جدول جو
جدول جو

معنی کدسه - جستجوی لغت در جدول جو

کدسه
(کَ سَ)
عطسۀ ستور و عطسه دادن آن و گاهی در مردم هم استعمال کنند. (منتهی الارب). عطسۀ بهائم و در مردم هم استعمال کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هدسه
تصویر هدسه
(دخترانه)
همسر یهودی خشایار شاه که بعداً استر نام گرفت، محل دفن او و داییش (مردخای) جزء آثار باستانی همدان است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کوسه
تصویر کوسه
در علم زیست شناسی نوعی ماهی بزرگ با دندان های تیز و آرواره های قوی و بدنی پوشیده از فلس که بسیار سریع و تهاجمی عمل می کند، کوسه ماهی
مردی که فقط چانه اش مو داشته باشد و گونه هایش بی مو باشد، کوسج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عدسه
تصویر عدسه
عدسی، جسمی عدسی شکل که در پشت مردمک چشم و جلو زجاجیه قرار دارد، در علم فیزیک قطعه ای شیشه ای یا پلاستیکی که یک یا دو طرف آن محدب یا مقعر است و در دوربین ها، ریزبین ها و دستگاه های عکاسی به کار می رود، عدسه، غذایی که از عدس پخته شده و بلغور تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیسه
تصویر کیسه
پارچه ای که اطراف آن را دوخته و چیزی در آن بریزند، جیب
کیسۀ صفرا: در علم زیست شناسی کیسۀ گلابی شکل که در زیر کبد قرار دارد و صفرا در آن ذخیره می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرسه
تصویر کرسه
چرک بدن یا جامه، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاسه
تصویر کاسه
ظرف سفالی یا چینی تو گود که در آن غذا می خورند،
در علم زیست شناسی حقۀ گل، کالیس
کاسۀ سر: در علم زیست شناسی جمجمه، استخوان سر، برای مثال روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند / زنهار کاسۀ سر ما پرشراب کن (حافظ - ۷۹۲)
کاسۀ زانو: در علم زیست شناسی استخوان روی مفصل زانو، آیینۀ زانو، سر زانو، کشکک
کاسۀ گل: در علم زیست شناسی مجموعۀ کاسبرگ ها، کالیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کدیه
تصویر کدیه
گدایی، برای مثال بدین دقیقه که گفتم گمان کدیه مبر / به بنده، گر چه گدایی شریعت شعر است (انوری - ۴۵)
فرهنگ فارسی عمید
(کِ نَ / کُ نَ)
پیه و گوشت. یقال لرجل انه لحسن الکدنه. (منتهی الارب). کثرت پیه و گوشت و گفته اند خود پیه و گوشت هنگامی که زیاد باشد. (از اقرب الموارد). امراءه ذات کدنه، دارای گوشت. (اقرب الموارد) ، قوم مرد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ سَ)
جمع واژۀ فدس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فدس شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
ظرفی باشد که چیزی در آن خورند. (برهان). ناجود و قدح و جام و ساغر و پیاله و دوری و طبقچۀ بزرگ و یا کوچک مسین و یا چوبین و یا گلین و بادیه و قدح چینی بزرگ و کوچک و هرظرفی که در آن چیزی خورند. (ناظم الاطباء). ظرف مدور از فلز یا گل که دیواره اش بلند باشد و برای حمل غذا و آب استعمال میشود و قسم بزرگ آن را قدح هم گویند. این لفظ مأخوذ از کاس عربی است. (فرهنگ نظام). کاس. رجوع به کاس شود: و از آمل آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانه نیام و کاسه و طبق. (حدود العالم).
که چون شاه کسری خورش خواستی
یکی خوان زرّین بیاراستی
سه کاسه نهادی برو از گهر
به دستار زربفت پوشیده سر.
فردوسی.
شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام
کز کاسۀ سر کاسه بود سفرۀ خوان را.
انوری.
کاسۀ خاصان منه در پیش عام
ترک کن تا ماند این تقریر خام.
مولوی.
کاسۀ گرمتر از آش که دید
کیسۀبیش تر از کان که شنید.
جامی (امثال و حکم).
کاسۀ چینی که صدا میکند
خود صفت خویش ادا میکند.
؟ (جامع التمثیل).
قطیمه، کاسه ای از طعام. (منتهی الارب).
- کاسه به خون زدن و در خون زدن، خون خوردن. (آنندراج) :
صائب بخون دل نزند کاسه چون کند
هر کس که نیست دست بجام لبالبش.
صائب (از آنندراج).
کاسه در خون جگرداران عالم میزند
از خمار ظالم آن چشم بی پروا مپرس.
صائب (از آنندراج).
- کاسه بر سر شکستن، مورد افشای راز شدن یا کردن کسی و کاسه بر سر کسی شکستن، کنایه از رسوا کردن او را و قدح بر سر کسی شکستن نیز بهمین معنی است. (آنندراج) :
چنان ز نالۀ مستانه بی تو نالیدم
که کاسه بر سر آواز شیر بیشه شکست.
محسن تأثیر.
پیش ساقی لب ز حرف زهد و تقوی بسته ایم
کاسۀ زاهد مبادا بر سر ما بشکند.
محمدقلی سلیم.
و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 259 شود.
- کاسه بر کف داشتن، برای دریوزه کردن بود. (آنندراج) :
پگاه نغمۀ طنبور کاسه بر کف دست
گدای نالۀ شهناز کرده ای ما را.
میرنجات.
- کاسه به زیر کاسه، فنی از کشتی که چانۀ خود را بچانۀ حریف می پیچند و بعضی گویند دست در زیر زانوی حریف بردن و از جا برداشتن است. (آنندراج) :
چه خوری غصۀ گردون و غم تلواسش
قامت افراخته ای کاسه بزیر کاسش.
میرنجات.
- کاسه به سر و بر سر کشیدن، از عالم ساغر بر سر کشیدن. (آنندراج) :
وقت رندی خوش که در دوران برنگ لاله کرد
صاف و درد دهر را یک کاسه ای بر سر کشید.
مخلص کاشی (از آنندراج).
چون زنگیی که کاسۀ شیری بسر کشد
شام سیاه هجر فرو برد روز را.
میرزا وحید (از آنندراج).
- کاسۀ پنیر و کاسۀ جغرات، کنایه از ماه بدر است. (ناظم الاطباء).
- کاسه پیش کسی بند کردن، خوان به خدمت امیر بستن و به امید منفعت به خانه اش آمد وشد کردن یعنی چون کسی ملتزم به امری شود گویند در سر کار فلان امیر کاسه بند کرده است. (آنندراج). و رجوع به ’کاسه بند کردن’ شود. و نیز به مجموعۀ مترادفات ص 136.
- کاسۀ چه کنم در دست داشتن، همیشه مردد و همیشه از بخت شاکی بودن. مثال: فلان همیشه کاسۀ چکنم دردست دارد. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به کاسه کجانهم شود.
- کاسه در پیش کسی داشتن و پیش کف کسی داشتن، احتیاج خود پیش کسی بردن. (آنندراج) :
چشم بر فیض نظیری همه خوبان دارند
کاسه در پیش گدا داشته سلطانی چند.
نظیری.
رواست لاله اگر کاسه داشت پیش کفم
گلی است داغ که مخصوص گلستان منست.
(از آنندراج).
- کاسه در زیر آن نیم کاسه یافتن، فریب کسی ظاهر ساخته و عجائبات مشاهده نمودن. (غیاث) (آنندراج).
- کاسه کجا بر و کاسه کجا نه، کسی که ناخوانده بر خوان مردم حاضر شود و بر این قسم مدار بگذارند و متأخران بدین معنی کاسه کجا برم و کاسه کجا نهم بصیغۀ متکلم استعمال کنند. (آنندراج) :
آنجا که خوان همتت آراست روزگار
این هفت طاس گردون کاسه کجا برند.
کمال اصفهانی (از آنندراج).
- کاسه کشیدن و نوشیدن وزدن، کنایه از شراب خوردن. (آنندراج) :
در این میخانه هر ایمایی از جایی خبر دارد
گدایی کاسه ای زد ساغر جمشید پیدا شد.
میرزا جلال.
چگونه کاسۀ پرزهر ناز را نوشند
جماعتی که بدآموز نعمت و نازند.
صائب.
ز خون شکوه ام چون لاله دامانی نشد رنگین
کشیدم کاسه های خون و برلب خاک مالیدم.
صائب.
- امثال:
کاسۀ آسمان ترک دارد.
کاسه جایی رود که بازآرد قدح.
، بمعنی طبل و کوس و نقارۀ بزرگ هم آمده است. (برهان) :
دهل و کاسه همانا که بشب زان نزنند
تا بخسبد خوش و کمتر بودش بر دل بار.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 93).
گر فلک فریاد خصمت نشنود معذور هست
کاسه و کوس شهنشه گوش او کرکرده اند.
ادیب صابر.
، شکم تار و ستار و کمانچه و چنگ و طبل و کوس و نقاره. (ناظم الاطباء).
- کاسه بردار:
چو دیده به طنبوره و تار او
ز رغبت شدی کاسه بردار او.
ملاطغرا (آنندراج).
- کاسۀ نرگس، جام گل نرگس:
از تهیدستی لب من کی شکایت آشناست
همچو نرگس کاسه ام خالیست اما بی صداست.
نورالعین واقف (از آنندراج).
، کنایه از فلک و آفتاب و زمین و دنیا باشد. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ نَ)
کوهان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ دِ نَ)
مؤنث کدن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
مصدر مره. (از اقرب الموارد) ، داغ و نشان. یقال ماللبعیر کدمه،اذالم یکن به اثره ولا وسم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ دِ مَ)
بز درشت و ستبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ مَ)
جنبش. یقال سمعت کدمته. (منتهی الارب). جنبش و حرکت. یقال ما به کدمه، نیست در آن جنبشی. (ناظم الاطباء). حرکت. (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ فَ)
صوت افتادن پاها بر جای سخت و گفته اند صوتی که بشنوی بدون دیدن چیزی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کدف. (ناظم الاطباء). رجوع به کدف شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دُمْ مَ)
مرد درشت و سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ عَ)
خوار و ذلیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پارچه ای که از کرباس یا از جامه دیگر دوزند بزرگ و کوچک و در آن پول و دیگر چیزها نهند، کیس
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله پنبه برزده که به جهت رشتن مهیا کرده باشند: سبیخه کندش، چوبی که حلاجان پنبه برزده را برآن پیچند تا گلوله شود
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که صورتش مو نداشته باشد و یا چند موی تنک باشد که کوسج هم میگویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلسه
تصویر کلسه
تیره رنگ تیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدره
تصویر کدره
ابر نازک، بافه، گل و لای تیرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدمه
تصویر کدمه
کدمه در فارسی: داغ، نشان
فرهنگ لغت هوشیار
کدیه در فارسی پارسی تازی گشته گدیه گدایی نیست حاجت مرا به افسانه کدیه خوش نیست گنج در خانه (نزاری) سختی روز گار، گدایی: (بدین لطیفه که گفتم گمان کدیه مبر ببنده گر چه گدایی شریعت شعر است) (انوری سروری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرسه
تصویر کرسه
فریب خدعه مکر: (ایلچی هیبت حسود ترا دید بر اسب عمر و گفتش: تش . {} هر که با دولت تو کرده کرش کرده در گردنش زمانه کرش) (پور بهای جامی)، فروتنی چاپلوسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبسه
تصویر کبسه
هندوانه ابوجهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسه
تصویر کاسه
ظرفی باشد که چیزی در آن خورند، قدح، جام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدسه
تصویر عدسه
بلسنک (عدسک)، سرخکان دانه هایی که بر اندام برآید، یک دانه نرسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیسه
تصویر کیسه
((س))
پارچه ای که اطراف آن را دوخته باشند تا بتوان چیزی در آن ریخت، جیب
کیسه دوختن برای چیزی: طمع کردن در آن چیز
از کیسه خلیفه بخشیدن: کنایه از از جیب دیگری یا به حساب دیگری بخشیدن
سر کیسه را شل کردن: کنایه از پول خرج کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوسه
تصویر کوسه
((س))
مردی که ریش نداشته باشد، شکل پنجم از اشکال رمل، فرح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کدره
تصویر کدره
((کَ رَ))
تیرگی رنگ، تیرگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاسه
تصویر کاسه
((س))
پیاله، ظرف، کوس، بیرونی ترین پوشش گل
کاسه داغ تر از آش: کنایه از واسطه ای که از صاحب حق بیشتر جوش می زند
کاسه ای زیر نیم کاسه بودن: کنایه از نیرنگی در کار بودن
کاسه کوزه کسی را به هم زدن: کنایه از شر و فساد و خرابی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کدیه
تصویر کدیه
((کُ یِ))
سختی روزگار، گدایی
فرهنگ فارسی معین