صدای زه کمان هنگام تیر انداختن، برای مثال ترنگ تیر و چاکاچاک شمشیر / دریده مغز پیل و زهرۀ شیر (نظامی۲ - ۱۸۸)، صدای خوردن گرز و شمشیر به سپر و مانند آن
صدای زهِ کمان هنگام تیر انداختن، برای مِثال ترنگ تیر و چاکاچاک شمشیر / دریده مغز پیل و زهرۀ شیر (نظامی۲ - ۱۸۸)، صدای خوردن گرز و شمشیر به سپر و مانند آن
گلۀ اسب، گروه اسبان، کراع، فسیله، نسیله درختی کوهی با چوبی سخت و محکم که از آن تیر و نیزه و مانند آن می ساختند، گز، برای مثال چنان بگریم اگر دوست بار من ندهد / که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۷)
گلۀ اَسب، گروه اَسبان، کُراع، فَسیله، نَسیله درختی کوهی با چوبی سخت و محکم که از آن تیر و نیزه و مانند آن می ساختند، گَز، برای مِثال چنان بگریم اگر دوست بار من ندهد / که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۷)
به معنی شکربرگ است و آن برگها و پاره های دراز است که از شکر سازند و بر هم بندند. (از برهان) (آنندراج). نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) ، مخفف شکررنگ است یعنی شکرروییده، چه رنگ به معنی روییده و رسته هم آمده است. (برهان) (آنندراج)
به معنی شکربرگ است و آن برگها و پاره های دراز است که از شکر سازند و بر هم بندند. (از برهان) (آنندراج). نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) ، مخفف شکررنگ است یعنی شکرروییده، چه رنگ به معنی روییده و رسته هم آمده است. (برهان) (آنندراج)
دارای یک رنگ. ضد رنگارنگ. (ناظم الاطباء). به لون واحد. (یادداشت مؤلف). که رنگ واحد دارد. مقابل دورنگ: از این ناحیت (دیلمان) جامه های ابریشم خیزد یکرنگ و باریک. (حدودالعالم). به نزد من آمد کمربسته روزی یکی صدره پوشیده یکرنگ اخضر. ابوسرانه امین درودگر. - یکرنگ کردن، اصمات. (تاج المصادر بیهقی). به رنگ واحد درآوردن. همرنگ کردن. - ، موافق و متحد کردن. - یکرنگ گشتن، همرنگ شدن. به رنگ واحد درآمدن: جامۀ صدرنگ از آن خم ّ صفا ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا. مولوی. صبغهاﷲ چیست رنگ خم ّ هو پیسه ها یکرنگ گردند اندر او. مولوی. ، کنایه از مردم صادق العقیده است که یار بی نفاق و دوست بی ریا باشد. (برهان) (آنندراج). بی ریا. صمیمی. مخلص. پاکدل. درست منش. یک جهت. که نفاق ندارد. (یادداشت مؤلف) : به بوی دل یار یکرنگ بود به منزل دورنگی که من داشتم. خاقانی. چون تو یکرنگی به دل گر رنگ رنگ آید لباس چه عجب چون عیسی دل بر درت دارد مکان. خاقانی. چو یکرنگ خواهی که باشد پسر چو دل باش یک مادر و یک پدر. نظامی. آتش عشق و محبت برفروز تا بسوزد هرکه او یکرنگ نیست. عطار. آنان که این لباس دعوی نپوشیده اند و یک رنگ اند و خویشتن را از دیگران امتیازی ننهاده و اندیشۀ تمکین و سروری و زهد ومستوری ندارند کس را بر ایشان اعتراضی نیست. (تاریخ غازانی ص 197). بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست. حافظ. غلام همت دردی کشان یکرنگم نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند. حافظ. پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود. حافظ. - یکرنگ شدن، به یک رنگ بودن. صمیمی شدن: یکرنگ شویم تا نماند این خرقۀ سترپوش زنار. سعدی. سعدی همه روزه عشق می باز تا در دو جهان شوی به یکرنگ. سعدی. ، {{اسم مرکّب}} گلگونه. (فرهنگ اسدی) : آراسته گشته ست ز تو چهرۀ خوبی چون چهرۀ دوشیزه به یکرنگ و به گلنار. خسروی (از فرهنگ اسدی)
دارای یک رنگ. ضد رنگارنگ. (ناظم الاطباء). به لون واحد. (یادداشت مؤلف). که رنگ واحد دارد. مقابل دورنگ: از این ناحیت (دیلمان) جامه های ابریشم خیزد یکرنگ و باریک. (حدودالعالم). به نزد من آمد کمربسته روزی یکی صدره پوشیده یکرنگ اخضر. ابوسرانه امین درودگر. - یکرنگ کردن، اصمات. (تاج المصادر بیهقی). به رنگ واحد درآوردن. همرنگ کردن. - ، موافق و متحد کردن. - یکرنگ گشتن، همرنگ شدن. به رنگ واحد درآمدن: جامۀ صدرنگ از آن خُم ّ صفا ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا. مولوی. صبغهاﷲ چیست رنگ خُم ّ هو پیسه ها یکرنگ گردند اندر او. مولوی. ، کنایه از مردم صادق العقیده است که یار بی نفاق و دوست بی ریا باشد. (برهان) (آنندراج). بی ریا. صمیمی. مخلص. پاکدل. درست منش. یک جهت. که نفاق ندارد. (یادداشت مؤلف) : به بوی دل یار یکرنگ بود به منزل دورنگی که من داشتم. خاقانی. چون تو یکرنگی به دل گر رنگ رنگ آید لباس چه عجب چون عیسی دل بر درت دارد مکان. خاقانی. چو یکرنگ خواهی که باشد پسر چو دل باش یک مادر و یک پدر. نظامی. آتش عشق و محبت برفروز تا بسوزد هرکه او یکرنگ نیست. عطار. آنان که این لباس دعوی نپوشیده اند و یک رنگ اند و خویشتن را از دیگران امتیازی ننهاده و اندیشۀ تمکین و سروری و زهد ومستوری ندارند کس را بر ایشان اعتراضی نیست. (تاریخ غازانی ص 197). بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست. حافظ. غلام همت دردی کشان یکرنگم نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند. حافظ. پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود. حافظ. - یکرنگ شدن، به یک رنگ بودن. صمیمی شدن: یکرنگ شویم تا نماند این خرقۀ سترپوش زنار. سعدی. سعدی همه روزه عشق می باز تا در دو جهان شوی به یکرنگ. سعدی. ، {{اِسمِ مُرَکَّب}} گلگونه. (فرهنگ اسدی) : آراسته گشته ست ز تو چهرۀ خوبی چون چهرۀ دوشیزه به یکرنگ و به گلنار. خسروی (از فرهنگ اسدی)