جدول جو
جدول جو

معنی کعوب - جستجوی لغت در جدول جو

کعوب
(کُ)
جمع واژۀ کعب. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به کعب شود.
- کعوب الرمح، گره ها و بندهای نیزه. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
کعوب
(رَ)
کعابه. کعوبه. (ازمنتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به کعابه شود
لغت نامه دهخدا
کعوب
نار پستانی، جمع کعب، شتالنگ ها پژول ها گره ها
تصویری از کعوب
تصویر کعوب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کذوب
تصویر کذوب
ویژگی فرد بسیار دروغ گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کعاب
تصویر کعاب
کعب ها، بند های استخوان، استخوانهای بندگاه پا و ساق، پاشنه های پا، شتالنگ ها، در ریاضیات ریشه های سوم اعداد، جمع واژۀ کعب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعوب
تصویر شعوب
قبایل، قبیله ها، گروهی از مردم دارای نژاد، سنن، دین و فرهنگ مشترک، گروهی از فرزندان یک پدر، جمع قبیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلوب
تصویر کلوب
باشگاه، انجمن
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
جمع واژۀ کعب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کعب در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ)
جمع واژۀ کعدبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مایطبخ من الادویه و یکسب علی بخاره. (بحرالجواهر). دواها که بجوشانند و بخور آن به بینی و گوش و گلو دهند. (یادداشت مؤلف). ج، کبوبات
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کرب، بمعنی اندوه دم گیر. (آنندراج). جمع واژۀ کرب. (آنندراج) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : و جز اجتماع احزان و کروب و تفرق اهواء قلوب لشکری مرتب نشد. (جهانگشای جوینی). رجوع به کرب شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مأخوذ از عبری، فرشتۀ مقرّب. ج، کروبیم. (از اقرب الموارد ذیل کرب). رجوع به کروبیم، کروبی، کروبیان و کروبیون شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
کرب. نزدیک گردیدن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نزدیک شدن کسی به کاری کردن. (تاج المصادر بیهقی). کرب ان یفعل کذا، نزدیک است که چنین کند. (منتهی الارب). نزدیک است که فلان چنان کند. و در این معنی مانند ’کاد’ از افعال مقاربه است و مانند آنهاعمل می کند. رجوع به کرب شود، کرابه راخوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نزدیک به غروب شدن رسیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آفتاب فروشدن. (تاج المصادر بیهقی) ، به فرونشستن نزدیک شدن آتش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آتش بمردن. (تاج المصادر بیهقی) ، بار کردن ناقه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بار کردن ماده شتر را. (ناظم الاطباء) ، به بانگ آوردن کریب را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به بانگ درآوردن نانوا چوبی را که بدان نان را گرد می کند
لغت نامه دهخدا
(کَسْ سو)
شی ٔ، یقال ما ترک کسوبا و لابسوبا، ای شیئاً. (اقرب الموارد). ما له کسوب، یعنی نیست مر اورا چیزی. (ناظم الاطباء) ، نام گیاهی است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
فرومایه. بی مروت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پست. خسیس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ ثَ)
شرم آگنده گوشت و سطبر، زن سطبرشرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کعم. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به کعم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بددل شدن. سست شدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کعابه. کعوب. (ازمنتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به کعابه شود
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
تلخه. (منتهی الارب). مرّه. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کعاب
تصویر کعاب
به گونه رمن تاس های نرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعوب
تصویر لعوب
لوند زن بازیگر زن نازدار زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلوب
تصویر کلوب
باشگاه، انجمن، جشنگاه
فرهنگ لغت هوشیار
دروغگو، روان زیرا آدمی را به درتازی نیامده چنینی در تازی نیامده درتازی نیامده چنینی فرمان میدهد که توان انجامش را ندارد بسیار دروغگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کروب
تصویر کروب
جمع کرب، اندوه های سخت اندوه های دم گیر
فرهنگ لغت هوشیار
به دست آورنده، فرا گیرنده، ورزنده بسیار کسب کننده، بسیار فرا گیرنده: (اما لمغانیان مردمان بشکوه باشند و جلد و کسوب)، (چهار مقاله) ، بسیار ورزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکوب
تصویر عکوب
فرانسوی تازی گشته کنگر از گیاهان جوشیدن دیگ، بانگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعوب
تصویر شعوب
جمع شعب، قبیله بزرگ مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثعوب
تصویر ثعوب
تلخه (خلط صفرا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کروب
تصویر کروب
((کُ))
جمع کرب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کذوب
تصویر کذوب
((کَ))
دروغگو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کعاب
تصویر کعاب
((کِ))
جمع کعب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسوب
تصویر کسوب
بسیار کسب کننده، بسیار فراگیرنده، بسیار ورزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعوب
تصویر شعوب
((شُ))
جمع شعب، قبایل بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلوب
تصویر کلوب
((کُ))
باشگاه، انجمن، کانون
فرهنگ فارسی معین