جدول جو
جدول جو

معنی کافتیدن - جستجوی لغت در جدول جو

کافتیدن
(مُ شُ دَ)
ترکانیدن. (فرهنگ اسدی ذیل کلمه شکاف). کافتن. کفتن. ترکاندن. غاچ دادن، بمعنی لازمی کافته شدن. شکافتن. ترکیدن. غاج خوردن
لغت نامه دهخدا
کافتیدن
کافتن شکافتن، شکافته شدن غاچ خوردن
تصویری از کافتیدن
تصویر کافتیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کفانیدن
تصویر کفانیدن
ترکاندن، شکافتن، برای مثال هر آن سر که دارد خیال گریز / بباید کفانیدن از تیغ تیز (دقیقی - ۱۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شگفتیدن
تصویر شگفتیدن
تعجب کردن، حیران شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غارتیدن
تصویر غارتیدن
غارت کردن، تاراج کردن، برای مثال اندر دوید و مملکت او بغارتید / با لشکری گران و سپاهی گزافه کار (منوچهری - ۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکافیدن
تصویر شکافیدن
شکافتن، شکافته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افتیدن
تصویر افتیدن
افتادن، فتادن، افتدن، فتیدن، فتدن، اوفتادن
از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن
بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن
وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن
سقط شدن جنین
فرهنگ فارسی عمید
(کَیْءْ)
مخفف نیافریدن. مقابل آفریدن:
نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی
دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان.
منوچهری.
طبل را کی سود دارد ولوله
چون به اول نافریدندش دوال.
انوری.
شیر بی دم و سر و اشکم که دید
این چنین شیری خدا هم نافرید.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ زَ دَ)
غلتیدن. رجوع به غلطیدن شود
لغت نامه دهخدا
(یِ گَ دی دَ)
به درازا بریدن و شق کردن. (ناظم الاطباء). شکافتن. بریدن به درازا:
بفرمود تا پس درخت از درون
شکافید و زو آدم آمد برون.
اسدی.
، شکافته شدن. (یادداشت مؤلف) :
شکافیده کوه وزمین بردرید
بدان گونه پیکار کین کس ندید.
فردوسی.
به شادی همی در کف رودزن
شکافه شکافیده شد از شکن.
اسدی.
ورجوع به شکافتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شُ دَ)
متعجب شدن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). تعجب نمودن. حیران گشتن:
چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید از آن کودک نورسید.
فردوسی.
ز خفتان رومی و ساز نبرد
شگفتید از آن کودک شیرخورد.
فردوسی.
، متعجب بودن، آشفته شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ شَ تَ)
خصومت کردن. (شرفنامۀ منیری). در بعضی فرهنگها افتد جنگ و خصومت نوشته است اقول آن افند با نون خواهد بود. (مؤید) ، آب دادن شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دهان شتر بستن تا نشخوار نزند تا اگر خداوند شتر تشنه بود، شکم او را کفاند و سرگین بفشارد و آب را بخورد. (آنندراج). فشاردن شکنبه را و آب آنرا خوردن و آن بوقت احتیاج به آب در بیابان. (از اقرب الموارد). آب دادن شتر را و دهان او بستن تا نشخوار نزند تا اگر خداوند شتر تشنه شود شکم او را کفانیده سرگین بفشارد و آن آب را بخورد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آب دادن شتر را و دهان بستن تا نشخوار نزند. تا اگر خداوند شتر تشنه شود شکم او را کفاند و آب آن بخورد. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ سَ)
مقابل افتادن
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ دَ)
پنهان کردن. پوشیده داشتن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نهفتن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ دَ)
شکافتن و ترکانیدن به درازی. (برهان) (از ناظم الاطباء). شکافتن و ترکانیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). شکستن. شق کردن. شق. ثنط. کفانیدن ریش، نشتر زدن بدان. بط. (یادداشت مؤلف). هدغ. طر. (منتهی الارب) :
هر آن سر که دارد خیال گریز
بباید کفانیدن از تیغ تیز.
دقیقی.
قلم منت هجا کرد و من آگاه نیم
ز دهن بیرون کردم به سر کار زبانش
بند بر پای نهادمش و سیه کردم روی
وز درازا بکفانیده همه پشت و میانش.
منجیک
و رجوع به کفاندن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ دَ)
مصدر دیگر یا حاصل مصدر آن دوزش و دوزندگی و مصدرمرخم آن دوخت است، دوزیدن. پیوند دادن و متصل کردن پارچه های جامه و جز آن با سوزن و نخ بهم. (ناظم الاطباء) (از برهان). خیاطه. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). حوص. حیاصه. (تاج المصادر بیهقی) خصف. (ترجمان القرآن). دو کنارۀ دو قطعۀ پارچه را بر هم نهادن و پیوند دادن. مقابل بریدن و دریدن و قیچی کردن. (یادداشت مؤلف) : حتی. احتاء. خیاطت. خیاطی. لهط. قطر. لجم. خیاطه. خیط، دوختن جامه را. سرب، دوختن درز. طب. تطبیب، دوختن درز مشک را به دوال. (منتهی الارب). کتب، مشک دوختن. (تاج المصادربیهقی). خرز، دوختن درز موزه و جز آن را. (منتهی الارب) (دهار). سراد. تسرید، درزدوختن ادیم را. سله، دوختن یک درز به دوال. فرطمه، دوختن بینی موزه را و در پی کردن. اکتتاب. کتب، دوختن درز مشک را به دو دوال. (منتهی الارب) :
وزآن پس بدوزد کجا کرد چاک
ز دل دور کن ترس و اندوه و باک.
فردوسی.
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند ازو یکسر آموختن.
فردوسی.
نیاید به کار من این ساز جنگ
به سوزن ندوزند چرم پلنگ.
فردوسی.
گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری.
قبای معلم سبزگار روزگار دوخت.
(سندبادنامه ص 2).
مثلی معروف است که گرگ را دوختن باید آموخت که او خود دریدن نیکو داند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- امثال:
آنکه داند دوخت او داند درید.
(امثال و حکم دهخدا).
- بردوختن (یا بهم بردوختن) ، پیوند دادن. بهم متصل کردن. روی یا کنار هم قرار دادن و دوختن: تا پس از مدتی... بدیدم که پاره پاره برمی دوخت و لقمه لقمه همی اندوخت. (گلستان سعدی چ مصفا ص 110).
گر بماندیم زنده بردوزیم
جامه ای کز فراق چاک شده ست.
سعدی.
، درز شکافته را گرفتن و قطعۀ درست و سالم روی قسمت دریده نهادن و گرداگرد آن را دوختن:
بر امانت خیانتی بردوخت
وآن امینی به خائنی بفروخت.
نظامی.
- ، چسباندن زره و درع را با تیر و نیزه بر بدن دشمن. (یادداشت مؤلف) :
به زخم سنان آتش افروختی
به یک نیزه ده درع بردوختی.
فردوسی.
- بردوختن خستگیها، التیام جراحات. بخیه زدن و بستن جراحات:
برش مشک و عنبر همی سوختند
همه خستگیهاش بردوختند.
فردوسی.
- پاره بردوختن، دوختن شکافته ها. اصلاح پارگیها با دوخت:
مردان همه عمر پاره بردوخته اند
قوتی به هزار حیله اندوخته اند.
سعدی.
- جامۀ نو دوختن، لباس تازه ای بر تن کردن:
سروبنان جامۀ نو دوختند
زین سو و آن سو به لب جویبار.
منوچهری.
- رقعه بر چیزی دوختن، وصله کردن:
چند به شب در سماع جامه دریدن به شوق
روز دگر بامداد رقعه بر آن دوختن.
سعدی.
- رقعه بر رقعه دوختن، وصله روی وصله زدن. کنایه است از سخت پریشان حال و فقیر و درمانده بودن.
- رقعه دوختن، وصله زدن. پینه زدن. دوختن وصله بر پارۀ لباس. درپی کردن:
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نوشت.
سعدی.
، بخیه زدن. دوانیدن نخ به سوزن کرده، باری از زیر و باری از روی در جامه. (یادداشت مؤلف) ، بستن. فراهم آوردن. روی هم آوردن چنانکه چشمها را. (یادداشت مؤلف) :
اگر جادویی باید آموختن
به بند و فسون چشمهادوختن.
فردوسی.
دو گیتی به رستم نخواهد فروخت
کسی چشم و دل را به سوزن ندوخت.
فردوسی.
- چشم دوختن (یا بردوختن) از کسی یا چیزی، صرفنظر نمودن از آن:
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیر که دست از دو جهان بردارم.
سعدی.
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد.
حافظ.
- چشم شادی دوختن، در شادی بستن. از نشاط و شادی دوری کردن:
گلستانش برکند و سروان بسوخت
به یکبارگی چشم شادی بدوخت.
فردوسی.
- چشم نیرنگ بردوختن، دیدۀ مکر کسی را بستن. کنایه از جلوگیری از نیرنگ کسی کردن است. (یادداشت مؤلف) :
بگفتند زآن گونه کآموختند
سبک چشم نیرنگ بردوختند.
فردوسی.
- چشم یا دیده دوختن (یا بردوختن یا فرودوختن) ، بستن. فروبستن. چشم بربستن. چشم پوشیدن:
یک اهل نماند پس چرا چشم
زین پرده دران فروندوزند.
خاقانی.
دیدۀ ظاهر بدوز بارگه اینک ببین
جوشن صورت بدر معرکه اینک درآ.
خاقانی.
به فلک بخیه درندوخته اند
چشم خورشید برندوخته اند.
خاقانی.
چشم شب از خواب چو بردوختند
چشم چراغ سحر افروختند.
نظامی.
گر مرا بی تو در بهشت برند
دیده از دیدنت نخواهم دوخت.
سعدی.
مرا با دوست ای دشمن وصال است
ترا گر دل نخواهد دیده بردوز.
سعدی.
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیدۀ باز.
سعدی.
نگویم لب ببند و دیده بردوز
ولیکن هر مقامی را مقالی.
سعدی.
ز دیدنت نتوانم که دیده بردوزم
اگر معاینه بینم که تیر می آید.
سعدی.
- چشم یا دیدۀ کسی را دوختن (یا بردوختن) ، بستن آن:
عشق آمد و چشم عقل بردوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند.
سعدی.
غبار هوا چشم غفلت بدوخت
سموم هوس کشت عمرم بسوخت.
سعدی (بوستان).
- ، با حربه و ضربه خستن و کور کردن آن:
ز پیکان الماس چشمش بدوزد
دگر تخت و صندوق از برنسوزد.
اسدی.
- دهان کسی را دوختن، بستن دهان او را. او را ساکت و خاموش ساختن.
- ، متصل ساختن لبها به هم با گذراندن چیزی چون پیکان و سوزن و میخ و غیره از آن:
به پولاد پیکان دهانش بدوخت
همی خار از زهر او برفروخت.
فردوسی.
به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
ناصرخسرو.
- دیده از عیب کسی بردوختن، چشم پوشی کردن از آن. اغماض نمودن:
سخن چینی از کس نیاموختیم
ز عیب کسان دیده بردوختیم.
نظامی.
- لب به مسمار فرودوختن،کنایه است از فروبستن لب:
ستاره گره بسته بر کارها
فرودوخته لب به مسمارها.
نظامی.
- لب دوختن، دم فروبستن. ساکت شدن. خاموش گردیدن. (از یادداشت مؤلف) :
زنان گر بدوزند لب را به بند
به آخر همان بند پاره کنند.
فردوسی.
ز لب دوختن غنچه را زندگی است
چو بشکفت زآن پس پراکندگی است.
امیرخسرو دهلوی.
- نظردوختن، چشم بستن. دیده بربستن:
همی خرامد و عقلم به طبع می گوید
نظر بدوز که آن بی نظیر می آید.
سعدی.
، نصب کردن. محکم نمودن. (ناظم الاطباء) ، ضمیمه کردن. پیوستن. پیوند دادن. بستن. استوار کردن. زدن به. وصل کردن. متصل ساختن: مربوط کردن. با زدن و فروبردن چیزی در دو چیز آن دو را به هم پیوستن چنانکه عضوی را به عضوی دیگر یا به زره و لباس. (یادداشت مؤلف) : دوختن برگهای دفتر و جزوه و جز آن، اتصال آنها به وسیلۀ گیره های فلزی ماشین دوخت. دوختن تسمۀ صندوق و جعبه با میخ و جز آن، سخت پیوند دادن و چسباندن تسمه بدان. چسبانیدن زره و درع را با تیر و نیزه بر بدن دشمن. (ناظم الاطباء) (از برهان) : اختزاز. خز، به تیر و نیزه دوختن. خصف، دوختن نعل را. (منتهی الارب). بش، آهن پارۀ تنک یا بند که بر صندوق و دوات و در زنند و به مسمار بدوزند. (لغت فرس اسدی) :
به میخ و به مس درزها دوختند
سوار و تن و باره افروختند.
فردوسی.
تنت را بدوزم به پیکان تیر
نبیند دگر چشم تو زال پیر.
فردوسی.
همی دوختشان سینه ها تا به پشت
چنین تا بسی سرکشان را بکشت.
فردوسی.
سراسرجگرشان بدوزم به تیر
بیارم زن و کودکانشان اسیر.
فردوسی.
به پیکان بدوزم زره بر برت
به سم ستوران بکوبم سرت.
فردوسی.
بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت
دل شیر ماده بر او بر بسوخت.
فردوسی.
سنانش آتش کین فروزد همی
خدنگش دل شیر دوزد همی.
اسدی.
، بستن. مسدود کردن:
میر چه گویی که بر تو بر در مسجد
ای شده گمره بدوخته ست به مسمار.
ناصرخسرو.
فرعون بفرمود تا جامه های وی برکندند و با چهار میخ آهنین دست و پای او را بر زمین دوختند. (قصص الانبیاء ص 105). تیری بینداخت چنانک سر مار در زمین بدوخت. (نوروزنامه).
گو به سنانم بزن یا به خدنگم بدوز
گر به شکار آمده ست دولت نخجیر او.
سعدی.
مگر دشمن است این که آید به جنگ
ز دورش بدوزم به تیر خدنگ.
سعدی.
- به میخ دوختن، میخکوب کردن. (یادداشت مؤلف). با میخ متصل کردن چیزی به چیزی: بفرمود تا جرجیس را بیفکندند و به میخها او را بر زمین دوختند. (قصص الانبیاء ص 191).
- درم اندر کلاه دوختن، کنایه است از به تجمل و ثروت گراییدن:
درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک و همت آموزند.
اوحدی.
- موی به تیر دوختن، با تیر موی را هدف قرار دادن و آن را زدن و شکافتن. کنایه است از مهارت در تیراندازی. (از یادداشت مؤلف) :
گر موی سر آماج نهی موی بدوزی
وین از گهر آموخته ای تو نه به تقدیر.
فرخی.
- یک اندر دگر دوختن، یکی را به دیگری دوختن و پیوستن و متصل کردن.
، زدن. خستن. شکردن و شکستن و کشتن با حربه وآلتی. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به معنی قبل و شواهد آن شود، اندودن. (ناظم الاطباء) ، متوجه ساختن. فرودوختن. افکندن چنانکه چشم را به چیزی. (از یادداشت مؤلف).
- چشم دوختن بر چیزی یا به چیزی یا کسی یا جایی، انتظار محبت و احسان و خیر داشتن از آن چیز یا کس یا جا. چشم امید بدان داشتن. علاقمندو آزمند او بودن. (یادداشت مؤلف) :
خصلت دزدان و خوی راهزنان است
چشم طمع دوختن به جانب کالا.
قاآنی.
- فرودوختن چشم به چیزی، پابند و نگران آن شدن:
به زر چشم خود را فرودوختی
جهان را به دینار بفروختی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
ترک. تراک. کفتگی. کافتگی. ترکیدگی. غاچ. شکاف. شکافتگی
لغت نامه دهخدا
(یَ اَ تَ)
انجام دادن کاری و شغلی، کار دیدن برای کسی (کسی را) ، ایجاد واقعه و حادثه برای وی، تجربه یافتن
لغت نامه دهخدا
(گَ اَ تَ)
افتیدن. افتادن. اوفتادن. سقوط. (یادداشت مؤلف). رجوع به افتادن شود: اندلاص، بیفتیدن چیزی از دست. (تاج المصادر بیهقی). تقوض، بیفتیدن خانه. (تاج المصادر بیهقی). انتفا، بیفتیدن موی از عضو. (تاج المصادر بیهقی). تحسر، بیفتیدن پشم اشتر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کِ یَ کَ دَ)
صورتی از اوفتادن:
گر سعیدی از مناره اوفتید
بادش اندر جامه افتاد و رهید.
مولوی.
از آن بانگ دهل از عالم کل
بدین دنیای فانی اوفتیدیم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ کَ دَ)
تعجب نمودن. متعجب شدن. شگفتیدن. (ناظم الاطباء) (از برهان). تعجب کردن. (از انجمن آرا). رجوع به شگفتیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ شُ دَ)
مؤلف چراغ هدایت در ذیل ترکیب ’آب شکستن در گلو’ آرد: به معنی گره شدن آب است در گلو. و از بعضی لغات مروی است که به فارسی آن را واکفتیدن (به کاف تازی) نیز گویند. رجوع به واکفیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ اُ دَ)
کاویدن به معنی شکافتن و ترکانیدن و جستجو و تفحص کردن:
وزان پس بکافید موبد برش
میان و تهی گاه و مغز سرش.
فردوسی.
و رجوع به کافیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ ضَ / رِ ضِ کَ دَ)
کاویدن. کندن. شکافتن. تفحص و تجسس نمودن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ کَ دَ)
بظاهر ممال افتادن. اوفتادن. فتادن. فتیدن. بمعنی سقوط و جز آن. رجوع به افتادن شود. در بعض لهجه ها از جمله لهجۀ مردم کاشان. (یادداشت بخط مؤلف) : اخوص، چشم دوردرافتیده. (السامی فی الاسامی). الاولغ، آنکه انگشت سترگ بر دیگر انگشت افتیده باشد و آنرا کژ کرده باشد. (المصادر زوزنی). العنت، در کاری افتیدن که از آن بیرون نتوان آمد. (مجمل اللغه) : و اگر این آماس در پستان یا در خایه افتیده باشد و در تن امتلاء نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بکشتم تاجداران را، زبون کردم سواران را
گوان را در گو افکندم کنون خود در چه افتیدم.
سنائی، بازگردیدن از چیزی. (منتهی الارب). بازگردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، هر دو پای حلوبه را گشاده داشتن در دوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میان پای از هم بازنهادن اشتر در وقت شیر دوشیدن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
ترکیده و شکاف بهم رسانیده. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نهفتیدن
تصویر نهفتیدن
پنهان کردن پوشیده داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفانیدن
تصویر کفانیدن
شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تاراجیدن (غارتید - خواهد غارتید - غارتیده) غارت کردن اغاره: اهل مکه این بشنیدند مجتمع شدند و حمیت جاهلیت کار بستند و بانگ بزدند که هر کسی که باز پس ایستد سرایش ویران کنیم و ثقلش بغارتیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شگفتیدن
تصویر شگفتیدن
تعجب کردن حیران گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
از بالا بپایین پرت شدن بزمین خوردن سقوط کردن، از پا در آمدن ساقط شدن سقط شدن
فرهنگ لغت هوشیار
کافید کافد خواهد کافید بکاف کافنده کافیده) کاویدن کندن، جستجو کردن تفحص کردن، شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافتیده
تصویر کافتیده
شکافته: (جهان ز آتش تیغها تافته دل که ز بانگ یلان کافته)، کنده، جستجو کرده کاویده، بحث کرده مبحوث، تفتیش کرده، سوراخ کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفانیدن
تصویر کفانیدن
((کَ دَ))
شکافتن، ترکانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شگفتیدن
تصویر شگفتیدن
((ش گِ دَ))
تعجب کردن
فرهنگ فارسی معین