آلوده به بوی کافور، بوی کافور دهنده، کافوربو: سوسن کافوربوی، گلبن گوهرفروش ز می اردی بهشت کرده بهشت برین، منوچهری، اکنون میان ابر و میان سمن ستان کافوربوی باد بهاری بود سفیر، منوچهری، گل کافوربوی مشک نسیم چون بناگوش یار در زر و سیم، نظامی، رجوع به کافوربو شود
کافور بارنده، کافوربیز، کنایه از هر چیز بغایت سرد، (برهان)، کنایه از هر چیز بسیار خوشبوی باشد، (برهان) : بخورانگیز شد عود قماری هوا میکرد خود کافورباری، نظامی، ، برف بار، چه کافور باریدن کنایه از برف باریدن است، (برهان) : گهی در بارد گهی عذر خواهد همان ابر بدخوی کافوربارش، ناصرخسرو، برآمد ز کوه ابر کافوربار مزاج زمین گشت کافورخوار، نظامی، ز باریدن ابر کافوربار سمن رسته از دستهای چنار، نظامی