جدول جو
جدول جو

معنی کتهل - جستجوی لغت در جدول جو

کتهل
اسم هندی رصاص ابیض است. (تحفۀ حکیم مؤمن). درختی است هندی که از ثمرۀ آن نان پزند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاهل
تصویر کاهل
تنبل، سست، بیکار، هنجام، کسل، جایمند، تنند، اژکهان، اژکان، اژکهن، سپوزکار، سپوزگار،
پیر، ناتوان، مفرد کواهل،
بالای شانه تا زیر گردن، میان دو کتف چهارپایان، پشت گردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کهل
تصویر کهل
ویژگی مردی که سنش بین سی و پنجاه باشد، کنایه از آزموده و عاقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کته
تصویر کته
برنج پختۀ بی روغن که آب آن را با آبکش نگرفته باشند، دم پخت، دم پختک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتل
تصویر کتل
پشته، تل، تپۀ بلند
علم عزاداری
اسب یدک، جنیبت
فرهنگ فارسی عمید
(کُ تُ لَ / لِ)
لغت عامیانه بمعنی کوتوله. رجوع به کوتوله شود
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ)
جمع واژۀ کتله. رجوع به کتله شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
پلوئی که آبکش نکنند. برنج پختۀ نرم که آب آن را با آبکش نگرفته باشند. خشکه پلاو. (یادداشت مؤلف). برنجی که بدون روغن پزند. (فرهنگ فارسی معین).
- کتۀ رشتی، برنجی است که در آب بپزند، قدری که از معمول نرمتر شد آب می کشند و دم می کنند. پس از دم کشیدن پارچۀ نازکی روی آن می اندازند و با کف دست یا گوشت کوب فشار می دهند تا برنجها خوب بهم بچسبد. پس از سرد شدن آن را وارونه در ظرفی برمی گردانند و بشکل لوزی یا مربع می برند. (از فرهنگ فارسی معین)
قسمتی از پستو یا زیرزمین یا مطبخ یا صندوقخانه و جز آن که در پیش آن دیوارچه ای کشند و در آن زغال و هیمه و پهن و امثال آن ریزند. (یادداشت مؤلف). جای زغال. جازغالی. تودری مانندی که نیمی از قسمت پائین آن را دیوار کشند و در آن هیمه و زغال و غیره ریزند، صندوقخانه. پستو. (فرهنگ فارسی معین) ، جای آرد در نانوایی. (یادداشت مؤلف).
- پای کته خمیر کردن، پیوسته در خانه نزد زن خود بودن. از بیکاری بسیار در خانه و پیش اهل ماندن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَتْ تَ)
سبزه زمین از تره و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُتْ تَ)
شتران هیچکاره. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چارپایان بلایه. (از اقرب الموارد). بدترین از بزان. (منتهی الارب). علم برای ماده بز بد. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کتی. اسم هندی کلب است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به کتی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
نبت مکتهل، گیاه به پایان درازی رسیده و سخت و قوی گردیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گیاه به نهایت رشد رسیده. (از اقرب الموارد) ، دوموشده. (ناظم الاطباء). کهل گردیده و دوموشده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتهال شود، مرغزار شکوفه و گل برآورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
رجوع به کتله در معنی پاره ای از گوشت شود
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
درشتی اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کتول الارض، پشته های زمین و آنچه بلند برآمده باشد از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
در تداول مردم گناباد، کهنه. بیکاره: ظرف کهنه کتولی است
لغت نامه دهخدا
(کُ لِ)
نام بلوکی که در جنوب شرقی استرآباد و در جنوب استرآباد رستاق واقع است. حدود آن از کوهستان تا صحرایی است که در دست ترکمن هاست و محدود است از مغرب به رود کرک و جلگۀ کمالان، از مشرق به نهر سرخ محله (که از فندرسک جدا می سازد) ، از شمال به اراضی دوجی و از جنوب به میغان. قسمت عمده آن پوشیده از جنگل است و صحرای علفزار نیز دارد. (ترجمه سفرنامۀ مازندران رابینو ص 113). و نیز رجوع به خود سفرنامۀ مازندران شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
تن آسان. تن پرور. تنبل. (یادداشت مؤلف). سست. (غیاث) (: چغانیان) ناحیتی بزرگ است وبسیار کشت و برز و برزیگران کاهل. (حدود العالم).
که اندر جهان سود بی رنج نیست
کسی را که کاهل بود گنج نیست.
فردوسی.
چو کاهل شود مرد هنگام کار
از آن پس نیاید چنان روزگار.
فردوسی.
نگویی مرا کز چه ای روزگار
گریزانی از من چو کاهل ز کار.
فردوسی.
هرگز نشود خسیس وکاهل
اندر دو جهان به خیر مشهور.
ناصرخسرو.
آن نظر بر بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند.
مولوی.
گفت هرچه کالۀ سیم و زر است
آن برد زان هر سه کو کاهلتر است.
مولوی.
هرک او عمل نکرد و عنایت امید داشت
دانه نکشت کاهل و دخل انتظار کرد.
سعدی.
ترکیب ها:
- کاهلانه. کاهل رو. کاهل شدن. کاهل قدم. کاهل مزاج. کاهل وار. کاهلی. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جَفْ فُءْ)
به مرد کهل مانستن، خود رابه کهلان منسوب کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
یک تن از پنج تن فرزند ’فان’ (پسر ’فور’ ملک الملوک هندوان) بوده است که بعد از پدر بپادشاهی هند رسید. رجوع شود به مجمل التواریخ و القصص صص 110- 115
لغت نامه دهخدا
تن پرور، سست، تن آسان و نیز میان دو کتف، بالای شانه و پشت گردن هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتال
تصویر کتال
خواربار، گوشت، تنگی زندگی، نیاز بر آمده، نیرومندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتله
تصویر کتله
توده، همرایان کتله در فارسی: خشخاش تیغی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
میانسال دو موی مردی که سنش بین سی تا پنجاه سالگی باشد: ناگاه سواری پیدا شد کهل و پیاده ای چند چالاک و مردانه در پیش این مرد کهل روان شد، مرد دو موی (سیاه و سپید موی) باوقار
فرهنگ لغت هوشیار
پلوئی که آبکش نکنند، برنج پخته نرم که آب آنرا با آبکش نگرفته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
باز داشتن زندانی کردن لیز خوردن لغزیدن، ستبری اندام کوتل مغولی ترکی پالاد (جنیبت) من رهی پیرو سست پای شدم نتوان راه کرد بی پالاد (فرالاروی) به آرش دره و هم چنین به آرش تپه بلند پارسی است در فرانسوی کتو همین آرش را دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کته
تصویر کته
((کَ تِ))
دمپخت، برنج دمی، صندوقخانه، پستو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کتل
تصویر کتل
((کُ تَ))
اسب یدک، اسب جنیبت، تل و پشته بلند خاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کهل
تصویر کهل
((کَ))
مسن، سالخورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاهل
تصویر کاهل
شانه، کتف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاهل
تصویر کاهل
((هِ))
تنبل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاهل
تصویر کاهل
تنبل، سست
فرهنگ واژه فارسی سره
بی عار، بی غیرت، بیکاره، تن آسا، تنبل، تن پرور، سست، مسامح، ناتوان، هیچکاره
متضاد: زرنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کفش چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که رسم چوپانی را نداند، کشاورز و زارع، گاو شیرده، غریب.، شهر علی آباد کتول در شرق گرگان، طایفه ای از طوایف ساکن در
فرهنگ گویش مازندرانی