جدول جو
جدول جو

معنی کافوربوی - جستجوی لغت در جدول جو

کافوربوی
آلوده به بوی کافور، بوی کافور دهنده، کافوربو:
سوسن کافوربوی، گلبن گوهرفروش
ز می اردی بهشت کرده بهشت برین،
منوچهری،
اکنون میان ابر و میان سمن ستان
کافوربوی باد بهاری بود سفیر،
منوچهری،
گل کافوربوی مشک نسیم
چون بناگوش یار در زر و سیم،
نظامی،
رجوع به کافوربو شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کافوری
تصویر کافوری
تهیه شده از کافور، در علم زیست شناسی گیاهی علفی و پایا از خانوادۀ اسفناج، کنایه از به رنگ کافور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافورپوش
تصویر کافورپوش
آنکه جامۀ سفید بر تن کند، سفیدپوش، برای مثال همایون یکی پیر با فرّوهوش / کلاه و سرش هر دو کافورپوش (نظامی۶ - ۱۰۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافوربیزی
تصویر کافوربیزی
عمل کافوربیز، کنایه از باریدن برف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافوربیز
تصویر کافوربیز
کافوربیزنده، کافوربار، کنایه از بارندۀ برف، برای مثال هوا کافوربیزی می نماید / هوای ما اگرسرد است شاید (نظامی۲ - ۲۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافوربار
تصویر کافوربار
بارندۀ برف، برای مثال برآمد ز کوه ابر کافوربار / مزاج زمین گشت کافورخوار (نظامی۵ - ۷۵۶)، دارای بوی خوش، پراکنندۀ بوی خوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافورمو
تصویر کافورمو
آنکه موهای سفید دارد، سفیدمو
فرهنگ فارسی عمید
عمل کافور بیختن، کافور پخش کردن، کنایه از باریدن برف:
هوا کافوربیزی می نماید
هوای ما اگر سرد است شاید،
نظامی
لغت نامه دهخدا
منسوب است به کافور که نوعی عطر است، فروشندۀ کافور، (انساب سمعانی)، هرچیز خالص و صاف بسیار سفید، (ناظم الاطباء)، سفیدگون، برنگ سفید:
بافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندس نیسان به خراسان یابم،
خاقانی،
دیده کافوری و جان قیری کند
در سیه کاری سپیدی خوی تو،
خاقانی،
در زمستان جامه کافوری میپوشید تا سردی نیفزاید، (نظام قاری ص 169)،
- دیدۀ کافوری، چشم نابینا، (شعوری ج 1 ص 444)،
- شمع کافوری، رجوع به شمع کافوری در همین لغت نامه شود،
- طبع کافوری، طبعی که شهوت جماع ندارد:
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت
طبع کافوری که وقت مهرگان افشانده اند،
خاقانی،
،
رستنیی باشد که آن را بابونه گویند و به عربی اقحوان خوانند، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، کافور یهودی، کافوریه، ریحان الکافور، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، رجوع به بابونه و اقحوان شود، نوعی از گل بابونه هم هست که آن را گل گاوچشم گویند، (برهان) (ناظم الاطباء) (شعوری ص 265)، که عربان عین البقر مینامند و آن را خشک کرده بسایند و با سکنجبین بیاشامند اسهال بلغم کند و بوئیدن آن خواب آورد، (برهان)، رجوع به گاوچشم شود
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ)
آنکه خوی کافران دارد. کافرصفت. جفاجو. جفاپیشه. محارب. ستیزه گر:
روی درکش ز دهر دشمن روی
پشت بر کن به چرخ کافرخوی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
کافور بارنده، کافوربیز، کنایه از هر چیز بغایت سرد، (برهان)، کنایه از هر چیز بسیار خوشبوی باشد، (برهان) :
بخورانگیز شد عود قماری
هوا میکرد خود کافورباری،
نظامی،
، برف بار، چه کافور باریدن کنایه از برف باریدن است، (برهان) :
گهی در بارد گهی عذر خواهد
همان ابر بدخوی کافوربارش،
ناصرخسرو،
برآمد ز کوه ابر کافوربار
مزاج زمین گشت کافورخوار،
نظامی،
ز باریدن ابر کافوربار
سمن رسته از دستهای چنار،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِزَ)
کافور بیزنده، کافوربار،
- ابر کافوربیز، ابری که برف بارد
لغت نامه دهخدا
برنگ کافور، سفید:
کفن دوز بر وی ببارید خون
بشانه زدآن ریش کافورگون،
فردوسی،
سپهبد بر آن ریش کافورگون
ببارید از دیدگان جوی خون،
فردوسی،
یکی شهر کافورگون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ فُ)
سفیدپوش:
همایون یکی پیر با فر و هوش
کلاه و سرش هر دو کافورپوش،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یَ/ یِ)
کافور یهودی گیاهی است چون او را در دست بمالند بوی کافور از او به مشام رسد قوه او به قوه کافور مشابه بود. (ترجمه صیدنۀ بیرونی)
لغت نامه دهخدا
هرچیزی که بوی کافور دارد:
می کافوربو در جام ریزیم
وزین دریا در آن زورق گریزیم،
نظامی
لغت نامه دهخدا
کنایه از سفیدموی است:
بیامد یکی پیر کافورموی
ز پس باز شدکودکی خوبروی،
اسدی
لغت نامه دهخدا
یحیی بن عبدالملک بن احمد بن شعیب کافوری حلبی مکنی به ابوزکریا، او در سال 476 ه، ق، در حلب متولد شد و با شیخ حماد مصاحبت و ملازمت داشت و از ابوحسین بن طیوری و غیره حدیث شنید و ابوسعد سمعانی از وی سماع حدیث کرد، (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کافور بویه
تصویر کافور بویه
گیاهی است که چون آنرا در دست بمالند بوی کافور از آن بمشام رسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافور موی
تصویر کافور موی
کاپور موی سپید موی زال
فرهنگ لغت هوشیار
کاپوری سپیده سپید، کاپور فروش، بابونه از گیاهان منسوب به کافور: هر چیز بسیار سپید و صاف: (در زمستان جامه کافوری میپوشد تا سردی نیفزاید) (نظامی قاری 169) یا شمعلک کافوری. شمعی که از موم سپید سازند، فروشنده کافور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافورپوش
تصویر کافورپوش
سفیدپوش
فرهنگ فارسی معین