جدول جو
جدول جو

معنی کبودوش - جستجوی لغت در جدول جو

کبودوش(کَ وَ)
نیلی رنگ. (ناظم الاطباء). کبودفام. کبودرنگ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاووش
تصویر کاووش
(پسرانه)
جستجو، بررسی، تحقیق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کوروش
تصویر کوروش
(پسرانه)
نام سه تن از پادشاهان هخامنشی، کورش کبیر از مقتدر ترین پادشاهان ایرآنکه تخت جمشید را بنا نهاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کبوده
تصویر کبوده
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، مردم چوپان افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کبودچشم
تصویر کبودچشم
آنکه چشم های آبی دارد، ازرق چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبودبر
تصویر کبودبر
کسی که سینه و بر او از ضربه کبود شده باشدبرای مثال مرد عاشق کبودبر باشد / مرغ دولت بریده پر باشد (سنائی۳ - ۲۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبودان
تصویر کبودان
سیاه دانه، گیاهی خودرو با برگ های بنفش و دانه های ریز سیاه که مصرف دارویی و خوراکی دارد، غرمج، بوغنج، سیسارون، سنز، سیاه تخمه، شونیز، سنیز، کرنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاودوش
تصویر گاودوش
ظرفی که در آن شیر گاو را می دوشند، گاویش، کاویش، کویش، کویشه، دوشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبودی
تصویر کبودی
کبود بودن، لکه ای که بر اثر ضربه بر روی پوست ایجاد می شود
خال که با نیل و سوزن بر پوست بدن ایجاد کنند، خال کوبی، خالکوبی، وشم
کبودی زدن: خال کوبی کردن، برای مثال بر تن و دست و کتف ها بی گزند / از سر سوزن کبودی ها زدند (مولوی - ۱۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ چَ / چِ)
آنکه چشمش به سبزی زند. (آنندراج). ازرق. (ترجمان القرآن). زاع. زاغ چشم. سبزچشم. زرقاء. (یادداشت مؤلف) : و این مرد بازرگان سرخ و کبودچشم بود. (سندبادنامه ص 305)
لغت نامه دهخدا
ظرفی باشد سر آن گشاده و بن آن تنگ که شیر گاومیش و گاو در آن دوشند و آن را به عربی علبه و محلب خوانند، و طغار دیوارۀ بلندی را نیز گفته اند که لوله یا ناوی مانند جرغتو داشته باشد، گاودوشه، (برهان)، ظرفی است که آنرا دوشه نیز گفته اند، (آنندراج)، آنین، گویس، گاویش، گویشه، تغار، گویسه، شیردوشه، گودوش:
وی گفت بخنده اشرف خورازن
ای لاک دهانت گاودوش کس من
بسیار بگاه خنده مگشای دهن
بی تیغ مبادا سرت افتد از تن،
؟ (از جهانگیری)،
،
دوشندۀ گاو، آنکه گاو دوشد
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان دالوند، بخش زاغه شهرستان خرم آباد. سکنه 96 تن. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کبوددار. درخت کبوده. رجوع به کبوده شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است در میان دریاچۀ اورمیه که بر جزیره ای قرار داشته است. و اما اندر دریای ارمینیه (صحیح اورمیه) یک جزیره است بر او یک ده است آنرا کبودان خوانند جایی با نعمت و مردم بسیار. (حدودالعالم چ ستوده، ص 23). ابی دلف در سفرنامه گوید: کوهی است میان دریاچۀ اورمیه در آن قریه هایی وجوددارد که محل سکونت و توقف دریانوردان و کشتی های دریاچه است. (سفرنامۀ ابودلف در ایران ترجمه ابوالفضل طباطبائی ص 48). پرفسور مینورسکی در توضیح عبارت سفرنامه افزاید: کبوذان (کبودان) نام خود دریاچه است. ولی مسعودی معتقد است که نام دریاچه، از نام قلعۀ قریه گرفته شده است. عبارت ما، به جملۀ مسعودی (کتاب التنبیه ص 75) نزدیک است وی می نویسد: ’و بحیره کبودان... لایتکون ذی روح فیها و هی مضافه الی قریه جزیرهفی وسطها تعرف بکبوذان یسکنها ملاحوا المراکب التی یرکب فیها فی هذه البحیره و تصب الیها انهار کثیره’، در دریاچۀ کبوذان جانداری وجود ندارد و آن ضمیمۀ قریه ای است واقع در میان جزیره ای که کبودان نامیده می شود و ملوانانی که با کشتی در این دریاچه رفت و آمد می کنند در آن قریه سکونت دارند و رودخانه های بسیار بدانجا می ریزد. (تعلیقات مینورسکی بر سفرنامۀ ابودلف در ایران ترجمه ابوالفضل طباطبائی ص 107 و 108)
لغت نامه دهخدا
که کبود پوشد. که جامۀ کبود به تن کند. ازرق پوش:
گاهی کبودپوش چو خاک است و همچو خاک
گنجور رایگان و لگدخستۀ عوام.
خاقانی.
دل را کبودپوش صفا کرده ایم از آنک
خاقانی فلک دل خورشیددیده ایم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
صاحب برهان و به تبع او صاحب آنندراج گوید: تخمی باشد که سیاه دانه خوانند. و در فرهنگ جهانگیری نیز سیاه دانه دانسته شده است و در فهرست مخزن الادویه، اسم عربی شاهدانه مذکور گردیده است اما کلمه مصحف کنودان است بمعنی شاهدانه. رجوع به کنودان و کبودانه شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش شهریار، شهرستان تهران. جلگه ای، معتدل. سکنه 248 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 174)
لغت نامه دهخدا
(کالْ لو)
نام یکی از پادشاهان عیلام بود. مرحوم پیرنیا آرد: بعد از سارگن دوم سیناخریت بر تخت آسور نشست. در این اوان کالودوش پادشاه عیلام را محاصره کرده کشتند. پادشاه آسور این واقعه را مغتنم دانسته از طرف جنوب عیلام داخل جلگۀ شوش گردید. (ایران باستان ج 1 ص 631)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
آنکه هیچ بار با خود نداشته باشد. (آنندراج). خفیف الحاذ
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
او از عبدالرحمن بن عائذ و از او عفیر روایت کند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اوجد احمد بن عبدالوهاب. محدث است. در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ)
کبک مثال. کبک رفتار:
کبک وش آن باز کبوترنمای
فاخته رو گشت به فر همای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کبودی
تصویر کبودی
کبود بودن ازرقی، خال سیاه که بر اندام پدید آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کودکش
تصویر کودکش
کناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبودر
تصویر کبودر
کرم کوچکی که در آب پیدا می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تبریزی در برخی از کتب (کبوده) مرادف با سپیدار نیز ذکر شد است. یا چوب کبوده. چوبی است بسیار نرم که خاتم مستقمیا روی آن چسبیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی است که یک سر آن گشاده و ته آن تنگ باشد و در آن شیر گاو و گاومیش دوشند علبه محلب، تغار دیواره بلندی که لوله یا ناوی مانند جرغتو داشته باشد، آنکه گاو را دوشد
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که جامه برنگ کبود پوشد نیلی پوش نیلگون پوش. توضیح صفت صوفیان آید: (چون چشم من بر میهنه آمد جمله صحرا کبود دیدم از بس صوفی کبود پوش ک بصحرا بیرون آمده بودند) (اسرار التوحید) و نیز صفت آسمان و فلک: (که اگر گوشه چشم بخشم بر فلک کبود پوش سرخ کردی روی روز سیاه شدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبودی
تصویر کبودی
((کَ))
کبود بودن، خال سیاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاودوش
تصویر گاودوش
ظرفی سرگشاده که شیر گاومیش و گاو را در آن دوشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبودان
تصویر کبودان
((کَ))
سیاه دانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبوده
تصویر کبوده
((کَ دِ))
درخت بیدمشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردوش
تصویر بردوش
برعهده
فرهنگ واژه فارسی سره
کول و دوش، سکوی اجاق هیزمی که جای چراغ، لامپا و بوده است
فرهنگ گویش مازندرانی
روی شانه، روی شانه قرار دادن
فرهنگ گویش مازندرانی