جدول جو
جدول جو

معنی کشمیمن - جستجوی لغت در جدول جو

کشمیمن
(کُ مَ مَ)
شهرکی است (به خراسان) از عمل مرو و کشت و برز آن بر آب رود مرواست. (حدود العالم). کشمیهن. رجوع به کشمیهن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمیمه
تصویر شمیمه
(دخترانه)
واحد شمیم، یک بوی خوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کشمان
تصویر کشمان
زمین های پیرامون ده که در آن ها زراعت کنند، آیش یا گردش زراعتی که هر سال محصول دیگری غیر از محصول سال قبل بکارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشیمن
تصویر نشیمن
جای نشستن، محل اقامت، خانه، آشیانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشمیم
تصویر تشمیم
بوییدن، بو کردن، شمیدن، شم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشکین
تصویر کشکین
تهیه شده با کشک، نان جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشمیری
تصویر کشمیری
از مردم کشمیر، برای مثال به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند / سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی (حافظ - ۸۷۸)، تهیه شده در کشمیر مثلاً شال کشمیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کامیون
تصویر کامیون
خودرو بزرگ مخصوص حمل و نقل با قسمتی برای حمل بار که ثابت است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشمیدن
تصویر آشمیدن
نوشیدن، برای مثال خوش دل شد و آرمید با او / هم خورد و هم آشمید با او (نظامی۳ - ۴۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
(کُ مَ هََ نَ)
قریتی است عظیم از قراء مرو. (از یاقوت). شهری است به خوارزم. (یادداشت مؤلف) :
به کشمیهن آمد بهنگام روز
چو برزد سر از کوه گیتی فروز.
فردوسی.
بتدبیر نخجیر کشمیهن است
شب و روز دستورش آهرمن است.
فردوسی.
سپهبد ز کشمیهن آمد به مرو
شداز تاختن بادپایان چو غرو.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
نام پسر سپهسالار ایران فرخ زاد است:
کنون کشمگان پور آن نیکخواه
بر ما بیامد بدین رزمگاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کَدَ / دِ)
کشه و خط بطلان، نوشته و مکتوب. (ناظم الاطباء) ، مطلق خط خواه بر زمین کشند و خواه بر دیوار و خواه با چوب کشند و خواه با قلم و انگشت. (برهان) (ناظم الاطباء). کشه
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ هََ)
دهی است از دهستان کوه شهری بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 140 هزارگزی جنوب کهنوج سر راه مالرو مارز به منوجان. آب آن از رودخانه و محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
منسوب به کشمیر. (ناظم الاطباء). هرچیز مربوط و منسوب یا ساخت کشمیر، از مردم کشمیر. ج، کشامره. (ناظم الاطباء) ، قسمی گیلاس که درایران به غلط گیلاس فرنگی گویند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ طی یی)
گروهی بوده اند از معتقدان به ذبایح و شهوت و حرص و مفاخرت را نیکو شمارند و گویند پیش از هرچیز زندجی عظیم موجود بود و از ذات خود پسری آفرید و آن را نجم الضیاءنامید و این گروه ولی را حی ثانی نامند و به قربان و هدایا و اشیاء نیکو معتقدند. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(کَ /کِ مَ)
با پیمایش. بوزن. مقابل عددی چنانکه نان را آنگاه که در ترازو کشند کشیمنی گویند و آنگاه که یک یک بی کشیدن فروشند عددی نامند. (یادداشت مؤلف). مقابل چکی. مقابل عددی. رجوع به کشمنی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کوزپشت. کسی که کمر خمیده دارد. (از ناظم الاطباء). منحنی قامت. خمیده میان
لغت نامه دهخدا
(یُ)
اتومبیل بزرگ بارکشی. این لفظ فرانسوی است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(کَ گِ رِ تَ)
مخفف آشامیدن:
خوش دل شد و آرمید با او
هم خوردو هم آشمید با او.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُشَ / شِ رَ کَ دَ)
خواستن و آرزو کردن. (ناظم الاطباء). خواهش نمودن. (آنندراج) ، رغبت داشتن. (ناظم الاطباء) :
چو شاهی به کامی بکاهد روان
خرد گردد اندر میان ناتوان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اُ)
از قریه های بخارا یا محله ای است از آنجا. (انساب سمعانی) (مراصد الاطلاع) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ / رُو سِ تَ دَ)
شعوری از فرهنگ جهانگیری نقل میکند که این کلمه بمعنی پراکندن و جدا کردن است. لکن در جهانگیری یافت نشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از نشمیدن
تصویر نشمیدن
عیش و نوش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشمیری
تصویر کشمیری
منسوب به کشمیر. از مردم کشمیر اهل کشمیر: (بشعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی)، (حافظ)، ساخته کشمیر: شال کشمیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشمیم
تصویر تشمیم
بویاندن بو کردن بوییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشمین
تصویر پشمین
هر جامعه که از پشم کنند جامه پشمین از پشم ساخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ششمین
تصویر ششمین
در مرحله شش ششمی: ششمین مبارزه به میدان آمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمیدن
تصویر شمیدن
ترسیدن، آشفته داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشمیدن
تصویر آشمیدن
مخفف آشامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامیون
تصویر کامیون
اتومبیل بزرگ بارکشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشمیدن
تصویر نشمیدن
((نَ دَ))
عیش و نوش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کامیون
تصویر کامیون
اتومبیل بزرگ که برای حمل و نقل بار به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشمیدن
تصویر خشمیدن
ائتکال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کامیون
تصویر کامیون
باری
فرهنگ واژه فارسی سره
اتومبیل، تریلی، خودرو، کامانکار، ماشین، موتور
فرهنگ واژه مترادف متضاد