جدول جو
جدول جو

معنی کرنگ - جستجوی لغت در جدول جو

کرنگ
کرند، اسبی که رنگ آن میان زرد و بور باشد، کرن، کورنگ، کران
تصویری از کرنگ
تصویر کرنگ
فرهنگ فارسی عمید
کرنگ
(کِ رِ)
دهی است از دهستان فردین بخش میامی شهرستان شاهرود. کوهستانی و سردسیر است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
کرنگ
(کُ رُ)
کرند. لیف جولاهگان. (ناظم الاطباء). کرنده. کرنگه، عروس را گویند. (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
کرنگ
(کَ رَ)
موش کار. درنگ کار. گنگ کار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
کرنگ
دیگی که رنگرزان رنگ ها را در آن می جوشانند، کرند
تصویری از کرنگ
تصویر کرنگ
فرهنگ فارسی معین
کرنگ
((کُ رَ))
میدان اسب دوانی، اسبی که رنگش قهوه ای روشن باشد، حلقه زدن مردم، کرند
تصویری از کرنگ
تصویر کرنگ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کارنگ
تصویر کارنگ
(پسرانه)
چرب زبان، زبان آور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کورنگ
تصویر کورنگ
(پسرانه)
نام پسر گرشاسپ از پادشاهان پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کرنر
تصویر کرنر
گوشه، در ورزش فوتبال گوشۀ زمین بازی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارنگ
تصویر کارنگ
چرب زبان، زبان آور، فصیح، صاحب طرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنگ
تصویر برنگ
زنگ، کوبۀ در خانه، کلید، بزنگ، بژنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرنگ
تصویر آرنگ
رنگ، لون، گونه، روش، همانا، گویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترنگ
تصویر ترنگ
صدای زه کمان هنگام تیر انداختن، برای مثال ترنگ تیر و چاکاچاک شمشیر / دریده مغز پیل و زهرۀ شیر (نظامی۲ - ۱۸۸)، صدای خوردن گرز و شمشیر به سپر و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنگ
تصویر پرنگ
برنج، آلیاژی زرد رنگ و مرکب از مس و روی که برای ساختن سماور یا کفۀ ترازو و سینی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
گلۀ اسب، گروه اسبان، کراع، فسیله، نسیله
درختی کوهی با چوبی سخت و محکم که از آن تیر و نیزه و مانند آن می ساختند، گز، برای مثال چنان بگریم اگر دوست بار من ندهد / که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
زیرک، باهوش، چست و چالاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرنب
تصویر کرنب
کلم، کلم سنگ، کلم قمری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کورنگ
تصویر کورنگ
کرند، اسبی که رنگ آن میان زرد و بور باشد، کرن، کرنگ، کران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکرنگ
تصویر یکرنگ
چیزی که با چیز دیگر همرنگ باشد، کنایه از بی ریا و موافق
فرهنگ فارسی عمید
(شَ کَ رَ)
به معنی شکربرگ است و آن برگها و پاره های دراز است که از شکر سازند و بر هم بندند. (از برهان) (آنندراج). نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) ، مخفف شکررنگ است یعنی شکرروییده، چه رنگ به معنی روییده و رسته هم آمده است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِرَ)
دارای یک رنگ. ضد رنگارنگ. (ناظم الاطباء). به لون واحد. (یادداشت مؤلف). که رنگ واحد دارد. مقابل دورنگ: از این ناحیت (دیلمان) جامه های ابریشم خیزد یکرنگ و باریک. (حدودالعالم).
به نزد من آمد کمربسته روزی
یکی صدره پوشیده یکرنگ اخضر.
ابوسرانه امین درودگر.
- یکرنگ کردن، اصمات. (تاج المصادر بیهقی). به رنگ واحد درآوردن. همرنگ کردن.
- ، موافق و متحد کردن.
- یکرنگ گشتن، همرنگ شدن. به رنگ واحد درآمدن:
جامۀ صدرنگ از آن خم ّ صفا
ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا.
مولوی.
صبغهاﷲ چیست رنگ خم ّ هو
پیسه ها یکرنگ گردند اندر او.
مولوی.
، کنایه از مردم صادق العقیده است که یار بی نفاق و دوست بی ریا باشد. (برهان) (آنندراج). بی ریا. صمیمی. مخلص. پاکدل. درست منش. یک جهت. که نفاق ندارد. (یادداشت مؤلف) :
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل دورنگی که من داشتم.
خاقانی.
چون تو یکرنگی به دل گر رنگ رنگ آید لباس
چه عجب چون عیسی دل بر درت دارد مکان.
خاقانی.
چو یکرنگ خواهی که باشد پسر
چو دل باش یک مادر و یک پدر.
نظامی.
آتش عشق و محبت برفروز
تا بسوزد هرکه او یکرنگ نیست.
عطار.
آنان که این لباس دعوی نپوشیده اند و یک رنگ اند و خویشتن را از دیگران امتیازی ننهاده و اندیشۀ تمکین و سروری و زهد ومستوری ندارند کس را بر ایشان اعتراضی نیست. (تاریخ غازانی ص 197).
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست.
حافظ.
غلام همت دردی کشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند.
حافظ.
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود.
حافظ.
- یکرنگ شدن، به یک رنگ بودن. صمیمی شدن:
یکرنگ شویم تا نماند
این خرقۀ سترپوش زنار.
سعدی.
سعدی همه روزه عشق می باز
تا در دو جهان شوی به یکرنگ.
سعدی.
،
{{اسم مرکّب}} گلگونه. (فرهنگ اسدی) :
آراسته گشته ست ز تو چهرۀ خوبی
چون چهرۀ دوشیزه به یکرنگ و به گلنار.
خسروی (از فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(کُ رُ گَ / گِ)
کرنده. لیف شوی مالان و جولاهگان. (ناظم الاطباء). لیف جولاهگان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درنگ
تصویر درنگ
تاخیر، دیرکرد، مقابل شتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکرنگ
تصویر یکرنگ
به لون واحد، همرنگ، دوست بی ریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرنگ
تصویر شرنگ
زهر سم، هر چیز تلخ، حنظل
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی آبدزدک کاپیش (گویش گیلکی) تلمبه کوچک شیشه یی که به وسیله آن دارویی مایع را در زیر پوست و داخل بدن تزریق کنند آبدزدک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترنگ
تصویر ترنگ
صدای زه کمان هنگام تیر انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
آوازی که از برخورد پیاپی شمشیر و گرز و مانند آنها بر آید، صدای زه کمان، آواز درای و زنگ، صدایی که در کوه و گنبد پیچد، آواز شکستن بلور و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرنگ
تصویر جرنگ
صدای زنگ و طاس و امثال آن، آواز زدن شمشیر و تیغ و خنجر و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرنگ
تصویر زرنگ
چالاک، زیرک، باهوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرنگ
تصویر آرنگ
مرفق، آرنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکرنگ
تصویر یکرنگ
((~. رَ))
صادق، بی ریا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنگ
تصویر درنگ
مکث، صبر، توقف، تامل، تاخیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترنگ
تصویر ترنگ
ترنج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کرنت
تصویر کرنت
عمل جراحی، عمل کردن، جراحی
فرهنگ واژه فارسی سره