نام چوپان افراسیاب. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). نام چوپان افراسیاب که بدست بهرام سردار سپاه کیخسرو گرفتار و کشته شد. (از شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 3 صص 832- 833) : کبوده بدش نام و شایسته بود به شایستگی نیز بایسته بود. فردوسی. کبوده بیامد چو دیوی سیاه شب تیره نزدیک ایران سپاه. فردوسی. برآورد اسب کبوده خروش ز لشکر برافراخت بهرام گوش. فردوسی
نام چوپان افراسیاب. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). نام چوپان افراسیاب که بدست بهرام سردار سپاه کیخسرو گرفتار و کشته شد. (از شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 3 صص 832- 833) : کبوده بدش نام و شایسته بود به شایستگی نیز بایسته بود. فردوسی. کبوده بیامد چو دیوی سیاه شب تیره نزدیک ایران سپاه. فردوسی. برآورد اسب کبوده خروش ز لشکر برافراخت بهرام گوش. فردوسی
رنگی از رنگهای اسب. کبود، مجازاً، اسب: چرخ است کبوده ای به داغش افشرده بزیر ران دولت. خاقانی. و رجوع به کبود شود، درختی باشد بزرگ که تنه آن لطیف و خوش آیند باشد. (برهان). درختی از جنس سپیدار از تیره بیدها. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 272). کبوده همان سپیدار است که گونه ای از گونه های صنوبر است. (درختان جنگلی ص 126). نوعی است از سپیددار که کبوده گویند و برگ آن کبود رنگ تر، و در تبریز می باشد، و آن را پسندیده دارند، به سبب آنکه محکم تر و راست تراز درخت سفید دارست. (از فلاحت نامه). کبوده که سفیدار نیز خوانده شده محتمل است که درخت راجی سفید باشدکه بسبب سفید بودن پشت برگهایش چنین نامیده شده است. درختی است خوش نما و سایه دار که در فلسطین و حوالی آن بسیار است. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به سپیدار وصنوبر شود، بعضی گویند درخت پشه غال است. (برهان). بعضی درخت پشه دار را دانند. (آنندراج) ، نوعی از بید هم هست. (برهان). نام درختی است مانند بید. (آنندراج). به فارسی سیاه بید را نامند. (فهرست مخزن الادویه). بعضی گویند درخت بیدمشک است. (برهان). گفته اند که خلاف بلخی است که به فارسی بیدمشک نامند. (فهرست مخزن الادویه). اسم فارسی نوعی از خلاف است. (از فهرست مخزن الادویه)
رنگی از رنگهای اسب. کبود، مجازاً، اسب: چرخ است کبوده ای به داغش افشرده بزیر ران دولت. خاقانی. و رجوع به کبود شود، درختی باشد بزرگ که تنه آن لطیف و خوش آیند باشد. (برهان). درختی از جنس سپیدار از تیره بیدها. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 272). کبوده همان سپیدار است که گونه ای از گونه های صنوبر است. (درختان جنگلی ص 126). نوعی است از سپیددار که کبوده گویند و برگ آن کبود رنگ تر، و در تبریز می باشد، و آن را پسندیده دارند، به سبب آنکه محکم تر و راست تراز درخت سفید دارست. (از فلاحت نامه). کبوده که سفیدار نیز خوانده شده محتمل است که درخت راجی سفید باشدکه بسبب سفید بودن پشت برگهایش چنین نامیده شده است. درختی است خوش نما و سایه دار که در فلسطین و حوالی آن بسیار است. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به سپیدار وصنوبر شود، بعضی گویند درخت پشه غال است. (برهان). بعضی درخت پشه دار را دانند. (آنندراج) ، نوعی از بید هم هست. (برهان). نام درختی است مانند بید. (آنندراج). به فارسی سیاه بید را نامند. (فهرست مخزن الادویه). بعضی گویند درخت بیدمشک است. (برهان). گفته اند که خلاف بلخی است که به فارسی بیدمشک نامند. (فهرست مخزن الادویه). اسم فارسی نوعی از خلاف است. (از فهرست مخزن الادویه)
کبود بودن، لکه ای که بر اثر ضربه بر روی پوست ایجاد می شود خال که با نیل و سوزن بر پوست بدن ایجاد کنند، خال کوبی، خالکوبی، وشم کبودی زدن: خال کوبی کردن، برای مثال بر تن و دست و کتف ها بی گزند / از سر سوزن کبودی ها زدند (مولوی - ۱۵۵)
کبود بودن، لکه ای که بر اثر ضربه بر روی پوست ایجاد می شود خال که با نیل و سوزن بر پوست بدن ایجاد کنند، خال کوبی، خالکوبی، وَشم کبودی زدن: خال کوبی کردن، برای مِثال بر تن و دست و کتف ها بی گزند / از سر سوزن کبودی ها زدند (مولوی - ۱۵۵)
گرفتار. مجذوب و شیفته: دیوانه شد دلم که ربودش به غمزه یار عقلی چنان بجای نباشد ربوده را. کاتبی. - ربودۀ عشق، مغلوب عشق. گرفتار عشق: که نه تنها منم ربودۀ عشق هر گلی بلبلی غزلخوان داشت. سعدی. ، گرفته و تاراج شده و دزدیده. (ناظم الاطباء). مختلس. خلسه. مسلوب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : در ثیاب ربوده از درویش کی بدست آیدت بهشت و ثواب. ناصرخسرو
گرفتار. مجذوب و شیفته: دیوانه شد دلم که ربودش به غمزه یار عقلی چنان بجای نباشد ربوده را. کاتبی. - ربودۀ عشق، مغلوب عشق. گرفتار عشق: که نه تنها منم ربودۀ عشق هر گلی بلبلی غزلخوان داشت. سعدی. ، گرفته و تاراج شده و دزدیده. (ناظم الاطباء). مختلَس. خُلْسه. مسلوب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : در ثیاب ربوده از درویش کی بدست آیدت بهشت و ثواب. ناصرخسرو
آلتی است آهنین که حلقه هایی مانند زنگ دارد و در زورخانه با آن ورزش کنند. (حاشیۀبرهان چ معین) : به کباده چو بری دست تو ای رشک ملک چون کباده ست به خمیازه کشی کار فلک. میرنجات (از آنندراج). تیر فلک در هوای آتش طبعت پر بفکنده ست همچو تیر کباده. کمال اسماعیل. سختی رسد زد هر به سستی فتاده را زنجیر آهنی به سر افتد کباده را. ملاطغرا (از آنندراج). چاک چاک کبادۀ مردان زور سنگ و مخیرگردان. اوحدی. رجوع به کباده شود
آلتی است آهنین که حلقه هایی مانند زنگ دارد و در زورخانه با آن ورزش کنند. (حاشیۀبرهان چ معین) : به کباده چو بری دست تو ای رشک ملک چون کباده ست به خمیازه کشی کار فلک. میرنجات (از آنندراج). تیر فلک در هوای آتش طبعت پر بفکنده ست همچو تیر کباده. کمال اسماعیل. سختی رسد زد هر به سستی فتاده را زنجیر آهنی به سر افتد کباده را. ملاطغرا (از آنندراج). چاک چاک کبادۀ مردان زور سنگ و مخیرگردان. اوحدی. رجوع به کباده شود
کمان نرم بسیار سست را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). کمان بسیار نرم و بمعنی لیزم که پهلوانان کشند و چله اش از آهن باشد. (غیاث). کمان بسیار نرم که آن را چندجا چاک زنند تا از زور بیفتد و نهایت نرم گردد اعم از آنکه چلۀ آن از روده باشد که این در مشق تیراندازی بکار آید و خواه چلۀ آن از زنجیر باشد که در ورزش کشتی گیران بکار آید و کمان پولاد نیز همین است و از لطائف اللغه معلوم می شود که عربی است لیکن در قاموس و صراح و نهایه و جز آن بدین معنی یافته نشد این قدر هست که کبداء بمعنی کمان سطبر قبضه و کبد بمعنی کمان یعنی قبضۀ کمان نوشته اند و در قاموس است که کابده مکابده کبادا، ای قاساه ومقاساه رنج کشیدن است، پس چون در کشیدن کباده از جهت ورزش تیراندازی و غیره گونه رنجی کشیده میشود اگر مجازاً بدین معنی گفته باشند وجهی است. (آنندراج)
کمان نرم بسیار سست را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). کمان بسیار نرم و بمعنی لیزم که پهلوانان کشند و چله اش از آهن باشد. (غیاث). کمان بسیار نرم که آن را چندجا چاک زنند تا از زور بیفتد و نهایت نرم گردد اعم از آنکه چلۀ آن از روده باشد که این در مشق تیراندازی بکار آید و خواه چلۀ آن از زنجیر باشد که در ورزش کشتی گیران بکار آید و کمان پولاد نیز همین است و از لطائف اللغه معلوم می شود که عربی است لیکن در قاموس و صراح و نهایه و جز آن بدین معنی یافته نشد این قدر هست که کبداء بمعنی کمان سطبر قبضه و کبد بمعنی کمان یعنی قبضۀ کمان نوشته اند و در قاموس است که کابده مکابده کبادا، ای قاساه ومقاساه رنج کشیدن است، پس چون در کشیدن کباده از جهت ورزش تیراندازی و غیره گونه رنجی کشیده میشود اگر مجازاً بدین معنی گفته باشند وجهی است. (آنندراج)
آلتی است آهنین که حلقه هایی مانند زنگ دارد و در زورخانه با آن ورزش کنند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). کمان مانندی از آهن که بر وتر آن حلقه های آهنین بسته باشند و ورزشکاران و زورخانه کاران به دستی قبضه و به دست دیگر میانۀ وتر آن را گیرند و بر فراز سر از جانبی بجانبی برند نیرومند شدن عضلات را
آلتی است آهنین که حلقه هایی مانند زنگ دارد و در زورخانه با آن ورزش کنند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). کمان مانندی از آهن که بر وتر آن حلقه های آهنین بسته باشند و ورزشکاران و زورخانه کاران به دستی قبضه و به دست دیگر میانۀ وتر آن را گیرند و بر فراز سر از جانبی بجانبی برند نیرومند شدن عضلات را
کرمکی باشد در آب و آن را ماهیان کوچک خورند. (برهان). کرمکی خرد بود که در آب خورش ماهی خرد بود. (اوبهی). کرمی است خرد و کوچک و آبی که ماهیان آن را خورند. (آنندراج). کرمکی باشد خرد در آب و آن خورش ماهی خرد باشد. (صحاح الفرس). کرمکی باشد آبی که آن را ماهیان کوچک بخورند. (فرهنگ جهانگیری). کرمکی بود خرد در آب خورش او ماهی خرد بود. (فرهنگ اسدی). نزد بعضی اسم کرمی است که در آب می خورد ماهی را. (مخزن الادویه) : ماهی آسان گرد کبودر گویی بولت ماهی است و دشمنانت کبودر. رودکی (از لغتنامۀ اسدی ص 160). ، بعضی گویند مرغی است آبی و ماهیخوار و آن را بوتیمار خوانند. (برهان). به فارسی بوتیمار را نامند. (مخزن الادویه). صاحب آنندراج نویسد: ’شمس فخری آن را بمعنی بوتیمار دانسته است و در دنبالۀ مطلب چنین آورده است: تو همچون همائی بر اوج سعادت حسود تو بر آب غم چون کبودر. بمعنی کرم انسب است چرا که بوتیمار در آب متکون نمی شود و بر لب آب می نشیند اگر گفتی بر آب غم، افادۀ لب آب کردی، چون بوتیمار را مرغ غم خوراک گویند، مناسبتی داشتی والله اعلم بالصواب’. (آنندراج) ، صورتی است از کبوتر (به تبدیل تاء به دال). رجوع به کبوتر شود
کرمکی باشد در آب و آن را ماهیان کوچک خورند. (برهان). کرمکی خرد بود که در آب خورش ماهی خرد بود. (اوبهی). کرمی است خرد و کوچک و آبی که ماهیان آن را خورند. (آنندراج). کرمکی باشد خرد در آب و آن خورش ماهی خرد باشد. (صحاح الفرس). کرمکی باشد آبی که آن را ماهیان کوچک بخورند. (فرهنگ جهانگیری). کرمکی بود خرد در آب خورش او ماهی خرد بود. (فرهنگ اسدی). نزد بعضی اسم کرمی است که در آب می خورد ماهی را. (مخزن الادویه) : ماهی آسان گرد کبودر گویی بولت ماهی است و دشمنانت کبودر. رودکی (از لغتنامۀ اسدی ص 160). ، بعضی گویند مرغی است آبی و ماهیخوار و آن را بوتیمار خوانند. (برهان). به فارسی بوتیمار را نامند. (مخزن الادویه). صاحب آنندراج نویسد: ’شمس فخری آن را بمعنی بوتیمار دانسته است و در دنبالۀ مطلب چنین آورده است: تو همچون همائی بر اوج سعادت حسود تو بر آب غم چون کبودر. بمعنی کرم انسب است چرا که بوتیمار در آب متکون نمی شود و بر لب آب می نشیند اگر گفتی بر آب غم، افادۀ لب آب کردی، چون بوتیمار را مرغ غم خوراک گویند، مناسبتی داشتی والله اعلم بالصواب’. (آنندراج) ، صورتی است از کبوتر (به تبدیل تاء به دال). رجوع به کبوتر شود
آردی راگویند که گندم آن را بریان کرده باشند. (برهان) (آنندراج) ، آرد برنج و نخود و جو بریان کرده و غیر بریان کرده را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). پست. (آنندراج). اسم فارسی سویق است که پست نیز نامند و به هندی ستو گویند. (فهرست مخزن الادویه) ، دلیده که درشته و شکسته شدن گندم و بلغور باشد. (برهان). دلیده و بلغور جو و گندم. (ناظم الاطباء). بربور، کبیدۀ گندم. (منتهی الارب) ، هر طعامی که در تنور پزند، آشی که از جو و برنج و مسکه سازند. (ناظم الاطباء)
آردی راگویند که گندم آن را بریان کرده باشند. (برهان) (آنندراج) ، آرد برنج و نخود و جو بریان کرده و غیر بریان کرده را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). پِست. (آنندراج). اسم فارسی سویق است که پِست نیز نامند و به هندی ستو گویند. (فهرست مخزن الادویه) ، دلیده که درشته و شکسته شدن گندم و بلغور باشد. (برهان). دلیده و بلغور جو و گندم. (ناظم الاطباء). بربور، کبیدۀ گندم. (منتهی الارب) ، هر طعامی که در تنور پزند، آشی که از جو و برنج و مسکه سازند. (ناظم الاطباء)
پرستش. بندگی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خدمت، طاعت، خضوع و ذلت، التزام به شریعت. یکی خواندن او را به زبان. (اقرب الموارد) ، در اصطلاح عرفا کسی که خدای خود را در مقام عبودیت مشاهده کند. (تعریفات). در مجمعالسلوک است که عبوده عبارت است از پرستش حق برای بزرگ داشت او و بیم و شرم از او و دوستی او و آن برتر از عبودیت و بالاتر از عبادت است چه محل عبادت بدن است و بر پا داشتن فرمان ایزدی است و عبود محلش روح است و رضا به حکم حق باشد و عبوده جایگاهش سر است. (از مجمع السلوک)
پرستش. بندگی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خدمت، طاعت، خضوع و ذلت، التزام به شریعت. یکی خواندن او را به زبان. (اقرب الموارد) ، در اصطلاح عرفا کسی که خدای خود را در مقام عبودیت مشاهده کند. (تعریفات). در مجمعالسلوک است که عبوده عبارت است از پرستش حق برای بزرگ داشت او و بیم و شرم از او و دوستی او و آن برتر از عبودیت و بالاتر از عبادت است چه محل عبادت بدن است و بر پا داشتن فرمان ایزدی است و عبود محلش روح است و رضا به حکم حق باشد و عبوده جایگاهش سر است. (از مجمع السلوک)
دهی است از دهستان اختر پشت کوه بخش فیروزکوه شهرستان دماوند، کوهستانی و سردسیر، سکنۀ 250 تن، آب آن از چشمه سار، شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان اختر پشت کوه بخش فیروزکوه شهرستان دماوند، کوهستانی و سردسیر، سکنۀ 250 تن، آب آن از چشمه سار، شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
بی توقف و بی تأمل. (انجمن آرا) (آنندراج). بی تأمل و بی ترقب. (جهانگیری) (برهان قاطع). بی تأمل و بی ترقب بود. (فرهنگ نظام). بی خبری و بی انتظاری. (ناظم الاطباء)
بی توقف و بی تأمل. (انجمن آرا) (آنندراج). بی تأمل و بی ترقب. (جهانگیری) (برهان قاطع). بی تأمل و بی ترقب بود. (فرهنگ نظام). بی خبری و بی انتظاری. (ناظم الاطباء)
نوعی از سبزیهای مأکول است که میان پیاز و ترب کارندو آنرا گندنا نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). بمعنی گندنا است که آنرا کراث گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام سبزیی است که آنرا گندنا گویند و بتازی کراث خوانند. (برهان قاطع) (جهانگیری). سبزی مذکور در تکلم ما، تره است و در قرابادین ها لفظ زبوده را نیافتم. (فرهنگ نظام). زبوده کراث. گندنا. (الفاظ الادویه)
نوعی از سبزیهای مأکول است که میان پیاز و ترب کارندو آنرا گندنا نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). بمعنی گندنا است که آنرا کراث گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام سبزیی است که آنرا گندنا گویند و بتازی کراث خوانند. (برهان قاطع) (جهانگیری). سبزی مذکور در تکلم ما، تره است و در قرابادین ها لفظ زبوده را نیافتم. (فرهنگ نظام). زبوده کراث. گندنا. (الفاظ الادویه)