جدول جو
جدول جو

معنی کش - جستجوی لغت در جدول جو

کش
خوب، خوش، نیک، زیبا، برای مثال فتنه شدم بر آن صنم کش بر / خاصه بدان دو نرگس دلکش بر (دقیقی - ۹۹)
بغل، آغوش، برای مثال چنین گفت کاین کودک شیرفش / مرا پرورانید باید به کش (فردوسی۲ - ۵۴۹)، سینه، برای مثال بینداخت شمشیر و ترکش نهاد / چو بیچارگان دست بر کش نهاد (سعدی۱ - ۹۱)
دفعه، مرتبه
تصویری از کش
تصویر کش
فرهنگ فارسی عمید
کش
پسوند متصل به واژه به معنای کشنده مثلاً آدمکش، گاوکش
تصویری از کش
تصویر کش
فرهنگ فارسی عمید
کش
که اش، که او را، برای مثال حافظ چه طرفه شاخ نباتی ست کلک تو / کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است (حافظ - ۹۶)
نواری با رشته های لاستیکی که با کشیده شدن بلندتر می شود، دارای قابلیت ارتجاع، کشی مثلاً شلوار کش،
بن مضارع کشیدن، کشنده، حمل کننده، پسوند متصل به واژه به معنای حامل مثلاً بارکش، هیزم کش،
تحمل کننده، پسوند متصل به واژه به معنای متحمل مثلاً جفاکش، زحمت کش،
تماس دهنده، پسوند متصل به واژه به معنای مالنده مثلاً اتوکش، اره کش،
پسوند متصل به واژه به معنای آشامنده مثلاً جرعه کش، پیاله کش،
پسوند متصل به واژه به معنای حرکت دهنده مثلاً لشکرکش،
پسوند متصل به واژه به معنای پوشاننده مثلاً دستکش،
پسوند متصل به واژه به معنای بیرون آورنده مثلاً آبکش، دودکش،
پسوند متصل به واژه به معنای استفاده کننده مثلاً قمه کش
کش آمدن: درازتر شدن، ممتد شدن، از حد معمول درازتر شدن چیزی وقتی که دو سر آن را بکشند
کش واکش: کنایه از بگو مگو، نزاع
تصویری از کش
تصویر کش
فرهنگ فارسی عمید
کش
(کَ / کِ)
هر چیز لاستیکی یا لاستیک دار قابل ارتجاع یعنی چون بکشند ممتد شود و چون فرو گذارند بحالت اول خود باز گردد. نوار لاستیکی قابل ارتجاع اعم از آنکه در پارچه بافته شده و یا بصورت لاستیک خالص باشد. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). نواری که در داخل آن رشته های لاستیکی تعبیه شده باشد و ممتد تواند شدن و از آن برای تنک کردن دهانۀ چیزی چون جوراب، کلاه، آستین و کمر جامه و غیره استفاد کنند
لغت نامه دهخدا
کش
(رِ)
کشیش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به کشیش شود
لغت نامه دهخدا
کش
(زَ / زِ)
بغل و ابط. (ناظم الاطباء). بغل. (برهان) :
چرا گفت نگرفتمش زیر کش
چرا بر کمر کردمش پنجه بش.
فردوسی.
می به زیر کش و سجادۀ زهدم بر دوش
آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم.
حافظ.
- زیر کش گرفتن (برگرفتن) ، زیر بغل گرفتن: عوج... فراز رسید و همه را زیر کش برگرفت با هرچه داشتند. (کشف الاسرار).
، آغوش. آگوش:
ماهی بکش در کش چو سیمین ستون
جامی بکف برنه چو زرین لگن.
فرخی.
زیرا که چو گیرمت به شادی در کش
در پیرهن چرب تو افتد آتش.
سنائی.
- در کش گرفتن، در آغوش گرفتن: رسول از منبر بزیر آمد و ستون چوب در کش گرفت و او را خاموش کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
، سینه و بر. (آنندراج). سینه و صدر. (ناظم الاطباء). سینه را نیز گفته اند که به عربی صدر خوانند. (برهان). سینه و بر. (آنندراج) :
جوانی به آئین ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان.
(گرشاسب نامه).
- دست بر کش ایستادن (نهادن) ، دست بر کش نهادن. دست بر سینه ایستادن یا نهادن. رجوع به دست بر کش نهادن و رجوع به کش شود.
- دست بر کش نهادن، دست به کش ایستادن. دست بر سینه نهادن (برای احترام). دست ادب برسینه نهادن:
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست بر کش نهاد.
سعدی.
، دست در بغل کردن و از روی ادب دستها بر تهی گاه نهادن را نیز کش گویند. (برهان). طریقۀ دست در بغل کردن و از روی ادب دستها را بر تهیگاه نهادن. (ناظم الاطباء). در برهان زیر کلمه ’کش’ آمده است ’دست در بغل کردن و از روی ادب دستها بر تهی گاه نهادن را نیز کش گویند’ و بعضی معاصران پنداشته اند که مراد دست به کمر نهادن است. تصویری که در بشقابی نقره از عهد ساسانی نقش شده شاهنشاه ساسانی را نشان می دهد که برتخت نشسته و در دو طرف او دو خدمتکار دست به سینه ایستاده اند معهذا ممکن است که در قرون بعد دو دست را عموداًبه موازات بدن و متصل به ران کشیده داشتن (چنانکه در حالت خبردار نظامی) علامت احترام محسوب می شده است. (فرهنگ فارسی معین) ، هرگوشه و بیغوله را گویند عموماً. (برهان) (از آنندراج) (ازناظم الاطباء) ، گوشه و بیغولۀ ران خصوصاً. (برهان). بیغولۀ ران و زیر بغل. (از آنندراج). گوشۀ ران. (ناظم الاطباء). کشاله. کشه. کشۀ ران. کشالۀ ران. رجوع به کشاله شود.
- کش ران، گوشۀ ران و اربیه. (ناظم الاطباء). کشالۀ ران.
، زخم و ریشی را گویند که بر دست و پای شتربهم می رسد و از آن پیوسته زرد آب بیرون می آید و از بیم آن شتران صحیح را داغ کنند که مبادا به آنها سرایت کند و آن را به عربی غره خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
کشه و آن خطی باشد که بجهت باطل شدن بر نوشته کشند. خطی که برای بطلان بر نوشته کشند و آن را کشه نیزگویند. (آنندراج). کشه و خطی که جهت باطل نمودن بر نوشته کشند. (ناظم الاطباء). خط نه. کشه:
دفتر لوح و قلم را کاتبی
کش عفوی کش بجرم کاتبی.
کاتبی تبریزی (از آنندراج).
رجوع به کشه شود
بار. کرت. دفعه. مرتبه. نوبه. یک کش، یک بار. یک نوبت
لغت نامه دهخدا
کش
(کَ)
نام شهری است از ماوراءالنهر نزدیک به نخشب و مشهور به سبز. گویند حکیم بن عطا که به مقنع اشتهار دارد مدت دو ماه هر شب ماهی از چاه سیام که در نواحی آن شهر است بیرون می آورد که چهار فرسخ در چهار فرسخ پرتو می انداخت. (برهان). نام شهری است از ماوراءالنهر نزدیک به نسف که نخشب باشد و حکیم بن عطا مشهور به مقنع به علم شعبده مدت چند ماه هرشب از چاه سیام که در حوالی آن شهر بود ماهی بیرون می آورد که چهار فرسخ پرتو می انداخته و بسیاری از ترکمانان را فریب داده و جمعی کثیر به قتل آمده و این معنی ضرب المثل شعر است. (آنندراج). کش شهری است (از دیار ماوراءالنهر) قهندز و ربض دارد و دوشارستان. و شارستان درونی و قهندز خراب است و مسجد آدینه در این شارستان ویران است و بازار در ربض است و مساحت این شهر سه فرسنگ در سه فرسنگ بود شهری گرمسیر است و عمارت از گل و چوب سازند و میوۀ این شهر پیش از همه میوه های ماوراءالنهر فراز رسد و در این شهر وبا بسیار بود و شارستان درونی را چهار دروازه است: یکی در آهنین و دیگر دروازۀ عبیداﷲ وسوم در قصابان و چهارم در شارستان و شارستان بیرونی را دو دروازه است: یکی در شارستان درونی و دوم در برکنان و برکنان نام دهی است برین دروازه و دو رود دارد: یکی را رود قصارین خوانند. از کوه سیام برخیزد، و دیگر رود اسرود و هردو رودبر دروازۀ شهر گذرند و روستاها را رودهای دیگر هست: یکی خروه بر راه سمرقند بریک فرسنگی شهر و دیگر خشک رود بر راه بلخ بر یک فرسنگی شهر و رود دیگر آن راجوان رود خوانند، سر راه بلخ به هشت فرسنگی شهر. و در همه سراهای این شهر آب روان باشد و سرابوستانها، و از این شهر کش میوه و حبوب بسیار خیزد و در کوههای کش عقاقیر بسیار باشد چنانکه به دیگر ولایتها برند و روستاهای بسیار دارد از آن جمله اند روستای میان کش و روستای ورد و روستای بلاندرین و روستای کشک و روستای و اسماین و روستای ارو و روستای بوزماجن و روستای سیام و روستای ارغان وروستای خروذه و روستای خزار وروستای سورروذه و روستای منکورۀ درونین و روستای منکوره بیرونین. (ترجمه فارسی المسالک و الممالک اصطخری بکوشش ایرج افشار ص 254- 255). نام شهر سبز که قریب به سمرقند است. (از آنندراج). نام شهری در ترکستان که شهر سبز نیز گویند (ناظم الاطباء) :
خورشید خراسان و خدیو زابل
از نخشب و کش بهار گردد کابل.
عنصری.
چو سوی کش گذرکردند سروان زره پوشت
عدو از بیم آن سروان هزیمت شد سوی شروان.
معزی.
سودافتاده خیره سری را هم از خری
تا ماه و آفتاب برآرد زچاه کش.
سوزنی (از آنندراج).
عشق به همت نظر یوسف آفتاب را
چون مه چاه کش کند بستۀ چاه عاشقان.
سیف اسفرنگی (ازآنندراج)
ستارۀ زحل. (برهان)
لغت نامه دهخدا
کش
(کَ)
خوش. به معنی خوش و نیک باشد چنانکه گویند کش رفتار و کش گفتار یعنی خوش رفتار و خوش گفتار. (برهان). به معنی خوب و خوش است و کشی مرادف خوبی است. (آنندراج) :
کش، در چمن رسول بخرامم
خوش، در حرم خدای بگرازم.
سنائی.
به نخجیر شد شاه یک روز کش
هم اوخوش منش بود هم روز خوش.
نظامی.
- کش خرام، خوش خرام. یازان در رفتار. گرازان در رفتار:
آن مرغ کش خرام کدامست در چمن
از عنبرش سراغج و از مشک پیرهن.
شمالی دهستانی (از آنندراج).
دیرخواب و زودخیز و تیزسیر و دوربین
خوش عنان و کش خرام و پاکزاد و نیکخوی.
منوچهری.
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راهجوی و سیل برّ و کوهکن.
منوچهری.
تازه رویی چو نوبهار بهشت
کش خرامی چو باد بر سر کشت.
نظامی.
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام
ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام.
سعدی.
- کش گفتار، خوش گفتار. خوش سخن. خوش کلام. (ناظم الاطباء). آنکه سخن خوش بگوید. آنکه کلام مورد توجه دیگران بر زبان راند.
، زیبا:
نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبایی
از این خوشی از این کشی از این در کار زیبایی.
فرخی.
دلم مهربان گشت بر مهربانی
کشی، دلکشی خوش لبی خوش زبانی.
فرخی.
ما را دهی از طبعخوش حوران خوش ماهان کش
چون داد سالار حبش مر مصطفی را جاریه.
منوچهری.
چون نزد رهی در آیی ای دلبر کش
پیراهن چرب را تو از تن درکش.
سنائی.
، تهی و خالی. (ناظم الاطباء) ، کشی. اهل شهر کش. از مردم شهر کش چنانکه سعدی شیراز، یعنی سعدی شیرازی
لغت نامه دهخدا
کش
(کُ)
نر و نرینه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کش
(کُش ش)
آنچه بدان خرمابن را گشنی دهند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کش
(کِ اَ)
دهی است از بخش سربازان شهرستان ایرانشهر با 150تن سکنه. ساکنین آن از طوایف سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
کش
کشنده و آنکه می کشد و ظلم می کند و آزار می نماید
تصویری از کش
تصویر کش
فرهنگ لغت هوشیار
کش
((کَ یا کِ))
کشیدن، کش و قوس، دوم شخص مفرد از امر حاضر از «کشیدن»، در ترکیب به معنی «کشنده» آید به معانی ذیل، کشنده، برنده، غاشیه کش، تحمل کننده، جفاکش، تماس دهنده، مالنده، جاروکش، نوشنده، آشامنده
تصویری از کش
تصویر کش
فرهنگ فارسی معین
کش
((کَ))
سینه و صدر، بغل، پهلو، خوب، خوش، خودستا، متکبر
تصویری از کش
تصویر کش
فرهنگ فارسی معین
کش
دفعه، مرتبه، بار
تصویری از کش
تصویر کش
فرهنگ فارسی معین
کش
((کِ))
نوار یا تسمه ای که دارای حالت ارتجاعی است مخصوصاً بندی که در آن نوار یا نوارهای لاستیکی به کار رفته باشد
فرهنگ فارسی معین
کش
زخم و ریشی که بر دست و پای شتر بهم رسد و از آن پیوسته زردآب بیرون آید و از بیم سرایت شتران صحیح را داغ کنند، غره
فرهنگ فارسی معین
کش
بیغوله، کنج، گوشه، بر، پهلو، سینه، کنار، آغوش، بغل، خوش، نیک، نیکو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کش
ادرار، مدفوع، کفش، توطئه، دامنه، زمین شیب دار و کوهستانی، بغل و زیربغل، پهلوی انسان.، پسوند مکانی است مانند توساکش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کشم
تصویر کشم
(دخترانه)
نام دختر فرهاد پادشاه اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کشواد
تصویر کشواد
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر گودرز، سر دودمان گودرزیان و یکی از پهلوانان دوره فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کشور
تصویر کشور
(دخترانه)
سرزمینی دارای مرزهای مشخص
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کشند
تصویر کشند
مد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشتگان
تصویر کشتگان
مقتولین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشتن
تصویر کشتن
قتل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشته
تصویر کشته
مقتول
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشش
تصویر کشش
آتراکسیون، میل، جاذبه، جذب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشمکش
تصویر کشمکش
جدال، نزاع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشتزار
تصویر کشتزار
مزرعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشنده
تصویر کشنده
مهلک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشور
تصویر کشور
مملکت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشیده
تصویر کشیده
جلب کرده، منجر، ضربه دست به صورت به منظور تنبیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشف
تصویر کشف
یافتن، یافته، پی برد، نویابی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشف کردن
تصویر کشف کردن
یافتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشفیات
تصویر کشفیات
یافته ها
فرهنگ واژه فارسی سره