جدول جو
جدول جو

معنی کبروی - جستجوی لغت در جدول جو

کبروی
(کَ)
نام دهقانی معاصر با بهرام گور وی بهرام را از ده میوه و گل به ارمغان آورد، آنگاه در بارگاه شاه به یاد شاه بهرام جام می برگرفت و درکشید و چون مست گشت از میان گروه به هامون تاخت و بر دامن کوهی در سایۀ داری بخفت. کلاغی سیاه از کوه درآمد و چشم او بکند چون خبر وی به بهرام آوردند فرمان داد که از می و میخوارگی دست باز دارند و می در جهان حرام گشت. (از شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 7 ص 2132 و 2133) :
همین مه که با میوه و بوی بود
ورا پهلوی نام کبروی بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کبری
تصویر کبری
(دخترانه)
کبرا، بزرگ، کبیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کروی
تصویر کروی
به شکل کره، مدوّر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسروی
تصویر کسروی
خسروی، مربوط به کسری (پادشاه ساسانی)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ)
بمعنی بکرایی است که آن میوه ای باشد شیرین میان نارنج و لیمو. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری) (از آنندراج) (از مؤید الفضلاء). رجوع به بکرایی شود، گنگ و کر و کور پیدا شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گنگی و کری و کوری مادرزاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
عمل شبرو. سیر در شب. رفتن به هنگام تاریکی جهان پس از غروب کردن خورشید: دلج، شبروی اول شب است و دلجه، شبروی آخر شب. (منتهی الارب) :
شبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلان
چون قطا سیمرغ را از آشیان انگیخته.
خاقانی.
- لباس شبروی، لباس و جامه که دزدان یا عیاران یا آنان که خواهند به شب کارهای شگرف کنند و ناشناس مانند به تن کنند: امیرارسلان گفت: پدر یک دست لباس شبروی میخواهم. (امیرارسلان چ محجوب ص 141)
لغت نامه دهخدا
(کِ / کَ رَ)
سید احمد فرزند حاج میرقاسم از نویسندگان و مورخان ایران است. در سال 1269 شمسی در تبریز متولد شد. تاریخ دان و آشنا به زبان و ادبیات عرب بود در نوشته هایش کوشش داشت فارسی سره بکار برد. علاوه بر فارسی و عربی زبانهای انگلیسی و فرانسه و روسی هم می دانست و روزنامه ای به نام پرچم منتشر می کرد که ناشر افکار وی و طرفدارانش بود تألیفات وی در حدود 70 مجلد است که از آن جمله تاریخ مشروطۀ ایران، تاریخ هجده سالۀ آذربایجان، تاریخ پانصدسالۀ خوزستان، پیدایش آمریکا، زندگانی من، صوفیگری، بهائیگری، ده سال در عدلیه، در پیرامون اسلام، و شهریاران گمنام را می توان نام برد. وی در 20 اسفندماه 1324 هنگامی که برای توضیح دادن درباره پاره ای از نوشته هایش به دادگستری تهران رفته بود به دست دوتن از گروه فدائیان اسلام کشته شد
لغت نامه دهخدا
(کُرَ وی یَ)
پیروان طریقت شیخ احمد بن عمر الخیوقی المعروف به نجم الدین الکبری متوفی 618 هجری قمری کبراویه. رجوع به شیخ نجم الدین کبری و کبراویه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
عمل کج رو. رفتن به راه ناراست و ناهموار. کج رفتاری. افساد. سرکشی. خودسری. گردنکشی. بی قانونی. (ناظم الاطباء) :
پای من گویی به درد کجروی مأخوذ بود
پای را این دردسر بود از سر سودای من.
خاقانی.
در کجروی بر جهان بسته ایم
بدنیا بدین راستی رسته ایم.
نظامی.
این چنین درمانده ایم از کجرویست
یا ز اخترهاست یا خود جادوییست.
مولوی.
ز سعی او چه عجب اندراستقامت ملک
که کجروی بنهد از طبیعت خرچنگ.
رفیع الدین لنبانی
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
آش کبر. (برهان) (آنندراج). نام آشی است که با کبر بپزند. (فرهنگ جهانگیری). کبربا. (برهان) (آنندراج). کوربا. (فرهنگ جهانگیری). کوروا. رجوع به کبربا شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آب روی. آبرو. حرمت. عزّت. شرف. اعتبار. ناموس. جاه. (ربنجنی). عرض. ارج. قدر. (ربنجنی). شأن:
در بی نیازی بشمشیر جوی
بکشور بود شاه را آب روی.
فردوسی.
اگر راستی تان بود گفتگوی
به نزدیک منتان بود آبروی.
فردوسی.
بدانش بود مرد را آبروی
ببیدانشی تا توانی مپوی.
فردوسی.
چنین گفت بهرام کاین خود مگوی
که از شاه گیرد سپه آبروی.
فردوسی.
فروشنده ام هم خریدارجوی
فزاید مرا نزد کرم آبروی.
فردوسی.
- آبروی کسی را ریختن و آب روی کسی ریختن و تیره گشتن یا کردن آبروی کسی و شدن آبروی و آبروی کسی را بردن و برباد دادن، خوار و بیمقدار و رسوا شدن و کردن:
خون خود را گر بریزی بر زمین
به که آب روی ریزی بر کنار
بت پرسیدن به از مردم پرست
پند گیر و کار بند و گوش دار.
بوسلیک گرگانی.
به خرّاد گفت آن زمان شهریار
که ای از ردان جهان یادگار
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی
که بدرود بادی تو تا جاودان
سر و کار ما باد با بخردان.
فردوسی.
بدو گفت از این سان سخنها مگوی
که تیره کنی نزد ما آبروی.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ای خوبروی
بتوران سپه شد مرا آبروی.
فردوسی.
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که ایدر بخیره مریز آبروی.
فردوسی.
به گودرز گشواد از من بگوی
که از کارگرگین بشد آبروی.
فردوسی.
مریز آبروی ای برادر بکوی
که دهرت نریزد بشهر آبروی.
سعدی.
، بمعنی دیماس عربی نیز دیده شده است، اعزاز. اکرام. احترام:
چنان دان که بی شرم بسیارگوی
نبیند بنزد کسی آب روی.
فردوسی.
- امثال:
مخواه آبروی مکاه. (از تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
(کِ / کَ رَ)
خسروی. شاهی، منسوب به کسری معرب خسرو (هر یک از پادشاهان ساسانی). رجوع به کسری شود، منسوب به کسری انوشیروان. (فرهنگ فارسی معین) :
احکام کسروی نشنیدی که در سمر
عدلش ز عقل مهلکه پرور نکوتر است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ وی ی)
منسوب به ده عکبری. (منتهی الارب). رجوع به عکبرا و عکبری شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بکروی
تصویر بکروی
توسرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبری
تصویر کبری
مونث اکبر، بزرگتر، نامی از نامهای زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسروی
تصویر کسروی
خسروی منسوب به کسری منسوب به کسری انو شیروان: (احکام کسروی نشنیدی که در سمر عدلش ز عقل مملکه پرور نکوتر ست)، (خاقانی)، منسوب به کسری (هر یک از شاهنشاهان ساسانی)، خسروی شاهی سلطنتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبراوی
تصویر کبراوی
کبراوی در فارسی کسی که از شیخ نجم الدین کبری پیروی میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبروا
تصویر کبروا
آش کبر
فرهنگ لغت هوشیار
به شب راه رفتن یا سفر کردن، شب بیداری، پارسایی زهد، شبگردی داروغگی، دزدی راهزنی، عیاری. یا جامه (لباس) شبروی. لباسی که برای عملیات به تن کنند: (امیر ارسلان گفت که پدر یک دست لباس شبروی میخواهم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبروی
تصویر آبروی
عرق خوی آب رخ، اعتبار قدر جاه شرف عرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروی
تصویر بروی
حاجب، ابروی، ابرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کروی
تصویر کروی
به شکل کره، مدور، گوی گونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کروی
تصویر کروی
((کُ رَ))
منسوب به کره، هر چیز گرد و کره مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبری
تصویر کبری
((کُ را))
بزرگتر، در اصطلاح منطق مقدمه دوم در یک قضیه منطقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسروی
تصویر کسروی
((کَ رَ))
منسوب به کسری انوشیروان، خسروی، شاهی، سلطنتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبروی
تصویر شبروی
((~. رَ))
شبگردی، در شب سفر کردن، شب زنده داری، پارسایی، راه زنی، دزدی، عیاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کروی
تصویر کروی
گویالی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کجروی
تصویر کجروی
انحراف
فرهنگ واژه فارسی سره
انحراف، کژروی، گمراهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از کروی
تصویر کروی
Spherical, Globular, Rotund
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کروی
تصویر کروی
globular, redondo, esférico
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از کروی
تصویر کروی
kugelförmig, rund, sphärisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از کروی
تصویر کروی
kulisty, okrągły, sferyczny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از کروی
تصویر کروی
сферический , круглый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از کروی
تصویر کروی
глобулярний , круглий , сферичний
دیکشنری فارسی به اوکراینی