر وزن معمم و در مقابل آن ساخته شده است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
نیاز، چشم سرخ و سپید، سپید سرین گوسپند، فرانسوی خرمکه گونه ای شیرینی خوردنی یا شیرابه نوشیدنی از شیر و شکر و خرمک (کاکائو) نوعی شیرینی که با شیر و شکر و کاکائو ساخته می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وکلا
تصویر وکلا
وکلا در فارسی (وتک: وکیل) نمایندگان کار گزارن جمع وکیل، جمع وکیل
فرهنگ لغت هوشیار
ساخته فارسی گویان از کلاه پارسی کلاهپوش کلاهدار کسی که کلاه بر سر گذارد مقابل معمم: (گرچه از مکلا و مستفرنگ است و من آخوند شل و ولی بیش نیستم) (سر و ته یک کرباس 36: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
سگدیوی هاری، جمع کلب، سگان سگبان سگباز انگلیسی باشگاه، گزر جمع کلب سگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکلا
تصویر اکلا
چرانیدن، بها پیش دادن، پیش خرید، کشاورز شخم زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکلا
تصویر مکلا
((مُ کَ لْ لا))
گرفته شده از واژه فارسی «کلاه»، کسی که کلاه بر سر می گذارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وکلا
تصویر وکلا
((وُ کَ))
جمع وکیل
فرهنگ فارسی معین
نام مرتعی در پرتاس لفور سوادکوه، برگ، گیاهی است با برگ پهن و ساقه ی کوتاه که در کوهپایه می
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان گیل خواران قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی