نوعی کاغذ به رنگ های مختلف که برای تهیۀ چند نسخه از یک متن بین کاغذهای سفید گذاشته می شود و در این صورت آنچه در کاغذ رویی نوشته شود، به کاغذهای زیرین هم منتقل می شود
نوعی کاغذ به رنگ های مختلف که برای تهیۀ چند نسخه از یک متن بین کاغذهای سفید گذاشته می شود و در این صورت آنچه در کاغذ رویی نوشته شود، به کاغذهای زیرین هم منتقل می شود
طرحی که چیزی در آن شکل می گیرد، قالب، تن، بدن، قالبی برای ساختن خشت و آجر، برای مثال از تن چو برفت جان پاک من و تو / خشتی دو نهند بر مغاک من و تو ی و آنگاه برای خشت گور دگران / در کالبدی کشند خاک من و تو (خیام - ۱۰۳)
طرحی که چیزی در آن شکل می گیرد، قالب، تن، بدن، قالبی برای ساختن خشت و آجر، برای مِثال از تن چو برفت جان پاک من و تو / خشتی دو نهند بر مغاک من و تو ی و آنگاه برای خشت گور دگران / در کالبدی کشند خاک من و تو (خیام - ۱۰۳)
بن کاه. ساقه و تنه خشک شدۀ گندم و جو. ساقه های درهم شکستۀ غلات از قبیل گندم و جو و ارزن و برنج و جز آن که اهالی دارالمرز کلش نامند. (ناظم الاطباء) ، میدانی که این ساقه ها را در آن ریزند. (ناظم الاطباء)
بن کاه. ساقه و تنه خشک شدۀ گندم و جو. ساقه های درهم شکستۀ غلات از قبیل گندم و جو و ارزن و برنج و جز آن که اهالی دارالمرز کلش نامند. (ناظم الاطباء) ، میدانی که این ساقه ها را در آن ریزند. (ناظم الاطباء)
کالجوش، آش کشک سائیده است که کشکاب نیز گویند، (دیوان بسحاق اطعمه ص 181) : کالبا خوردم و میلم به هریسۀ زر تست لیکن از آن زرت و آب هوای ملبار، بسحاق اطعمه
کالجوش، آش کشک سائیده است که کشکاب نیز گویند، (دیوان بسحاق اطعمه ص 181) : کالبا خوردم و میلم به هریسۀ زر تست لیکن از آن زرت و آب هوای ملبار، بسحاق اطعمه
بمعنی کالب است که قالب هرچیز باشد. (برهان) (منتهی الارب) (از آنندراج) ، قالب خشت زنان. (آنندراج). که در آن گل نهاده بمالند و هموار کنند خشت شدن را: پرویز را سرپوشیده بیرون بردند. اندرراه به دکان کفشگری رسیدند. آن دانست که او پرویز است و دشنام داد بر او و کالبدی بدو انداخت. بر سر اوآمد، و آن سرهنگ بازگشت و گفت ای کم از سگ تو که باشی که بر ملوک دست درازی کنی و کالبدی اندازی. شمشیرزد و سر کفشگر بدور انداخت. (ترجمه تاریخ طبری). هر آنچ از گل آمد چو بشناختند سبک خشت را کالبد ساختند. فردوسی. هر آن خشت کزکالبد شد بدر بر آن کالبد باز ناید دگر. اسدی. از تن چو رود روان پاک من و تو خشتی دو نهند بر مغاک من و تو آنگاه برای خشت گور دگران در کالبدی کشند خاک من و تو. خیام (از آنندراج). زیرا که خط، کالبد معنی است. (کلیله و دمنه) ، بمعنی تن و بدن آدمی و حیوانات دیگر نیز هست. (برهان). چون این تن خاکی برای روح حیوانی بمعنی قالب است، آن را نیز کالبد گفته اند. (از آنندراج). کالبد را تنها بر تن آدمی اطلاق نکنند، بر جماد و نبات نیز اطلاق نمایند و کالبد روینده بدن نباتی را گویند و کالبد کانی یعنی جمادی. (آنندراج) : اگر می نیستی یکسر همه دلها خرابستی اگر در کالبد جان را بدیدستی شرابستی. (منسوب به رودکی). جان گرامی به پدر باز داد کالبد تیره به مادر سپرد. رودکی. بتر دشمنی مرد را خوی بد کز او جان برنج آید و کالبد. ابوشکور بلخی. چگونه سازم با او، چگونه حرب کنم ضعیف کالبدم من، نه کوهم و نه گوم. کسائی. بترسم که از جنگ آن اژدها روان یابد از کالبدتان رها. فردوسی. اگر کار بندید فرمان من بماند بدین کالبد جان من. فردوسی. گر ایچ اندرین کالبد جان بدی جز از دست و پا تنش لرزان بدی. فردوسی. از او کالبد راست سود و زیان چو دانا بود زو نترسد روان. فردوسی. زنامست تا جاودان زنده مرد که مرده شود کالبد زیر گرد. فردوسی. شکم گرسنه، کالبد برهنه نه فرزند و خویش و نه بار و بنه. فردوسی. بدین مایه روز اندرین کالبد بجز تخم نیکی نکاری سزد. فردوسی. گفتی چو یکی کالبد است او چو روانست چاره نبودکالبدی را ز روانی. فرخی. کالبد مردان همه یکی است و کس بغلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 483). هرچه خورشید فروز آمد و بر دوست بتافت بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه. منوچهری. در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور کالبدتو ز نور کالبد ما ز دود. منوچهری. ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت نشدش کالبد از زاری وز فرقت زفت. منوچهری. سخن تا بی قلم بود چون جان بی کالبد بود و چون به قلم باز بسته شود، با کالبد گردد و همیشه بماند. (نوروزنامه). روایت کرده اند از عبدالله بن عباس که ابلیس در کالبد آدم شد تا بناف رسید. (قصص الانبیاء ص 9). بمردی منازید و بد مسپرید بدین مرده و کالبد بنگرید. اسدی. تیزی شمشیر دارد و روش مار کالبد عاشقان و گونۀ بیمار. (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). هیچ نیندیش اگر ز کالبد تو خاک به خاکی شود هوا به هوائی. ناصرخسرو. چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است اندرین کالبد ساخته یزدانم. ناصرخسرو. این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است وین جان خردمند یکی میش نزار است. ناصرخسرو. خاکست کالبد به چه آرائی او را چرا که خوارش نگذاری. ناصرخسرو. جهان بحر ژرفست و آتش زمانه ترا کالبد چون صدف، جانت گوهر. ناصرخسرو. و گر عیسی مریم باز دادی به افسون بر به بیجان کالبد جان. ناصرخسرو. در پیش تو استاده در این جامۀ پشمین این کالبد لاغر با گونۀ اصفر. ناصرخسرو. تن مردم مرکب است از دو چیز، یکی کالبد ودیگر نفس و این نفس را قوه و روح نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از کالبد تن استخوان ماندم امید بدین تن از چسان بندم. مسعودسعد. دل به ز سینه باشد و جان به ز کالبد سر به ز سینه باشد و جان به ز کالبد. ادیب صابر. تا شادمان شود ز تو مسعودسعد را جان در جنان و کالبد اندر حصار نای. سوزنی. دشمنت را که جانش معدوم است حال بد جز بکالبد مرساد. خاقانی. الوداع ای کعبه کاینک کالبد با حال بد رفته از پیش تو وجان وقت هجران آمده. خاقانی. تا نفحات ربیع صور دمید از دهان کالبد خاک را نزل رسید از روان. خاقانی. کالبد کیست که بیند حرم وصل ترا کانکه جانست به درگاه تو هم محرم نیست. خاقانی. ره بجان رو که کالبد گند است بار کم کن که بارگی تند است. نظامی. چو کار کالبد گیرد تباهی نه درویشی بکار آید نه شاهی. نظامی. گر یکی پی غلط شدی ز صدش او فتادی سرش ز کالبدش. نظامی. او چو جان است و جهان چون کالبد کالبد از جان پذیرد نیک و بد. مولوی. کالبد نامه است اندر وی نگر هست لایق شاه را آنگه ببر. مولوی. عشق ارزد صد چو خرقه کالبد که حیاتی دارد و حس و خرد. مولوی. تخم روح هر کسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند. (کتاب المعارف بهاءالدین). آدمی را عقل باید در بدن ور نه جان در کالبد دارد حمار. سعدی. کالبد از بهر سر خویش خواه گنده بود کالبد بی کلاه. امیرخسرو دهلوی. علم کز اعمال نشانیش نیست کالبدی دارد و جانیش نیست. امیرخسرو دهلوی. نسیم زلف تو چون بگذرد بتربت حافظ ز خاک کالبدش صدهزار لاله برآید. حافظ. ، به کنایه، مشیمه و رحم. بطن. شکم. حکیم فردوسی آرد: در وقتی که بحکم افراسیاب چوب بر شکم فرنگیس مادر کیخسرو میزدند تا حملی که از سیاوش درشکم دارد ساقط کند پیران ویسه با افراسیاب گفت بگذار تا بزاید آنگه بچۀ او را می آورم بکش. (از آنندراج) : بمان تا جدا گردد از کالبد به پیش تو آرم همی ساز بد. فردوسی. برادر ز یک کالبد بود و پشت چنان پرخرد بی گنه را بکشت. فردوسی. ، هیکل. (از ناظم الاطباء). پیکر. شبح. شخص. (دهار) : ناگه آمد پدید شخصی چند کالبدهای سهمناک و بلند. نظامی. ، دل، سرمشق، نمونه، شکل، صورت، میوۀ خام و کال و نارسیده و ترش، پیوند انگشت. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) ، سواد. مثال. ظل: ظلم. کالبد تن، قد و قامت. قالب بدن. (ناظم الاطباء). شخص. (دهار)
بمعنی کالب است که قالب هرچیز باشد. (برهان) (منتهی الارب) (از آنندراج) ، قالب خشت زنان. (آنندراج). که در آن گل نهاده بمالند و هموار کنند خشت شدن را: پرویز را سرپوشیده بیرون بردند. اندرراه به دکان کفشگری رسیدند. آن دانست که او پرویز است و دشنام داد بر او و کالبدی بدو انداخت. بر سر اوآمد، و آن سرهنگ بازگشت و گفت ای کم از سگ تو که باشی که بر ملوک دست درازی کنی و کالبدی اندازی. شمشیرزد و سر کفشگر بدور انداخت. (ترجمه تاریخ طبری). هر آنچ از گل آمد چو بشناختند سبک خشت را کالبد ساختند. فردوسی. هر آن خشت کزکالبد شد بدر بر آن کالبد باز ناید دگر. اسدی. از تن چو رود روان پاک من و تو خشتی دو نهند بر مغاک من و تو آنگاه برای خشت گور دگران در کالبدی کشند خاک من و تو. خیام (از آنندراج). زیرا که خط، کالبد معنی است. (کلیله و دمنه) ، بمعنی تن و بدن آدمی و حیوانات دیگر نیز هست. (برهان). چون این تن خاکی برای روح حیوانی بمعنی قالب است، آن را نیز کالبد گفته اند. (از آنندراج). کالبد را تنها بر تن آدمی اطلاق نکنند، بر جماد و نبات نیز اطلاق نمایند و کالبد روینده بدن نباتی را گویند و کالبد کانی یعنی جمادی. (آنندراج) : اگر می نیستی یکسر همه دلها خرابستی اگر در کالبد جان را بدیدستی شرابستی. (منسوب به رودکی). جان گرامی به پدر باز داد کالبد تیره به مادر سپرد. رودکی. بتر دشمنی مرد را خوی بد کز او جان برنج آید و کالبد. ابوشکور بلخی. چگونه سازم با او، چگونه حرب کنم ضعیف کالبدم من، نه کوهم و نه گوم. کسائی. بترسم که از جنگ آن اژدها روان یابد از کالبدتان رها. فردوسی. اگر کار بندید فرمان من بماند بدین کالبد جان من. فردوسی. گر ایچ اندرین کالبد جان بدی جز از دست و پا تنش لرزان بدی. فردوسی. از او کالبد راست سود و زیان چو دانا بود زو نترسد روان. فردوسی. زنامست تا جاودان زنده مرد که مرده شود کالبد زیر گرد. فردوسی. شکم گرسنه، کالبد برهنه نه فرزند و خویش و نه بار و بنه. فردوسی. بدین مایه روز اندرین کالبد بجز تخم نیکی نکاری سزد. فردوسی. گفتی چو یکی کالبد است او چو روانست چاره نبودکالبدی را ز روانی. فرخی. کالبد مردان همه یکی است و کس بغلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 483). هرچه خورشید فروز آمد و بر دوست بتافت بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه. منوچهری. در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور کالبدتو ز نور کالبد ما ز دود. منوچهری. ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت نشدش کالبد از زاری وز فرقت زفت. منوچهری. سخن تا بی قلم بود چون جان بی کالبد بود و چون به قلم باز بسته شود، با کالبد گردد و همیشه بماند. (نوروزنامه). روایت کرده اند از عبدالله بن عباس که ابلیس در کالبد آدم شد تا بناف رسید. (قصص الانبیاء ص 9). بمردی منازید و بد مسپرید بدین مرده و کالبد بنگرید. اسدی. تیزی شمشیر دارد و روش مار کالبد عاشقان و گونۀ بیمار. (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). هیچ نیندیش اگر ز کالبد تو خاک به خاکی شود هوا به هوائی. ناصرخسرو. چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است اندرین کالبد ساخته یزدانم. ناصرخسرو. این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است وین جان خردمند یکی میش نزار است. ناصرخسرو. خاکست کالبد به چه آرائی او را چرا که خوارش نگذاری. ناصرخسرو. جهان بحر ژرفست و آتش زمانه ترا کالبد چون صدف، جانت گوهر. ناصرخسرو. و گر عیسی مریم باز دادی به افسون بر به بیجان کالبد جان. ناصرخسرو. در پیش تو استاده در این جامۀ پشمین این کالبد لاغر با گونۀ اصفر. ناصرخسرو. تن مردم مرکب است از دو چیز، یکی کالبد ودیگر نفس و این نفس را قوه و روح نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از کالبد تن استخوان ماندم امید بدین تن از چسان بندم. مسعودسعد. دل به ز سینه باشد و جان به ز کالبد سر به ز سینه باشد و جان به ز کالبد. ادیب صابر. تا شادمان شود ز تو مسعودسعد را جان در جنان و کالبد اندر حصار نای. سوزنی. دشمنت را که جانش معدوم است حال بد جز بکالبد مرساد. خاقانی. الوداع ای کعبه کاینک کالبد با حال بد رفته از پیش تو وجان وقت هجران آمده. خاقانی. تا نفحات ربیع صور دمید از دهان کالبد خاک را نزل رسید از روان. خاقانی. کالبد کیست که بیند حرم وصل ترا کانکه جانست به درگاه تو هم محرم نیست. خاقانی. ره بجان رو که کالبد گند است بار کم کن که بارگی تند است. نظامی. چو کار کالبد گیرد تباهی نه درویشی بکار آید نه شاهی. نظامی. گر یکی پی غلط شدی ز صدش او فتادی سرش ز کالبدش. نظامی. او چو جان است و جهان چون کالبد کالبد از جان پذیرد نیک و بد. مولوی. کالبد نامه است اندر وی نگر هست لایق شاه را آنگه ببر. مولوی. عشق ارزد صد چو خرقه کالبد که حیاتی دارد و حس و خرد. مولوی. تخم روح هر کسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند. (کتاب المعارف بهاءالدین). آدمی را عقل باید در بدن ور نه جان در کالبد دارد حمار. سعدی. کالبد از بهر سر خویش خواه گنده بود کالبد بی کلاه. امیرخسرو دهلوی. علم کز اعمال نشانیش نیست کالبدی دارد و جانیش نیست. امیرخسرو دهلوی. نسیم زلف تو چون بگذرد بتربت حافظ ز خاک کالبدش صدهزار لاله برآید. حافظ. ، به کنایه، مشیمه و رحم. بطن. شکم. حکیم فردوسی آرد: در وقتی که بحکم افراسیاب چوب بر شکم فرنگیس مادر کیخسرو میزدند تا حملی که از سیاوش درشکم دارد ساقط کند پیران ویسه با افراسیاب گفت بگذار تا بزاید آنگه بچۀ او را می آورم بکش. (از آنندراج) : بمان تا جدا گردد از کالبد به پیش تو آرم همی ساز بد. فردوسی. برادر ز یک کالبد بود و پشت چنان پرخرد بی گنه را بکشت. فردوسی. ، هیکل. (از ناظم الاطباء). پیکر. شبح. شخص. (دهار) : ناگه آمد پدید شخصی چند کالبدهای سهمناک و بلند. نظامی. ، دل، سرمشق، نمونه، شکل، صورت، میوۀ خام و کال و نارسیده و ترش، پیوند انگشت. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) ، سواد. مثال. ظل: ظَلم. کالبد تن، قد و قامت. قالب بدن. (ناظم الاطباء). شخص. (دهار)
یکی از قوای چهارگانه ستارگان در نجوم که آن را قوه وقتیه نیز گویند و برای کواکب نهاریه در روز و کواکب لیلیه در شب و برای عطارد در مرکز خودش حاصل گردد. و برخی را عقیده برآن است که عطارد را پیوسته این قوه حاصل است زیرا آن از ستارگان روز و شب است. (تحقیق ماللهند ص 308)
یکی از قوای چهارگانه ستارگان در نجوم که آن را قوه وقتیه نیز گویند و برای کواکب نهاریه در روز و کواکب لیلیه در شب و برای عطارد در مرکز خودش حاصل گردد. و برخی را عقیده برآن است که عطارد را پیوسته این قوه حاصل است زیرا آن از ستارگان روز و شب است. (تحقیق ماللهند ص 308)
مرغزار کالان نام مرغزاری است به فارس: مرغزار کالان به جوار گور مادر سلیمان است طولش چهار فرسنگ اما عرض کم دارد، و قبر مادر سلیمان ازسنگ کرده اند خانه چهار سو است و در فارس نامه آمده که کس در آن خانه نتوان نگرید و از خوف کور شدن اما ندیدم که کسی آزمون کرده باشد (نزههالقلوب ص 135)، و نیز رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی ص 154 چ لیدن شود
مرغزار کالان نام مرغزاری است به فارس: مرغزار کالان به جوار گور مادر سلیمان است طولش چهار فرسنگ اما عرض کم دارد، و قبر مادر سلیمان ازسنگ کرده اند خانه چهار سو است و در فارس نامه آمده که کس در آن خانه نتوان نگرید و از خوف کور شدن اما ندیدم که کسی آزمون کرده باشد (نزههالقلوب ص 135)، و نیز رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی ص 154 چ لیدن شود
ژان. (1564-1509 میلادی). در نواین از ایالت پیکاردی بدنیا آمد و در ژنو بدرود حیات گفت. در اوایل منشی اسقف نواین بود و بعلت تکفل عائلۀ زیاد با تنگدستی میگذراند. در سال 1523 میلادی برای ادامۀ تحصیل به دانشگاه پاریس اعزام شدو در علوم مختلف عصر آشنایی پیدا کرد، و به تشویق پدرش به تحصیل علوم دینی پرداخت و در امور کلیسایی وارد شد. سپس پدرش تغییر فکر داد و فرزندش را به مطالعۀ حقوق واداشت و او را به دانشگاه اورلئان و بورژ اعزام کرد. در شهر بورژ با wo Melchior آلمانی یونان دوست آشنایی نزدیک یافت و در شهر اورلئان بوسیلۀ پسرعمویش Olivetan Robert با عقاید جدید آشنا شد، لیکن معلوم نیست که آنها را در این موقع پذیرفته باشد. از سال 1533 میلادی پیوندهای خود را با مذهب کاتولیک گسست و در شهر پاریس گفتاری ایراد نمود که در آن عقاید جدیدش منعکس است. در نخستین ماههای سال 1534 میلادی بطور قطعی به مذهب پروتستان گروید و در سال 1535 در شهر بال کتاب خود را بنام ’اساس مسیحیت’ بانجام رسانید. این کتاب ابتدا در ماه مارس سال 1536 به زبان لاتینی و سپس در سال 1541 به زبان فرانسه انتشار یافت. در آن فاصله کالون برای تدریس علم کلام به ژنو احضار شده بود. لیکن در سال 1538 میلادی چون به ایجاد تحولاتی در آداب و رسوم شهر و برقراری انضباط شدید اقدام نموده بود از آنجا تبعید شد. در عقاید خود بسیار متعصب بود و پس از بازگشت مجدد به ژنو این شهر را به دژ استوارمذهب پروتستان مبدل ساخت و حریفان خود را با شدت عمل مورد تعقیب قرار داد و از جملۀ قربانیان تعصب او Gruet Jacques و بخصوص Servet Michel است که در سال 1553 سوزانده شد. در پنجم ژوئن سال 1559 میلادی فرهنگستان ژنو را تأسیس نمود و این فرهنگستان بزودی به یکی از کانونهای درخشان علم مبدل گردید. در عین حال عقاید خود را در خارج نیز منتشر میساخت و با فرانسه، هلند، اسکاتلند، انگلستان و لهستان در مکاتبه بود و شاگردانی پرورش میداد که در نقاط مختلف کلیساهایی دایر میکردند. بر اثر همین تلاشهای فوق العاده نیروی جسمانی خود را از دست داد و در 27 مه 1564 میلادی درگذشت. از ازدواج او در سال 1540 میلادی فرزندی به دنیا آمد که در سنین کودکی درگذشت. کالون یکی از نویسندگان قرن 16 است و با بیان دقیق و فصیح علم کلام را تقریر میکند و دارای منطق قوی است. از او علاوه بر کتاب فوق الذکر یک رساله و یک تفسیر مذهبی و نامه هایی باقیمانده است. اصول عقاید: به عقیدۀ کالون انسان بطور طبیعی دارای معرفت خدایی است، لیکن بر اثر سقوط ذهنش تاریک گشته است. بنابراین خداوند در Ecriture (انجیل) نه آن چنان که بذاته هست بلکه آن چنان که در نظر ماجلوه میکند معرفی شده است. روح القدس که انجیل را بما داده و تنهااوست که به تفسیر آن مجاز است، هیچ کلیسایی نیست که شهادت او مافوق تجلی روح القدس در خود ما باشد تقدیرخدایی علم ازلی او نیست بلکه فعالیت بی پایانی است که در پرتو آن بر آسمان و زمین و ارادۀ بشری حکومت میکند و افراد انسانی را بغایتی که منظور اوست سوق میدهد و انسان که خداوند او را به صورت خود آفریده است از آن مقام هبوط کرده است. کالون بدون آنکه کوشش داشته باشد دو نظریه را با هم سازش بدهد اظهارنظر میکند که بشر به علت گناه خود و بر اثر مشیت الهی هبوط کرده است. متعاقب این هبوط طبیعت بشری فساد مطلق پذیرفته و دیگر با هیچ عملی خیر واقعی را قادر نیستیم. به عقیدۀ کالون مسیح ناجی ماست و بجای ما طاعت میکندو رنج میکشد، لیکن اگر در پرتو روح القدس اثر این کار در قلب ما نفوذ نکند ثمرات آن که عبارت از بازگشت واقعی بسوی خدا و سیر دائمی از طریق عبادت بسوی تقدس است مفید فایدۀ نخواهد بود. اعمال ما، ما را نجات نمی بخشد بلکه ایمان که اعمال ناشی از آن است ناجی ماست. کالون به تقدیر ازلی معتقد است و چنین تعلیم میدهد که سعادت اخروی از ازل مقدر است. کلیسا عبارت است از مجموعۀ برگزیدگان که در گذشته میزیسته اند و اکنون نیز میزیند بنابراین کلیسا امر نامرئی است. ’کلیسای مرئی’ مجمع مسیحیانی را نامند که در آن وعظ میشودو با صداقت سخنان آسمانی استماع میگردد و زندگی بی شائبه در آن جریان دارد شارل الکساندر. سیاستمدار فرانسوی که به سال 1734 میلادی در دوئه به دنیا آمد و در سال 1802 میلادی بدرود حیات گفت. وی در سال 1785 میلادی ناظر دارایی فرانسه بود
ژان. (1564-1509 میلادی). در نوایُن از ایالت پیکاردی بدنیا آمد و در ژنو بدرود حیات گفت. در اوایل منشی اسقف نواین بود و بعلت تکفل عائلۀ زیاد با تنگدستی میگذراند. در سال 1523 میلادی برای ادامۀ تحصیل به دانشگاه پاریس اعزام شدو در علوم مختلف عصر آشنایی پیدا کرد، و به تشویق پدرش به تحصیل علوم دینی پرداخت و در امور کلیسایی وارد شد. سپس پدرش تغییر فکر داد و فرزندش را به مطالعۀ حقوق واداشت و او را به دانشگاه اورلئان و بورژ اعزام کرد. در شهر بورژ با wo Melchior آلمانی یونان دوست آشنایی نزدیک یافت و در شهر اورلئان بوسیلۀ پسرعمویش Olivetan Robert با عقاید جدید آشنا شد، لیکن معلوم نیست که آنها را در این موقع پذیرفته باشد. از سال 1533 میلادی پیوندهای خود را با مذهب کاتولیک گسست و در شهر پاریس گفتاری ایراد نمود که در آن عقاید جدیدش منعکس است. در نخستین ماههای سال 1534 میلادی بطور قطعی به مذهب پروتستان گروید و در سال 1535 در شهر بال کتاب خود را بنام ’اساس مسیحیت’ بانجام رسانید. این کتاب ابتدا در ماه مارس سال 1536 به زبان لاتینی و سپس در سال 1541 به زبان فرانسه انتشار یافت. در آن فاصله کالون برای تدریس علم کلام به ژنو احضار شده بود. لیکن در سال 1538 میلادی چون به ایجاد تحولاتی در آداب و رسوم شهر و برقراری انضباط شدید اقدام نموده بود از آنجا تبعید شد. در عقاید خود بسیار متعصب بود و پس از بازگشت مجدد به ژنو این شهر را به دژ استوارمذهب پروتستان مبدل ساخت و حریفان خود را با شدت عمل مورد تعقیب قرار داد و از جملۀ قربانیان تعصب او Gruet Jacques و بخصوص Servet Michel است که در سال 1553 سوزانده شد. در پنجم ژوئن سال 1559 میلادی فرهنگستان ژنو را تأسیس نمود و این فرهنگستان بزودی به یکی از کانونهای درخشان علم مبدل گردید. در عین حال عقاید خود را در خارج نیز منتشر میساخت و با فرانسه، هلند، اسکاتلند، انگلستان و لهستان در مکاتبه بود و شاگردانی پرورش میداد که در نقاط مختلف کلیساهایی دایر میکردند. بر اثر همین تلاشهای فوق العاده نیروی جسمانی خود را از دست داد و در 27 مه 1564 میلادی درگذشت. از ازدواج او در سال 1540 میلادی فرزندی به دنیا آمد که در سنین کودکی درگذشت. کالون یکی از نویسندگان قرن 16 است و با بیان دقیق و فصیح علم کلام را تقریر میکند و دارای منطق قوی است. از او علاوه بر کتاب فوق الذکر یک رساله و یک تفسیر مذهبی و نامه هایی باقیمانده است. اصول عقاید: به عقیدۀ کالون انسان بطور طبیعی دارای معرفت خدایی است، لیکن بر اثر سقوط ذهنش تاریک گشته است. بنابراین خداوند در Ecriture (انجیل) نه آن چنان که بذاته هست بلکه آن چنان که در نظر ماجلوه میکند معرفی شده است. روح القدس که انجیل را بما داده و تنهااوست که به تفسیر آن مجاز است، هیچ کلیسایی نیست که شهادت او مافوق تجلی روح القدس در خود ما باشد تقدیرخدایی علم ازلی او نیست بلکه فعالیت بی پایانی است که در پرتو آن بر آسمان و زمین و ارادۀ بشری حکومت میکند و افراد انسانی را بغایتی که منظور اوست سوق میدهد و انسان که خداوند او را به صورت خود آفریده است از آن مقام هبوط کرده است. کالون بدون آنکه کوشش داشته باشد دو نظریه را با هم سازش بدهد اظهارنظر میکند که بشر به علت گناه خود و بر اثر مشیت الهی هبوط کرده است. متعاقب این هبوط طبیعت بشری فساد مطلق پذیرفته و دیگر با هیچ عملی خیر واقعی را قادر نیستیم. به عقیدۀ کالون مسیح ناجی ماست و بجای ما طاعت میکندو رنج میکشد، لیکن اگر در پرتو روح القدس اثر این کار در قلب ما نفوذ نکند ثمرات آن که عبارت از بازگشت واقعی بسوی خدا و سیر دائمی از طریق عبادت بسوی تقدس است مفید فایدۀ نخواهد بود. اعمال ما، ما را نجات نمی بخشد بلکه ایمان که اعمال ناشی از آن است ناجی ماست. کالون به تقدیر ازلی معتقد است و چنین تعلیم میدهد که سعادت اخروی از ازل مقدر است. کلیسا عبارت است از مجموعۀ برگزیدگان که در گذشته میزیسته اند و اکنون نیز میزیند بنابراین کلیسا امر نامرئی است. ’کلیسای مرئی’ مجمع مسیحیانی را نامند که در آن وعظ میشودو با صداقت سخنان آسمانی استماع میگردد و زندگی بی شائبه در آن جریان دارد شارل الکساندر. سیاستمدار فرانسوی که به سال 1734 میلادی در دوئه به دنیا آمد و در سال 1802 میلادی بدرود حیات گفت. وی در سال 1785 میلادی ناظر دارایی فرانسه بود
شهری است به خراسان از توابع بادغیس، حمداﷲ مستوفی آرد: بادغیس از اقلیم چهارم طولش از جزایر خالدات ’صه ل’ و عرض از خط استوا ’له ک’، قصبات کوه نقره و کوه غنابادو بزرگترین و بست و لب و حاد و از کایرون و کالون ودهستان از توابع آن است، (نزههالقلوب ص 153)، در بعضی از نسخ نزههالقلوب بجای کالون کالو ضبط شده است
شهری است به خراسان از توابع بادغیس، حمداﷲ مستوفی آرد: بادغیس از اقلیم چهارم طولش از جزایر خالدات ’صه ل’ و عرض از خط استوا ’له ک’، قصبات کوه نقره و کوه غنابادو بزرگترین و بست و لب و حاد و از کایرون و کالون ودهستان از توابع آن است، (نزههالقلوب ص 153)، در بعضی از نسخ نزههالقلوب بجای کالون کالو ضبط شده است