جدول جو
جدول جو

معنی کشنک - جستجوی لغت در جدول جو

کشنک
(کَ / کِ نَ)
غله ای است تیره رنگ و طعم آن میان ماش و عدس باشد و آن را مقشر کرده به گاو دهند گاو را فربه کند. (برهان) (ناظم الاطباء). کشنک. کشنک. کشنه. کشنی (ک نا) . کسنی. کسنک. (حاشیۀ برهان). کرشنه. گاودانه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کشیک
تصویر کشیک
پاس، نگهبانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشتک
تصویر کشتک
کشت کوچک، مزرعۀ کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کپنک
تصویر کپنک
نمدی ضخیم که چوپان ها بر تن می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشنک
تصویر اشنک
درختی شبیه سپیدار با پوستی تیره رنگ که برای کارهای نجاری و ساختمانی مناسب نیست، اشن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشکک
تصویر کشکک
استخوانی مدور و متحرک که در سر زانو قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشنک
تصویر تشنک
قسمتی از جمجمه در پیش سر که در کودکی نرم است، یافوخ، جاندانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسنک
تصویر کسنک
کرسنه، دانه ای شبیه ماش با طعمی تلخ که خوراک چهارپایان و پرندگان است، گاودانه، کسنک
فرهنگ فارسی عمید
(تَ نَ)
از پیش سر، جایی را گویند که در کودکی نرم و جهنده میباشد وآن را به عربی یافوخ خوانند. (برهان) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء). و جاندانه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به یافوخ و جاندانه شود
لغت نامه دهخدا
(پَ شَ)
بشنک. میل آهنی دراز و سرتیز که بنایان بدان دیوار سوراخ کنند. (برهان قاطع). دیلم، آلت گلگران بود یعنی بیرم (کذا). (لغت نامۀ اسدی) ، چهارچوبی است دراز با چهار دسته که خشت و گل با آن کشند. زنبر. و آن گلیمی یا تخته ای باشد که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کنند و بدان خشت و گل و خاک و امثال آن کشند. (برهان قاطع). زنبه:
با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا
خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنک.
ابوحنیفۀ اسکافی.
، اهرم. بارخیز:
ناظر به تست دیدۀ افراسیاب وقت
دارای ملک توران، از تو رو از پشنک.
شاهی که تازیانه ش را خودرستم ار بجای
بودی، ز جای برنگرفتی بصد پشنک.
سوزنی.
همچون پشنگ کژ و وزکناک و شوخناک
گوئی که گرز توری در قبضۀ پشنگ
آنرا که از تو خورد و بناجایگه فتاد
برداشت از زمین نتواننش بی پشنگ.
سوزنی.
، جفا. جور. ستم. محنت. (برهان قاطع) ، ترشح آب و غیر آن و به این معنی بکسر اول و ثانی هم درست است. (برهان قاطع). افشاندن آب و غیره، آب مترشح. یک پشنگ آب. (فرهنگ سروری) :
بی تیغ از آن اجل خبه سازد عدوت را
کز خون فاسدش نرود بر کسی پشنگ.
درویش عبدعلی (از فرهنگ جهانگیری).
، تیشه
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ نَ)
گونه ای از صنوبر که دار آن راست و محکم نیست وآنرا شالک دل، حشنک، دله راجی، اره قلمه، و هم صنوبرنامند. جنسی پست از تبریزی که گره دار باشد و راست برنیاید. و رجوع به گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 272 شود، درک کردن بوسیلۀ حس شامّه. استشمام کردن. بوییدن:
لیک آنرا که اشنود صاحب مشام
بر خر سرگین پرست آن شد حرام.
مولوی (مثنوی چ رمضانی دفتر 5 ص 294 بیت 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
یکی از سرداران شاه شجاع که از وی التماس لشکری مینمود تا به محاصرۀ شوشتر رود. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 823 شود، داننده و بیننده. (ازبرهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری)،
{{اسم مصدر}} دیدن. دانستن. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (سروری) (از مؤید الفضلاء)، گزاردن کار بود. (اوبهی) (فرهنگ خطی)، برهم زدگی و پریشانی. (از برهان) (سروری) (انجمن آرا) (آنندراج). برهم زدن و پریشان شدن. (شعوری) :
بیان طرۀ تو کرد می ولیک دلم
ز بس بشول که دارد بکنه آن نرسید.
ابن یمین (از سروری) (از شعوری) (از فرهنگ نظام).
،
{{فعل}} امر) صیغۀ امر بدین معنی یعنی برهم زن و پریشان کن. (از برهان) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود، صیغۀ امر یعنی بدان و ببین و کارسازی کن. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری). بمعنی امر بگذاردن کار و دیدن نیز آمده. (سروری). مصلحت داشتن. (شعوری). بدان و ببین. (رشیدی) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود،
{{صفت}} تیزدست و کارآزموده، چست و چالاک، باهوش،
{{اسم}} هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء).
- کاربشول، کارساز. آنکه کاری انجام دهد:
کاربشولی که خردکیش شد
از سر تدبیر و خرد بیش شد.
ابوشکور (از سروری) (از شعوری).
رجوع به کاربشول و کاربشولی در همین لغت نامه و مبشول در برهان شود.
- لقمه بشول و لقمه بشولی، ظاهراً در ابیات زیر بمعنی فضولی و هرزگی و تجاوز و کنایه از ذکر باشد:
خشمش آنجا که داد نامیه را گوشمال
لقمه بشولی نکرد خار ببزم رطب.
اثیرالدین اخسیکتی (دیوان ص 29).
زرد گشت از فراق لقمه بشول
روی سرخ من ای سیاهۀ دول.
انوری (در هجو قاضی کیرنک) . (دیوان چ نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ)
اشنک. رجوع به اشنک شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ نَ)
سواک النبی. ناعمه. ابوشوشه. قویسه. مریمیه. سلبیه. مریم گلی. و امروزباغبانهای ما سلبی گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کِ / کَ پَ نَ)
نمدی که مردم بینوا در زمستان بر دوش گیرند. (غیاث اللغات). پوشش پشمینه که درویشان پوشند و آن تا کمر است و آستین هم ندارد و چون کفن واری است آن را کفنک گفته اند و ’فا’ به بای فارسی تبدیل یافته است. (از آنندراج). جامۀ نمدین که کردان و بعض روستائیان روی دیگر جامه ها دارند. جامۀ زبرین شبانان و روستائیان از نمد. جامۀ خشن نمدین. نیم تنه یا جبۀ نمدین یا از جامۀ پشمین خشن کرده. (یادداشت مؤلف). جامۀ مخصوصی که از نمد می مالیدند و بیشتر چوپانان و روستائیان و درویشان و جوانمردان و نیز داش مشدیها در زمستان روی جامه های خود می پوشیدند و آن دو گونه بود: بی آستین و باآستین های بلند، کپنک بلند و جلو آن باز است. بالاپوش نمدین. کفنک. (فرهنگ فارسی معین). شولا. (یادداشت مؤلف). کپنگ. (آنندراج) : همگنان نذر کردند که اگر بیابند برهنگان را به کپنک و کرباس بپوشانند. (نظام قاری ص 141).
بهتر از اطلس و سقرلاط است
در بر مردم خدا کپنک.
باباکوهی (از آنندراج).
ما که با یک فتنی ساخته ایم وکپنک
بدادایی چه کشیم از فلک و پیر فلک.
(از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ)
شهرکی است در سه فرسخی سیستان و اهل آن همه از خوارجند. شهرکی است نزه و پرخیر و پاره ای آن را کرون گویند. (از معجم البلدان). قریه ای است از قرای سیستان که عرب آن را ارنج خواند و ابوعوف بن عبدالرحمن ازبزرگان خوارج از مردم این قریه بوده است. (از حاشیۀ تاریخ سیستان ص 180). رجوع به تاریخ یعقوبی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از بخش زابلی شهرستان سراوان واقع در سه هزارگزی جنوب زابلی کنار راه مالرو زابلی به ایران شهر. آب آن از قنات است و چون بر سر راه قرار دارد از مسافران نیزگذران می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ)
مصغر کشته به معنی مزرعۀ کوچک و خرد:
زالکی کرد سر برون ز نهفت
کشتک خویش خشک دید و بگفت.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ)
جعل. کستل. سرگین غلطان. گوه گردان. جانوری است کوچک که در سرگین و فضولات زیست می کند. (ناظم الاطباء) (برهان). رجوع به کستل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
پاسبان. نگهبان، مرد پاسبان. (ناظم الاطباء). قراول. نگهبان پاسدار، نوبت دار. (یادداشت مؤلف) ، نوبت پاسبانی. (آنندراج) ، وظیفۀ مراقبت در کارهای لشکری در مدتی محدود از شب یا روز. قراولی. (یادداشت مؤلف).
- سرکشیک، آنکه رئیس نگهبانان در وقت نگهبانی است.
- کشیک آقاسی (اصطلاح دورۀ صفویه) ، پاسبان. نگهبان.
- کشیک آقاسی باشی، رئیس کشیکچی ها
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ)
دهی است از دهستان سملقان بخش مانۀ شهرستان بجنورد. واقع در 23هزارگزی جنوب باختری مانه و دو هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی بجنورد به نردین با 593تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بنشن و میوه است. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کلنک
تصویر کلنک
تخم خرفه بقله الحمقاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشکک
تصویر کشکک
استخوان روی مفصل زانو
فرهنگ لغت هوشیار
استخوانی است فرد که در ساختمان مفصل زانو شرکت میکند و در ضخامت و تر عضله چهار سر قرار دارد. این استخوان مثلثی شکل است بطور یکه قاعده اش در بالا و راسش بطرف پایین قرار میگیرد. از جلو بعقب مسطح و دارا دو سطح قدامی و خلفی و یک قاعده و یک راس و دو کنار طرفی است رضفه استخوان کاسه زانو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشند
تصویر کشند
کشنده، قاتل: (او ل علاج ما به نگاهی کشند کن آنگاه غیر را هدف نوشخند کن)، (صائب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشنه
تصویر کشنه
کشنج یربوز، دارو یی است که آنرا شش پنجه گویند بقله یمانیه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کشنج کشنگ از گیاهان کشنج یربوز، دارو یی است که آنرا شش پنجه گویند بقله یمانیه
فرهنگ لغت هوشیار
پاسبان، نگهبان، نوبت دار کشک ترکی پاسپایی (گویش گیلکی) نگاهبانی مراقبت پاس: (میخواستند که بحوالی خوابگاه بکشیک و پاسبانی قیام نمایند)، یا اهل کشیک. کشیکچیان قراولان: و اهل کشیک شب متفرق شده کشیکچیان روز هنوز نیامده بودند. یا در کشیک بودن، پاسدار بودن قراول بودن: (از قور چیان ذو القدر که در کشیک بودند مصرنامی قور غلو بجوهه سلطان زخم کاری زده نا چیز گردانید)، پاسدار قراول
فرهنگ لغت هوشیار
جامه مخصوصی که از نمد می مالیدند و بیشتر چوپانان و روستاییان و درویشان و جوانمرد ان و نیز داش مشدیها در زمستان روی جامه های خود میپوشیدند و آن دو گونه بود: بی آستین با آستین های بلند کپنک بلند و جلو آن باز است با پوش نمدین: (ما که با یک فتنی ساخته ایم و کپنک بدادایی چه کشیم از فلک و پیر فلک ک) (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسنک
تصویر کسنک
یربوز توضیح: در بعضی فرهنگها آنرا نوعی سماروغ نوشته اند
فرهنگ لغت هوشیار
جامه مخصوصی که از نمد می مالیدند و بیشتر چوپانان و روستاییان و درویشان و جوانمرد ان و نیز داش مشدیها در زمستان روی جامه های خود میپوشیدند و آن دو گونه بود: بی آستین با آستین های بلند کپنک بلند و جلو آن باز است با پوش نمدین: (ما که با یک فتنی ساخته ایم و کپنک بدادایی چه کشیم از فلک و پیر فلک ک) (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتک
تصویر کشتک
کشت کوچک مزرعه کوچک: (زا لکی کرد سر برون ز نهفت کشتک خویش خشک دید و بگفت:) (علت رزق تو بخوب و بزشت گریه ابرنی و خنده کشت)، (حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کپنک
تصویر کپنک
((کِ یا کَ پَ نَ))
جامه پشمینه ای که درویشان در زمستان پوشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشیک
تصویر کشیک
((کِ))
پاسبانی، نگهبانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشند
تصویر کشند
مد
فرهنگ واژه فارسی سره