جای کشت. محل کشت: دردو فرسنگی شهر دهی از نو احداث کرده و بیوتات و بساتین و کشتخوان بساخت و قنات جاری کرده و آن را ایران آباد نام نهاد. (تاریخ یزد). آب مدوار که به طرف مهریجرد است به سعی او از کوه به کشتخوان جاری گشت و اکنون داخل آب نعیم آباد می گردد. (تاریخ جدید یزد)
جای کشت. محل کشت: دردو فرسنگی شهر دهی از نو احداث کرده و بیوتات و بساتین و کشتخوان بساخت و قنات جاری کرده و آن را ایران آباد نام نهاد. (تاریخ یزد). آب مدوار که به طرف مهریجرد است به سعی او از کوه به کشتخوان جاری گشت و اکنون داخل آب نعیم آباد می گردد. (تاریخ جدید یزد)
هر یک از قسمت های سختی که اسکلت مهره داران را تشکیل می دهد، عظم، سخوٰان، ستخوٰان، کنایه از قدرت، محکمی، هسته، برای مثال گه از نطفه ای نیک بختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵ - ۷۴۴)، چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱ - ۳۸) استخوان شرمگاهی (عانه): استخوان شرمگاه که جلو استخوان لگن قرار دارد استخوان لامی: استخوانی به شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد
هر یک از قسمت های سختی که اسکلت مهره داران را تشکیل می دهد، عَظم، سُخوٰان، سُتَخوٰان، کنایه از قدرت، محکمی، هسته، برای مِثال گه از نطفه ای نیک بختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵ - ۷۴۴)، چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱ - ۳۸) استخوان شرمگاهی (عانه): استخوان شرمگاه که جلو استخوان لگن قرار دارد استخوان لامی: استخوانی به شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد
چوبی که بر دیوار نصب کنند بجهت استحکام. (برهان قاطع). پشتیبان. پشتوان. پشتبان: لزز، پشتیوان در. (منتهی الارب). لزاز، پشتیوان در. (منتهی الارب). تکیه گاه: که پشتیوان و پشت روزگاری. نظامی. ، یار. یاریگر. مددکار. معین. ظهیر. ناصر. پشت و پناه: و امیریوسف را با فوجی لشکر قوی به قصدار فرستاده بود و گفت که پشتیوان شماست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). و نیز رجوع به پشتوان و پشتبان و پشتیبان شود
چوبی که بر دیوار نصب کنند بجهت استحکام. (برهان قاطع). پشتیبان. پشتوان. پشتبان: لَزَز، پشتیوان در. (منتهی الارب). لزاز، پشتیوان در. (منتهی الارب). تکیه گاه: که پشتیوان و پشت روزگاری. نظامی. ، یار. یاریگر. مددکار. معین. ظهیر. ناصر. پشت و پناه: و امیریوسف را با فوجی لشکر قوی به قصدار فرستاده بود و گفت که پشتیوان شماست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). و نیز رجوع به پشتوان و پشتبان و پشتیبان شود
عشرخواننده. طفل نوآموز قرآن خوان، چرا که طفل را اول ده آیت بطریق تبرک سبق دهند. (غیاث اللغات) (آنندراج) : وز چوب زدن رباب فریاد چون کودک عشرخوان برآورد. خاقانی. از شجر من شعرا میوه چین وز صحف من فضلا عشرخوان. خاقانی. زآن پس که چار صحف قناعت بخوانده ای خود را ز لوح بوالطمعی عشرخوان مخواه. خاقانی. ، قاری قرآن، که قرأت کننده و حافظ کلام اﷲباشد. (برهان قاطع). قاری کلام اﷲ شریف، شخصی که بر گور مرده قرآن خواند. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، مردم معزول شده. (برهان قاطع). معزول. (آنندراج) (غیاث اللغات). معزول از شغل و عمل. (ناظم الاطباء)
عشرخواننده. طفل نوآموز قرآن خوان، چرا که طفل را اول ده آیت بطریق تبرک سبق دهند. (غیاث اللغات) (آنندراج) : وز چوب زدن رباب فریاد چون کودک عشرخوان برآورد. خاقانی. از شجر من شعرا میوه چین وز صحف من فضلا عشرخوان. خاقانی. زآن پس که چار صحف قناعت بخوانده ای خود را ز لوح بوالطمعی عشرخوان مخواه. خاقانی. ، قاری قرآن، که قرأت کننده و حافظ کلام اﷲباشد. (برهان قاطع). قاری کلام اﷲ شریف، شخصی که بر گور مرده قرآن خواند. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، مردم معزول شده. (برهان قاطع). معزول. (آنندراج) (غیاث اللغات). معزول از شغل و عمل. (ناظم الاطباء)
ناخدا.فرمانده کشتی. ملاح. معلم کشتی. (ناظم الاطباء). صراری. (حبیش تفلیسی) (مهذب الاسماء). صاری. عدولی. نوتی. (منتهی الارب). سفّان. (یادداشت مؤلف) : نخست کشتیبان دست هرثمه بگرفت و بجست و به آب اندر شنا کرد. (ترجمه طبری بلعمی). الهم، شهرکی است (به دیلمان) بر کران دریا جای کشتیبانان و جای بازرگانان. (حدود العالم). کشتیبانانی که اندررود برک و اندررود خشرت کار کنند از آنجا باشند. (حدود العالم). تو گفتی هریکی زیشان یکی کشتی شدی زان پس خله ش دوپای و بیلش دست و مرغابیش کشتیبان. عسجدی. خواجه گر نوح راست کشتیبان موج طوفانش محنت افزاید. خاقانی. گفت چند بار به کشتی در بودم و کشتیبان نمی شناخت جامۀ خلق داشتم و مویی دراز و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند. (تذکره الاولیاء عطار). یکی در میان ایشان کشتی بانان را گفته بود که من سلطان جلال الدین ام. (جهانگشای جوینی). چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان. سعدی. ای دل ار سیل فنا بنیان هستی برکند چون ترا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور. حافظ
ناخدا.فرمانده کشتی. ملاح. معلم کشتی. (ناظم الاطباء). صراری. (حبیش تفلیسی) (مهذب الاسماء). صاری. عدولی. نوتی. (منتهی الارب). سَفّان. (یادداشت مؤلف) : نخست کشتیبان دست هرثمه بگرفت و بجست و به آب اندر شنا کرد. (ترجمه طبری بلعمی). الهم، شهرکی است (به دیلمان) بر کران دریا جای کشتیبانان و جای بازرگانان. (حدود العالم). کشتیبانانی که اندررود برک و اندررود خشرت کار کنند از آنجا باشند. (حدود العالم). تو گفتی هریکی زیشان یکی کشتی شدی زان پس خله ش دوپای و بیلش دست و مرغابیش کشتیبان. عسجدی. خواجه گر نوح راست کشتیبان موج طوفانش محنت افزاید. خاقانی. گفت چند بار به کشتی در بودم و کشتیبان نمی شناخت جامۀ خلق داشتم و مویی دراز و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند. (تذکره الاولیاء عطار). یکی در میان ایشان کشتی بانان را گفته بود که من سلطان جلال الدین ام. (جهانگشای جوینی). چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان. سعدی. ای دل ار سیل فنا بنیان هستی برکند چون ترا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور. حافظ
به لغت یونانی بسفایج را گویند و آن دارویی است مسهل سودا و به عربی کثیرالارجل و ثاقب الحجر و اضراص الکلب خوانند. (برهان) (آنندراج). گیاهی است دارویی که بسفایج نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به لکلرک ج 1 ص 311 شود
به لغت یونانی بسفایج را گویند و آن دارویی است مسهل سودا و به عربی کثیرالارجل و ثاقب الحجر و اضراص الکلب خوانند. (برهان) (آنندراج). گیاهی است دارویی که بسفایج نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به لکلرک ج 1 ص 311 شود
عظم. (دهار) (منتهی الارب). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است. و آن عام است بر حیوانات و نباتات، برخلاف استه که مخصوص نباتات است. (برهان). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد یا عضو منوی غیرحساس است که از غایت صلابت نتوان دوتا کرد. و قید غیرحساس در تعریف ثانی برای اخراج دندان است از استخوان. جزء جامد و صلب که دعامۀ بدن انسان و دیگر حیوانات فقاری را متشکل میسازد. عدد استخوانهای تن مردم از روی صورت دویست و چهل و هشت پاره است بی استخوان لامی که اندر حنجره است و بی استخوانهای سمسمانی. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). تشریح ذره بینی: از ملاحظۀ با ذره بین در عظام یابسه مستفاد میشود که مجموع آنها حاصل شده اند از مواد عظمیه که از اصول تشریحیۀ اساسیه مثل مواد تشریحیه که در نسوج عظام رطبه دیده میشود حاصل شده اند. این مواد عظمیه از جنس واحدند و شکل معینی ندارند و دارای املاح آهکی هستند که آنها را صلب و شکننده میکند. خانه خانه های صفاری که در جوف آنها واقعاند بعضی را استئوپلاست یا تجاویف مختصۀ بعظم و بعضی دیگر را که بزرگند مجاری ’هاور’ بنام مشرّحی که آنرا منکشف کرده نامیده اند. (جواهرالتشریح تألیف میرزا علی ص 22). حجاج، استخوان ابرو. (منتهی الارب). رسغ، استخوان احرامی، استخوان دمعه. سلامی، استخوان انگشت. (دهار). استخوان انگشت دست و پا. کسر و کسر، استخوان بازو. عراق، استخوان باگوشت. (منتهی الارب). قصبۀ کبری، استخوان بزرگ ساق. قصبۀ صغری، استخوان بیرونی ساق. قصبه الانف میکعه، استخوان بینی. عصعص، استخوان بن دنب. عظم لامی، استخوان بن زبان. عظم عقب، استخوان پاشنه. صلع، استخوان پهلو. (منتهی الارب) (دهار). دنده. رمام، رفات، استخوان پوسیده. عاج، استخوان فیل. (دهار). پیلسته. أخر، آخرک، استخوان ترقوه. جناغ، چنبر گردن. عظم اکلیلی، استخوان جبهه. تمشش، استخوان خاییدن. (منتهی الارب). حرقفه،استخوان خاصره. کعبره، استخوان درشت گره. (منتهی الارب). عظم الفخذ، استخوان ران. عظم رکابی، استخوان رکابی. رکاب گوش. رکاب الاذن. رفات و رمیم، استخوان ریزیده. لحی، استخوان زنخ. (دهار). استخوان زورقی. ظنبوب، استخوان ساق. (دهار). شظیّه. شظی ّ. شظی ّ. (منتهی الارب). سته، استخوان سرین. (منتهی الارب). تریبه، استخوان سینه. (دهار). ج، ترائب. قص و قصص. (منتهی الارب). زند اسفل، استخوان طرف انسی ساعد. زند اعلی، استخوان طرف وحشی ساعد. کعبره، استخوان عجز. رجوع به عجز شود. عظم الوجنه، استخوان عذار. استخوان فخذ، استخوان ران. استخوان قلابی، یکی از هشت استخوان رسغ: و جمله استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. (ترجمه تفسیر طبری) : به پیش من آمد پر از خون رخان همی چاک چاک آمدش زاستخوان. فردوسی. همه خرد در تن شده استخوان چنان جسته از بیم رستم دوان. فردوسی. کردی آنجا بگور مر خود را همچنان استخوان که گشته رمیم. ناصرخسرو. از دست توخوش نایدم نواله زیراکه نواله ات پراستخوان است. ناصرخسرو. و در میان هر استخوانی پی متصل کرده اند تااز یکدیگر جدا کرده اند و بقول بعضی سیصدوشصت پاره استخوان آفریده است. (قصص الانبیاء ص 11). استخوان پیشکش کنم غم را زآنکه غم میهمان سگ جگر است. خاقانی. درآمد چو پیل استخوانی بدست کزو پیل را استخوان میشکست. نظامی. توان بحلق فروبردن استخوان درشت ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف. سعدی. چند استخوان که هاون دوران روزگار خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد. سعدی. عجب گر بمیرد چنین بلبلی که بر استخوانش نروید گلی. سعدی. همیشه خصم تو در سایۀ همای بود ز بس که بر سرش از بهر استخوان گردد. (از سروری). مخفف آن ستخوان است: بلگد کرد دو صد پاره میانهاشان رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان. منوچهری. پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش. منوچهری. آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان جایی فکند دور و نگردد نگرانشان. منوچهری. - امثال: استخوان سگ را شایسته است و سگ استخوان را. استخوان خوردۀ مجنون مفکن پیش همای که تعلق بجناب سگ لیلی دارد. استخوان لای زخم (یا در زخم) گذاشتن، بقیتی از کار قابل انجام را برای سود بیشتر تمام نکردن. رجوع به امثال و حکم شود. اگر گوشت یکدیگر را بخورند استخوانشان را پیش غریبه نمی اندازند، در اختلافات خانوادگی بیگانه را دخالت نمیدهند. مگر گوشت را از استخوان می توان جدا کرد، نزدیکان و خویشان را نمیتوان از هم برید. ، گرد چیزی درآمدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بگرد چیزی درآمدن. گردیدن. (منتهی الارب) ، استداره آنست که سطح طوری بود که خطی بر آن احاطه کند که در داخلۀ آن نقطه ای فرض شود که جمیع خطوطی که از آن نقطه بر نقاط مختلفۀ آن محیط وصل شود مساوی باشد. (تعریفات جرجانی). استداره عبارتست از اینکه خط یا سطح مستدیر باشد و شرح آن در ضمن معنی خط گفته شد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
عَظْم. (دهار) (منتهی الارب). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است. و آن عام است بر حیوانات و نباتات، برخلاف استه که مخصوص نباتات است. (برهان). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد یا عضو منوی غیرحساس است که از غایت صلابت نتوان دوتا کرد. و قید غیرحساس در تعریف ثانی برای اخراج دندان است از استخوان. جزء جامد و صلب که دعامۀ بدن انسان و دیگر حیوانات فقاری را متشکل میسازد. عدد استخوانهای تن مردم از روی صورت دویست و چهل و هشت پاره است بی استخوان لامی که اندر حنجره است و بی استخوانهای سمسمانی. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). تشریح ذره بینی: از ملاحظۀ با ذره بین در عظام یابسه مستفاد میشود که مجموع آنها حاصل شده اند از مواد عظمیه که از اصول تشریحیۀ اساسیه مثل مواد تشریحیه که در نسوج عظام رطبه دیده میشود حاصل شده اند. این مواد عظمیه از جنس واحدند و شکل معینی ندارند و دارای املاح آهکی هستند که آنها را صلب و شکننده میکند. خانه خانه های صفاری که در جوف آنها واقعاند بعضی را استئوپلاست یا تجاویف مختصۀ بعظم و بعضی دیگر را که بزرگند مجاری ’هاوِر’ بنام مشرّحی که آنرا منکشف کرده نامیده اند. (جواهرالتشریح تألیف میرزا علی ص 22). حجاج، استخوان ابرو. (منتهی الارب). رسغ، استخوان احرامی، استخوان دمعه. سلامی، استخوان انگشت. (دهار). استخوان انگشت دست و پا. کسر و کِسر، استخوان بازو. عُراق، استخوان باگوشت. (منتهی الارب). قصبۀ کبری، استخوان بزرگ ساق. قصبۀ صغری، استخوان بیرونی ساق. قصبه الانف میکعه، استخوان بینی. عصعص، استخوان بن دنب. عظم لامی، استخوان بن زبان. عظم عقب، استخوان پاشنه. صلع، استخوان پهلو. (منتهی الارب) (دهار). دنده. رمام، رفات، استخوان پوسیده. عاج، استخوان فیل. (دهار). پیلسته. أخُر، آخرک، استخوان ترقوه. جناغ، چنبر گردن. عظم اکلیلی، استخوان جبهه. تمشش، استخوان خاییدن. (منتهی الارب). حرقفه،استخوان خاصره. کعبره، استخوان درشت گره. (منتهی الارب). عظم الفخذ، استخوان ران. عظم رکابی، استخوان رکابی. رکاب گوش. رکاب الاذن. رفات و رمیم، استخوان ریزیده. لحی، استخوان زنخ. (دهار). استخوان زورقی. ظنبوب، استخوان ساق. (دهار). شَظیّه. شَظی ّ. شِظی ّ. (منتهی الارب). سته، استخوان سرین. (منتهی الارب). تریبه، استخوان سینه. (دهار). ج، ترائب. قص و قصص. (منتهی الارب). زند اسفل، استخوان طرف انسی ساعد. زند اعلی، استخوان طرف وحشی ساعد. کعبره، استخوان عجز. رجوع به عجز شود. عظم الوجنه، استخوان عِذار. استخوان فخذ، استخوان ران. استخوان قلابی، یکی از هشت استخوان رسغ: و جمله استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. (ترجمه تفسیر طبری) : به پیش من آمد پر از خون رخان همی چاک چاک آمدش زاستخوان. فردوسی. همه خرد در تن شده استخوان چنان جسته از بیم رستم دوان. فردوسی. کردی آنجا بگور مر خود را همچنان استخوان که گشته رمیم. ناصرخسرو. از دست توخوش نایدم نواله زیراکه نواله ات پراستخوان است. ناصرخسرو. و در میان هر استخوانی پی متصل کرده اند تااز یکدیگر جدا کرده اند و بقول بعضی سیصدوشصت پاره استخوان آفریده است. (قصص الانبیاء ص 11). استخوان پیشکش کنم غم را زآنکه غم میهمان سگ جگر است. خاقانی. درآمد چو پیل استخوانی بدست کزو پیل را استخوان میشکست. نظامی. توان بحلق فروبردن استخوان درشت ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف. سعدی. چند استخوان که هاون دوران روزگار خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد. سعدی. عجب گر بمیرد چنین بلبلی که بر استخوانش نروید گلی. سعدی. همیشه خصم تو در سایۀ همای بود ز بس که بر سرش از بهر استخوان گردد. (از سروری). مخفف آن ستخوان است: بلگد کرد دو صد پاره میانهاشان رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان. منوچهری. پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش. منوچهری. آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان جایی فکند دور و نگردد نگرانشان. منوچهری. - امثال: استخوان سگ را شایسته است و سگ استخوان را. استخوان خوردۀ مجنون مفکن پیش همای که تعلق بجناب سگ لیلی دارد. استخوان لای زخم (یا در زخم) گذاشتن، بقیتی از کار قابل انجام را برای سود بیشتر تمام نکردن. رجوع به امثال و حکم شود. اگر گوشت یکدیگر را بخورند استخوانشان را پیش غریبه نمی اندازند، در اختلافات خانوادگی بیگانه را دخالت نمیدهند. مگر گوشت را از استخوان می توان جدا کرد، نزدیکان و خویشان را نمیتوان از هم برید. ، گرد چیزی درآمدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بگرد چیزی درآمدن. گردیدن. (منتهی الارب) ، استداره آنست که سطح طوری بود که خطی بر آن احاطه کند که در داخلۀ آن نقطه ای فرض شود که جمیع خطوطی که از آن نقطه بر نقاط مختلفۀ آن محیط وصل شود مساوی باشد. (تعریفات جرجانی). استداره عبارتست از اینکه خط یا سطح مستدیر باشد و شرح آن در ضمن معنی خط گفته شد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
خانی را گویند که به جهت نان و طعام گذارند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سینی. مجموعۀ میز طعام ازرخام و مانند آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سینی. (لغت نامۀ اسدی ذیل کلمه سینی). خوانی که بر آن طعام ونان نهند. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به طشتخوان شود
خانی را گویند که به جهت نان و طعام گذارند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سینی. مجموعۀ میز طعام ازرخام و مانند آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سینی. (لغت نامۀ اسدی ذیل کلمه سینی). خوانی که بر آن طعام ونان نهند. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به طشتخوان شود
هفت منزل هفت مرحله، مجموعه پیشامدهایی که درهفت منزل برای پهلوانانی مانند رستم واسفندیار رخ داده. توضیح معمولااین کلمه را بصورت (هفتخوان) نویسند وبعضی وجه تسمیه صورت اخیر را آن دانسته اند که رستم واسفندیار بعد از هرکامیابی خوانی ازاغذیه لذیذ میگستردند ولی این وجه صحیح نمی نماید وبنظرمیرسد که صحیح در (هفت خان) باشدبمعنی هفت منزل ومرحله. درترجمه عربی شاهنامه از بنداری نیز (هفتخان) آمده
هفت منزل هفت مرحله، مجموعه پیشامدهایی که درهفت منزل برای پهلوانانی مانند رستم واسفندیار رخ داده. توضیح معمولااین کلمه را بصورت (هفتخوان) نویسند وبعضی وجه تسمیه صورت اخیر را آن دانسته اند که رستم واسفندیار بعد از هرکامیابی خوانی ازاغذیه لذیذ میگستردند ولی این وجه صحیح نمی نماید وبنظرمیرسد که صحیح در (هفت خان) باشدبمعنی هفت منزل ومرحله. درترجمه عربی شاهنامه از بنداری نیز (هفتخان) آمده
ماده سختی است که در ساختمان بدن مهره داران به کار رفته است و محل اتکای عضلات و مخاط ها ودیگر قسمت های نرم بدن است.استخوان های بدن انسان و دیگر استخوان داران به دو دسته دراز و پهن تقسیم می شوند. در وسط استخوان ماده نرمی قرا
ماده سختی است که در ساختمان بدن مهره داران به کار رفته است و محل اتکای عضلات و مخاط ها ودیگر قسمت های نرم بدن است.استخوان های بدن انسان و دیگر استخوان داران به دو دسته دراز و پهن تقسیم می شوند. در وسط استخوان ماده نرمی قرا
استخوان در خواب، مالی بود که مردم بدان معیشت کنند. اگر بیند که استخوان فراگرفت و بر آن استخوان گوشت بود، دلیل بود که بر قدر آن گوشت خیر و مال یابد. اگر بیند که بی گوشت بود، دلیل کند که اندکی خیر بدو رسد. اگر بیند که او به کسی استخوان داد، دلیل که از او بدان کس خیر رسد - محمد بن سیرین میدانیم که استخوان تشکیل دهنده اسکلت و قوام بدن آدمی و حتی حیوانات بر اسکلت است و لاجرم استخوان. معبران در مورد استخوان عقاید متفاوت دارند ولی غالبا آن را (مال) تعبیر کرده اند یعنی ثروتی که قوام زندگی شما بر آن است. به دارائی و اندوخته خویش متکی هستید و هر چه بیشتر باشد در خواب به صورت استخوان های محکم تر مجسم می شود - منوچهر مطیعی تهرانی استخوان را (مال حرام) دانسته - نفایس الفنون دیدن استخوان به خواب هفت وجه بود. اول: امل و مال، دوم: خویشان، سوم: فرزند، چهارم: قیم خانه، پنجم: مال، ششم: برادران، هفتم: یار و انباز بود. اگر بیند کمه استخوان کسی را که شکسته بود می بست، دلیل کند که بزرگی و صنعتهای گوناگون یابد و کردار نیک کند و بعضی از معبران گفته اند کار بینوائی از او به نوا گردد.
استخوان در خواب، مالی بود که مردم بدان معیشت کنند. اگر بیند که استخوان فراگرفت و بر آن استخوان گوشت بود، دلیل بود که بر قدر آن گوشت خیر و مال یابد. اگر بیند که بی گوشت بود، دلیل کند که اندکی خیر بدو رسد. اگر بیند که او به کسی استخوان داد، دلیل که از او بدان کس خیر رسد - محمد بن سیرین میدانیم که استخوان تشکیل دهنده اسکلت و قوام بدن آدمی و حتی حیوانات بر اسکلت است و لاجرم استخوان. معبران در مورد استخوان عقاید متفاوت دارند ولی غالبا آن را (مال) تعبیر کرده اند یعنی ثروتی که قوام زندگی شما بر آن است. به دارائی و اندوخته خویش متکی هستید و هر چه بیشتر باشد در خواب به صورت استخوان های محکم تر مجسم می شود - منوچهر مطیعی تهرانی استخوان را (مال حرام) دانسته - نفایس الفنون دیدن استخوان به خواب هفت وجه بود. اول: امل و مال، دوم: خویشان، سوم: فرزند، چهارم: قیم خانه، پنجم: مال، ششم: برادران، هفتم: یار و انباز بود. اگر بیند کمه استخوان کسی را که شکسته بود می بست، دلیل کند که بزرگی و صنعتهای گوناگون یابد و کردار نیک کند و بعضی از معبران گفته اند کار بینوائی از او به نوا گردد.