به شب راه رفتن یا سفر کردن، شب بیداری، پارسایی زهد، شبگردی داروغگی، دزدی راهزنی، عیاری. یا جامه (لباس) شبروی. لباسی که برای عملیات به تن کنند: (امیر ارسلان گفت که پدر یک دست لباس شبروی میخواهم)
عمل شبرو. سیر در شب. رفتن به هنگام تاریکی جهان پس از غروب کردن خورشید: دَلَج، شبروی اول شب است و دَلجَه، شبروی آخر شب. (منتهی الارب) : شبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلان چون قطا سیمرغ را از آشیان انگیخته. خاقانی. - لباس شبروی، لباس و جامه که دزدان یا عیاران یا آنان که خواهند به شب کارهای شگرف کنند و ناشناس مانند به تن کنند: امیرارسلان گفت: پدر یک دست لباس شبروی میخواهم. (امیرارسلان چ محجوب ص 141)
دهی از دهستان دربقاضی بخش حومه شهرستان نیشابور با 406 تن سکنه. آب از قنات. محصول آنجا غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، ناخوش شدن مرد از خوردن طعام بدمزه، بد بوی دهن گردیدن از ناکردن خلال و مسواک، لبریز آب گردیدن وادی. (از منتهی الارب). تنگ شدن وادی. بسبب آب و مردم و بدشمردن اقامت درآن. (از اقرب الموارد) ، عاجز و تنگ شدن کسی به کاری. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دِبش (از دزی ج 1 ص 89)
آب روی. آبرو. حرمت. عزّت. شرف. اعتبار. ناموس. جاه. (ربنجنی). عِرض. ارج. قدر. (ربنجنی). شأن: درِ بی نیازی بشمشیر جوی بکشور بود شاه را آب روی. فردوسی. اگر راستی تان بود گفتگوی به نزدیک منْتان بود آبروی. فردوسی. بدانش بود مرد را آبروی ببیدانشی تا توانی مپوی. فردوسی. چنین گفت بهرام کاین خود مگوی که از شاه گیرد سپه آبروی. فردوسی. فروشنده ام هم خریدارجوی فزاید مرا نزد کرم آبروی. فردوسی. - آبروی کسی را ریختن و آب روی کسی ریختن و تیره گشتن یا کردن ِ آبروی کسی و شدن ِ آبروی و آبروی کسی را بردن و برباد دادن، خوار و بیمقدار و رسوا شدن و کردن: خون خود را گر بریزی بر زمین به که آب روی ریزی بر کنار بت پرسیدن به از مردم پرست پند گیر و کار بند و گوش دار. بوسلیک گرگانی. به خَرّاد گفت آن زمان شهریار که ای از ردان جهان یادگار بدان کودک تیز و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آبروی که بدرود بادی تو تا جاودان سر و کار ما باد با بخردان. فردوسی. بدو گفت از این سان سخنها مگوی که تیره کنی نزد ما آبروی. فردوسی. چنین داد پاسخ که ای خوبروی بتوران سپه شد مرا آبروی. فردوسی. بدو گفت رو پارسی را بگوی که ایدر بخیره مریز آبروی. فردوسی. به گودرز گشواد از من بگوی که از کارگرگین بشد آبروی. فردوسی. مریز آبروی ای برادر بکوی که دهرت نریزد بشهر آبروی. سعدی. ، بمعنی دیماس عربی نیز دیده شده است، اعزاز. اکرام. احترام: چنان دان که بی شرم بسیارگوی نبیند بنزد کسی آب روی. فردوسی. - امثال: مخواه آبروی مکاه. (از تاریخ گزیده)
نام دهقانی معاصر با بهرام گور وی بهرام را از ده میوه و گل به ارمغان آورد، آنگاه در بارگاه شاه به یاد شاه بهرام جام می برگرفت و درکشید و چون مست گشت از میان گروه به هامون تاخت و بر دامن کوهی در سایۀ داری بخفت. کلاغی سیاه از کوه درآمد و چشم او بکند چون خبر وی به بهرام آوردند فرمان داد که از می و میخوارگی دست باز دارند و می در جهان حرام گشت. (از شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 7 ص 2132 و 2133) : همین مه که با میوه و بوی بود ورا پهلوی نام کبروی بود. فردوسی