جدول جو
جدول جو

معنی کرازن - جستجوی لغت در جدول جو

کرازن(کَ زِ)
جمع واژۀ کرزن یا کرزن. (از آنندراج) (اقرب الموارد) ، جمع واژۀ کرزین. (اقرب الموارد). رجوع به کرزن و کرزین شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کران
تصویر کران
کرند، اسبی که رنگ آن میان زرد و بور باشد، کرن، کرنگ، کورنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کراتن
تصویر کراتن
عنکبوت، جانوری بندپا با غده هایی در شکم که ماده ای از آن ترشح می شود که از آن تار می تند و در آن زندگی و به وسیلۀ آن شکار می کند
تارتن، تارتنک، کاربافک، کارتن، کارتنک، شیرمگس، مگس گیر، تننده، تنندو، برای مثال همی بستد سنان من روان ها همچو بویحیی / همی برشد کمیت من به تاری همچو کراتن (فرقدی - لغتنامه - سنان)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کران
تصویر کران
جای پایان یافتن چیزی، کرانه، کنار، کناره، طرف، سو، جهت،
پایان، انتها، برای مثال غم زمانه که هیچش کران نمی بینم / دواش جز می چون ارغوان نمی بینم (حافظ - ۷۱۶)
کران تا کران: از این سو تا آن سو، همه جا
کران جستن: دوری گزیدن از خلق، گوشه گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کراز
تصویر کراز
تنگ، کوزۀ آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرازن
تصویر چرازن
حیوان علف خوار در حال چریدن، چرنده، چرا کننده، برای مثال به هر وادی چو رفتندی چرازن / تو گویی موج میزد سیل روغن (جامی - ۱۰۹)
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
شیشه و کوزۀ سرتنگ. ج، کرزان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شیشه و گفته اند کوزۀ سرتنگ. ابن درید گوید آن را به کار برند ونمی دانم عربی است یا عجمی. ج، کرزان. (از اقرب الموارد) ، ظرف سفالین بی دسته. ج، کرزان. (ناظم الاطباء). رجوع به کراز متداول در فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(کُرْ را)
کوزۀ سرتنگ. (ناظم الاطباء). کراز. (از اقرب الموارد) ، ظرف سفالین بی دسته. (ناظم الاطباء). رجوع به کراز شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
خرام و راه رفتن از روی ناز و غمزه باشد. (برهان). خرام و رفتار از روی ناز و غمزه. (ناظم الاطباء). در برهان به کاف بمعنی خرام که راه رفتن از روی ناز باشد آورده و سهو کرده و آن به کاف فارسی (گ) باشد. (آنندراج). رجوع به گراز شود، بیلی را گویند دسته دار که بر دو طرف آن دو حلقه باشد و ریسمانی بر حلقه های آن می بندند و می کشندو زمین را بدان هموار می کنند. (از برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به گراز شود
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ)
نیم تاج مرصعی بوده است که ملوک پیشین از بالای سر خود به جهت تیمن و تبرک می آویخته اند و گاهی نیزبر سر می نهاده اند. (برهان) (آنندراج). رجوع به گرزن شود، تاجی را نیز گویند که از دیبا دوخته باشند و با کاف فارسی هم آمده است. (برهان) (آنندراج) : ندیمان و غلامانش پای کوفتند با کرزنها بر سر. (تاریخ بیهقی). رجوع به گرزن شود، زنبیل. (برهان) (آنندراج) ، در عربی میان سر و فرق سر را خوانند. (برهان) (آنندراج). صاحب السامی می نویسد: میان افسر اما در تاج العروس این معنی نیست. (یادداشت مؤلف) ، نوعی کلاه که زنان بغداد بر سر می نهند. (دزی ج 2 ص 455)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ / کِ زِ)
تبر بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبر یک سر. (مهذب الاسماء). تبر بزرگ و ابن سیده گفته تبر یک سر. (از اقرب الموارد). کرزین. (از اقرب الموارد). ج، کرازن، (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) کرازین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کنار باشد که در مقابل میان است. (برهان). کناره. (آنندراج) (ناظم الاطباء). طرف. لب. لبه. حاشیه. جانب. (ناظم الاطباء). سیف البحر. (معجم البلدان ذیل کلمه ماه دینار). مقابل میان: حیره شهرکی است برکران بادیه. (حدود العالم). قادسیه شهرکی است بر کران بادیه. (حدود العالم). بجونه، دهی است آبادان بر کران بیابان. (حدود العالم). جزیره بنی رعنی شهری است که آب دریا از سه کران وی برآید. (حدود العالم).
که تا در جهان تخم ساسانیان
پدید آید اندر کران و میان
از ایشان نرفته ست جز بدتری
به گرد جهان جستن و داوری.
فردوسی.
درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر افکند گرز گران.
فردوسی.
به لشکر نگه کرد سلم از کران
سرش گشت زآن کار لشکر گران.
فردوسی.
نیا را بدید از کران شاه نو
برانگیخت آن بارۀ تندرو.
فردوسی.
همه زرّکانی و سیم سپید
ز سرتا به بن وز میان تا کران.
فرخی.
بخندد همی بر کرانهای راه
به فصل زمستان گل کامکار.
فرخی.
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای نونده کرانش چون کشمر.
فرخی.
ز پاشیدن آتش از هر کران
همی ریخت گفتی ز چرخ اختران.
اسدی (گرشاسب نامه).
من درساعت... امیر را بیافتم در کران شهر به در باغی فرودآمده. (تاریخ بیهقی). امیر بر کران شهر که خیمه زده بودند فرودآمد. (تاریخ بیهقی).
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم.
ناصرخسرو.
ابری چون گرد رزم هایل و تیره
برقی درخشنده از کرانش چو خنجر.
مسعودسعد.
صفی که ز یک کران به حیلت
نتوان دیدن کران دیگر
تنها شکنی چو حمله کردی
بی زحمت همعنان دیگر.
سوزنی.
تو گر با من نیی بی تو نیم من
عجب هم بر کران هم در میانی.
انوری.
هرکه او بر کران نشست آرد
با وی انصاف در میان ننهند.
مجیر بیلقانی.
عاقل چو خلاف اندر میان آید بجهد و چو صلح بیند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کران است و اینجا حلاوت در میان. (گلستان).
- از کران تا کران،از انتهایی به انتهایی. (یادداشت مؤلف). از سویی به سوی دیگر:
ز کشته به هر سو فکنده سران
زمین کوه گشت از کران تا کران.
فردوسی.
بسالی همه دشت نیزه وران
نیارند خورد از کران تا کران.
فردوسی.
همه خانه بد از کران تا کران
پر از مشک و دینار و پر زعفران.
فردوسی.
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود.
سعدی.
- بر کران بودن،دور بودن. خارج بودن. بری بودن. در میانه نبودن:
ز عقل و عافیت آن روز بر کران بودم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت.
سعدی.
- کران به کران، کران تا کران:
هما چو بر سر کس سایه افکند چه عجب
اگر جهان همه او را شود کران به کران.
فرخی.
و رجوع به ترکیب کران تا کران شود.
- کران تا به کران، سرتاسر. از یک سو تا به سوی دیگر:
میر یوسف عضد دولت و خورشید ملوک
که جهان منظر اویست کران تا به کران.
فرخی.
گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتا ازین کران جهان تا بدان کران.
فرخی.
تو چو من یابی بسیار و نیابم چو تو من
گر جهان جمله بگردم ز کران تا به کران.
فرخی.
- کران تا کران، از یک سوی عالم تا سوی دیگر. از مشرق تا مغرب. (فرهنگ فارسی معین). کران به کران. از سویی تا سوی دیگر. (از یادداشت مؤلف). سرتاسر: هر کجا آرامگاه مردمان بود به چهار سوی جهان از کران تاکران. این زمین را ببخشیدند و به هفت بهر کردند. (مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری).
به یزدان که بسیار دیدم جهان
هم ایران و توران کران تا کران.
فردوسی.
بزرگ جهانی کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران.
فردوسی.
هوا از درفشان درفش سران
چو باغ بهار از کران تا کران.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ، سرتاسر. کلاً. از سیر تا پیاز. بتمامه:
یکی شد بر شاه مازندران
بگفت آنچه دید از کران تا کران.
فردوسی.
، انتهاکه در مقابل ابتداست. (برهان). پایان. (ناظم الاطباء) :
چو زو برگذشتی نماندت جای
کران جهان خواندش رهنمای.
فردوسی.
ازین در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی.
فردوسی.
چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی
چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی.
فرخی.
شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار.
فرخی.
زآن درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران.
فرخی.
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
زنده بود بسر نبرد روز با کران.
فرخی.
به دولت اندر ملک ترا مباد کران
به شادی اندر عمر ترا مباد حساب.
مسعودسعد.
در گیتی ای شگفت کران داشت هرچه داشت
چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت.
مسعودسعد.
داد و دهشت کران ندارد
گر بیش کنی زیان ندارد.
نظامی.
گر تو نگیریم دست کار من از دست شد
زآنکه ندارد کران وادی هجران من.
عطار.
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
حافظ.
- بر کران بودن، دور بودن. جدا بودن:
زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران
اکنون ز عدلت هر دوان یک چشمه سازند آبخور.
ابن یمین.
- بر کران رسیدن، به آخر آمدن. (یادداشت مؤلف) :
گویند مهدی آیدصاحبقران برون
چون مدت زمانه خوهد بر کران رسید.
سوزنی.
- بر کران شدن، دور شدن. جدا شدن:
از همه عالم شده ام بر کران
بسته بسودای تو جان بر میان.
خاقانی.
- به کران بردن،بسر بردن. (فرهنگ فارسی معین). به پایان بردن:
ور تو خدمت نکنی بر دل من رنج منه
تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران.
فرخی.
این زن عدت به کران برد. (کشف الاسرار ج 1 ص 616).
- بی کران، بی انتها. بی پایان. بی اندازه. بی نهایت. (ناظم الاطباء). بی حساب. بی شمار. بسیار:
چو انبوه شد لشکر بی کران
عدد خواست از نام نام آوران.
نظامی.
ور او را کان زر بی کران است
مرا نیکو سخن زر است و دل کان.
ناصرخسرو.
چو لشکر بود اندک و کار تخت
به از بی کران لشکر و کار سخت.
اسدی.
دانستم که مهابت من در دل ایشان بی کران است. (گلستان سعدی چ یوسفی ص 65). مال بی کران داری و ما را مهمی است. (گلستان سعدی).
- عمر به کران کردن، در عزلت بسر بردن و به پایان بردن آن. انزوا طلبیدن:
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچۀ باستان نبینم.
خاقانی.
رجوع به کران بردن شود.
- کران طلبیدن، کرانه و گوشه گرفتن و دوری گزیدن را نیز گفته اند. (برهان). عزلت گرفتن. خلوت و تنهایی گزیدن. (از ناظم الاطباء) :
خاقانیا ز خدمت شاهان کران طلب
تا از میان موج سیاست برون شوی.
خاقانی.
، حد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سرحد. (ناظم الاطباء). مرز:
بلغار کرانی ز جهان است و مر او راست
از بارۀ قنوج چنین تا در بلغار.
فرخی.
، ساحل. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : خنان، ناحیتی است بر کران رود کر. (حدود العالم). رقه و رایقه دو شهر است... بر کران فرات نهاده. (حدود العالم). بلد شهری است بر کران دجله نهاده. (حدود العالم). اولاس آخرین شهری است از اسلام که بر کران دریای روم است. (حدود العالم).
چو پیران بیامد به نزدیک رود (گلزریون)
سپه بد پراکنده چون تار و پود
بدیگر کران خفته بد گیو و شاه
نشسته فرنگیس بر دیدگاه.
فردوسی.
بجز دریا نخواندی کس کف دریا مثالش را
اگر نز بهر آن بودی که دریا را کران باشد.
فرخی.
نسبتی دارد دریا ز دل او گرچه
این کران دارد و آن را نتوان یافت کران.
فرخی.
چون به کران جیحون رسیدیم امیر فرودآمد. (تاریخ بیهقی). و بسیار پیادگان آمده با سرهنگان بخدمت وبر آن جانب آب بر کران جیحون ایستاده. (تاریخ بیهقی).
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچوقت کسی را کران خویش.
ادیب صابر (از آنندراج).
مدح تو دریای ناپدید کران است
زورق دریای ناپدید کرانم.
سوزنی.
دریاست آستانش کز اشک دادخواهان
بر هر کران دریا مرجان تازه بینی.
خاقانی.
گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن
ور در گو محیط درافتی کران مخواه.
خاقانی.
گفتم از ورطۀ عشقت به صبوری بدرآیم
بازمی بینم دریا نه پدید است کرانش.
سعدی.
کشتی هرکه درین لجۀ خونخوار فتاد
نشنیدیم که دیگر به کران می آید.
سعدی.
، سرزمین. (ناظم الاطباء)، افق. (نصاب الصبیان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان نوشهر است. این دهستان در جنوب و باختر نوشهر واقع شده و از 15 ده تشکیل یافته است. سکنۀ آن در حدود 2500 تن است. ده های مهم آن عبارتند از: کرکرودسر، کشک سرا، هلیستان و سنگ تجن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
ناحیه ای است میان کابل و بدخشان که در آن معادن خارصینی است. (از الجماهر ص 261)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
اسبی را گویند که رنگ او مابین زرد و بور باشد و به این معنی به حذف الف هم آمده است. گویند ترکی است. (برهان). کرند. کرن. (ناظم الاطباء). رجوع به کرن و کرند شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
شهری است نزدیک دارابجرد یا نزدیک سیران. (منتهی الارب). شهرکی است (به ناحیت پارس) از حدود سیراف، آبادان با مردم بسیار. (از حدود العالم چ ستوده ص 141). حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب آورده است: کران و ایراهستان در بیابانی است گرمسیر بغایت چنانکه تابستان آنجا جز معدودی نباشند و آب روان و کاریز نداردو غلۀ آنجا همه دیمی بود و از میوه جز خرما ندارندو مردم غریب جز سه ماه سر مادر آنجا نتوانند بود. (از نزههالقلوب چ دبیرسیاقی ص 142). رجوع به نزههالقلوب و فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا صص 140-141 شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جمع واژۀ کرینه. بمعنی زنان سرودگوی. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کوزۀ آب سرتنگ باشد که مسافران با خود دارند و آن را تنگ نیز می گویند. (برهان) (آنندراج). تنگ و کوزۀ آب سرتنگ. (ناظم الاطباء) :
با نعمتی تمام به درگاهت آمدم
امروز با کرازی و چوبی همی روم.
فاخری (از فرهنگ نظام).
رجوع به کراز معمول در تداول تازی شود.
، حوصله که چینه دان مرغ باشد. (از برهان) (از ناظم الاطباء). ژاغر
لغت نامه دهخدا
(کِ / کُ)
بر وزن و معنی خرامان است و کرازانیدن بمعنی خرامانیدن و کرازیدن بمعنی خرامیدن باشد و به این معنی در فرهنگ جهانگیری به ضم اول و کاف فارسی هم آمده است. (برهان). اما صحیح به کاف پارسی است. (آنندراج). رجوع به گرازان شود
لغت نامه دهخدا
(رِ زَ)
قریه ای است به سمرقند. (معجم البلدان). قریه ای است به سمرقند و نواحی آن. (انساب سمعانی ورق 470 ب). درمعجم البلدان این کلمه ’براء مفتوحه و زای ساکنه’ ودر انساب سمعانی ’بسکون راء و فتح زاء’ آمده است
لغت نامه دهخدا
(شَ)
چرنده. (آنندراج) (غیاث). چراکننده:
بهر وادی که رفتندی چرازن
تو گوئی موج میزد سیل روغن.
جامی (در صفت گوسفندان یوسف) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ)
هم منزل و کسی که با دیگری در یک خانه منزل کند و کسی که با دیگری در یک زمان فرودآید. (ناظم الاطباء) : هو مرازنه، مخاله. (متن اللغه). محاله. (منتهی الارب). نعت فاعلی است از مرازنه. رجوع به مرازنه شود
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
زنندۀ کرنا. نوازندۀ کرنا
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ)
نوعی تیر بزرگ. (یادداشت مؤلف) :
کنون بور آهوتک و کرگزن
کمان و کمین من و کرگدن.
اسدی (گرشاسب نامه).
زبان و گلوگاه و یک نیمه تن
فرودوخت با کرگزن کرگدن.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ / کَرْ را تَ)
عنکبوت. کارتن. کارتنه. دیوپا. کارتنگ. کره تن. کروتنه. کراتین. (فرهنگ فارسی معین) :
مگس را پرده کی برگیرد آنگه
که اندر پردۀ کراتن افتاد.
قوامی رازی (از فرهنگ فارسی معین).
رجوع به کراتین، عنکبوت و کارتنه شود
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
با همدیگر مقابل و برابر شدن، یقال: الجبلان یترازنان، ای یتناوحان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقابل. (المنجد). تناوح و تقابل دو کوه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جمع واژۀ کرزین. بمعنی تبر یا تبر بزرگ و فی حدیث ام سلمه ما صدقت بموت النبی صلی اﷲ علیه و سلم حتی سمعت دفع الکرازین، ای وقعها فی حفرقبره. (از منتهی الارب) ، جمع واژۀ کرزن. یا کرزن. (اقرب الموارد). رجوع به کرزن و کرزین شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جمع واژۀ کراز، بمعنی کوزه و شیشۀ سرتنگ. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کراز شود
لغت نامه دهخدا
پستاندار یست عظیم الجثه و علفخوار از راسته سم داران جزو دسته فردسمان که هم در اندامها جلو و هم اندامها عقبی در هر یک دارا سه انگشت منتهی بسم است. این پستاندار مخصوص نواحی گرم زمین است و در افریقا و جزایر مالزی میزید. کرگدن دارا پوستی ضخیم است و بر روی بینی افراد گونه های افریقا یی دو شاخ و در گونه های آسیایی یک شاخ موجود است. بلندی شاخها گاهی تا یک متر هم میرسد. کرگدن بسرعت می دود و چون بسیار با قدرت است حیوانات دیگر از مقابله با وی هراس دارند. تنها دشمن این جانور انسان است که بمنظور استفاده از شاخ و پوست ضخیم و با مقاومتش آنرا شکار میکند. کرگدن بطور انفراد و گاهی یک زوج (نر و ماده) در جنگلها دور دست مرطوب و دور از سکنه بسر میبرد کرگندن کرکزن. یا کرگدن دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراتن
تصویر کراتن
عنکبوت: (مگس را پرده کی بر گیرد آنگه که اندر پرده کراتن افتاد) (قوامی رازی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کران
تصویر کران
طرف، لب، لبه، حاشیه، جانب
فرهنگ لغت هوشیار
تنگ کوزه سر تنگ باژن نخزار نهاز قچقار که خرجینه شبان بر دارد. شیشه و کوزه سر تنگ که مسافر ان با خود برند: (با نعمتی تمام بدر گاهت آمدم امروز با کراز و چوبی همی روم) (فاخری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراز
تصویر کراز
((کُ))
تنگ، کوزه آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کران
تصویر کران
((کُ))
اسبی را می گویند که رنگش زرد، حنایی یا قهوه ای روشن باشد، کرند، کرن، کرنگ و کورنگ هم گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کران
تصویر کران
((کَ))
طرف، کنار، حاشیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کران
تصویر کران
افق، حد
فرهنگ واژه فارسی سره