جدول جو
جدول جو

معنی کاغذ - جستجوی لغت در جدول جو

کاغذ
ماده ای که از چوب بعضی گیاهان به صورت ورقه های نازک ساخته می شود و برای نوشتن، نقاشی و مانند آن به کار می رود، قرطاس، رخنه
کنایه از نامه، کنایه از هر نوع سند یا تعهد مکتوب مثلاً کاغذ داده بوده که دیگر در کارهای انجمن شرکت نکند،
هر نوع ورقۀ نازک مثلاً ورقۀ آلومینیم
کاغذ ابری: نوعی کاغذ که بر یک روی آن نقشی شبیه ابرهای بریده چاپ می کنند
کاغذ پرزین: کاغذ پرزدار که قلم روی آن گیر کند
کاغذ خان بالغی: نوعی کاغذ مرغوب که در خان بالغ (نام قدیم پکن) می ساختند، کاغذ چینی، ورق صینی، قرطاس صینی
تصویری از کاغذ
تصویر کاغذ
فرهنگ فارسی عمید
کاغذ
(غَ)
کلمه فارسی است. (فیروزآبادی) (منتهی الارب). قرطاس. (دهار) (ترجمان القرآن). ورق. درج. (منتهی الارب). بیاض. ورقه. طرس.
چنین گفت رستم بایرانیان
که یکسر ببندید کین را میان
که گر نامداری ز ایران زمین
هزیمت پذیرد ز سالار چین
نبیند مگر بند یا دار و چاه
نهاده بسر بر ز کاغذ کلاه.
فردوسی.
هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
شاه عراقین طراز کز پی توقیع او
کاغذ شامیست صبح خانه مصری شهاب.
خاقانی.
از آنکه کاغذ در عهد تو دورویی کرد
همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر.
کمال اسماعیل.
نه قندی که مردم بظاهرخورند
که ارباب معنی بکاغذ برند.
سعدی (بوستان).
رقعۀ منشآتش که همچو کاغذ زر مییرند. (گلستان).
، توسعاً نامه. رقیمه. مرقومه. نوشته. رقعه. تعلیقه. مراسله. مشروحه. مکتوب. کتاب:
نوشتم سخن چند بر پهلوی
ابر دفتر و کاغذ خسروی.
فردوسی.
کاغذی بدست وی داد بخواند این نقش نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). تأکیدی رفت که از راههای شارع احتراز واجب بیند تا آن کاغذ به دست دشمن نیفتد. (کلیله و دمنه).
لغت نامه دهخدا
کاغذ
ورقه ای که بر آن چیزی نویسند و ساخته شده از چوب و کاه و لته می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
کاغذ
((غَ))
ورقه نازک، خم پذیر و مسطحی که معمولاً از خمیر الیاف گیاهی ساخته می شود و غالباً بر آن چیز نویسند یا چاپ کنند
کاغذ سیاه کردن: کنایه از نویسندگی کردن، نوشتن (حالت تحقیر)
کاغذ پاره: کاغذی که محتوی آن فاقد ارزش است
تصویری از کاغذ
تصویر کاغذ
فرهنگ فارسی معین
کاغذ
قرطاس، منشور، عریضه، مراسله، مرقومه، نامه، نوشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کاغذ
اگر در خواب دید کاغذ بسیار داشت، دلیل که در علم و فضل شهرت کند.
- جابر مغربی
اگر کسی بیند کاغذ سفید و پاکیزه داشت، دلیل که به قدر آن مال یابد. اگر بیند کاغذ او در آب افتاد یا بسوخت، دلیل نقصان مال است.
- محمد بن سیرین
دیدن کاغذ در خواب بر سه وجه است. ، اول: مال حلال. ، دوم: کسب و معیشت (کسب معاش). ، سوم: کام یافتن (کامیابی).
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاغه
تصویر کاغه
ساده دل
احمق، کودن، کم خرد، ابله، غتفره، انوک، کردنگ، خل، خام ریش، دبنگ، نابخرد، تپنکوز، کانا، چل، فغاک، سبک رای، دنگ، شیشه گردن، بی عقل، کهسله، خرطبع، بدخرد، ریش کاو، تاریک مغز، لاده، غمر، کم عقل، دنگل، گول، گردنگل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاغذ سازی
تصویر کاغذ سازی
شغل و عمل کاغذساز، کنایه از جعل اسناد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاغذ پرزین
تصویر کاغذ پرزین
کاغذ پرزدار که قلم روی آن گیر کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاغذبر
تصویر کاغذبر
وسیله ای برای بریدن کاغذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاغ
تصویر کاغ
صدای کلاغ، آواز، ناله، فریاد، نشخوار، کاغ کاغ مثلاً بانگ کلاغ، برای مثال ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ / کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ (عسجدی - ۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاغذبازی
تصویر کاغذبازی
نوشتن نامه های پی در پی و بیهوده در ادارات، زیاده روی در تشریفات اداری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاغذی
تصویر کاغذی
از جنس کاغذ، گل گل کاغذی، کنایه از نازک مثلاً بادام کاغذی، کاغذساز
فرهنگ فارسی عمید
(غِ)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش دورود شهرستان بروجرد است این دهستان در خاور دورود و باختر الیگودرز واقع از شمال به دهستان جاپلق و از جنوب به دهستان زلقی محدود است، موقعیت آن جلگه و هوای آن معتدل است از 21 آبادی تشکیل گردیده و جمعیت آن در حدود 9100 تن و قراء مهم آن عبارتند از بهرام آبادبالا. کنگابه. خایان. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نشاط. (فرهنگ اسدی) (تحفهالاحباب اوبهی). خوشی و خوشحالی. (برهان) (آنندراج). نشاطو خرمی. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) :
در یکی زاویه به حال و به جست
تا سحرگاه نعره از کاغک.
حقیقی صوفی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 305).
، کاغنه. کاغنو. کرمی سیاه و سرخ زهردار که نقطه های سیاه دارد و بتازی ذروح گویند و بیشتر در فالیزها باشد و کاونه نیز گویند و در مؤید گوید: آن کرم شب چراغ است. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
مرکّب از: کاغذ + ی، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، منسوب به کاغذ. آنچه از کاغذ ساخته شده باشد. کاغذین: لیرۀ کاغذی. کلاه کاغذی، خرده فروش. (ناظم الاطباء)، جعبه و تپنگوئی که در آن کاغذ می گذارند. (ناظم الاطباء) ، کاغذگر. (برهان)، کاغذساز. کاغذگر. کاغذساز. (انساب سمعانی) ، کاغذفروش. (برهان) (مهذب الاسماء) (انساب سمعانی) ، هر چیز که پوست آن بغایت نازک باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بادام کاغذی. جوز کاغذی. لیموی کاغذی:
تا کی شوی ترش رو شیرین شمایل من
مکتوب عاشق است این لیموی کاغذی نیست.
سراج المحققین (از آنندراج)،
، در عرف هند اطلاق کاغذی بر شخصی کنند که براتهای تنخواه داران از دفاتر گذرانده زرها را از خزاین بوصول آورده به آنها رساند. (آنندراج) ، قسمی شفتالو مقابل کاردی. و شفتالوی کاغذی استخوانش به گوشت پیوسته نبود
گل کاغذی، درختچه ای است زینتی که اطراف گلهای کرم رنگ آن را برگکهای سرخ رنگ زیبایی فرا گرفته است
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منصور بن نصر بن عبدالرحیم بن مت بن نحیر کاغذی مکنی به ابوالفضل از مردم سمرقند و کاغذ منصوری معروف در شهرهای خراسان به او منسوب است وی نزیل هرات بود و به سال 423 ه. ق. در سمرقند درگذشت. رجوع به الانساب سمعانی شود
حامد بن جعفر صوفی کاغذی مکنی به ابواحمد از مردم نیشابور است. وی به سال 353 به سجستان رفت و خطیب آن ناحیه شدو به سال 356 درگذشت. رجوع به الانساب سمعانی شود
سعید بن هاشم کاغذی سمرقندی مکنی به ابونوبه از محدثان است و به سال 9 ه. ق. درگذشت. رجوع به الانساب سمعانی شود
محمد بن خشنام بن سعد کاغذی مکنی به ابوعمر و از مردم نیشابور و از محدثان است. رجوع به الانساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نوعی از کبوتران نقش است. (معیرالممالک مجلۀ یغما سال دهم ص 561)
لغت نامه دهخدا
آتش باشد که به عربی نار گویند، (برهان)، اسم است از کاغیدن بمعنی ناله و فریاد، شایداین معنی از بیت ذیل مولوی بغلط استنباط شده باشد ودرین بیت بمعنی ناله و فریاد کردن است:
آنکه آتشهای عالم ز آتش او کاغ کرد
تا فسون میخواند عشق و بر دل او میدمید،
(برهان قاطع چ معین حاشیۀ لغت کاغ)، نشخوار حیوانات نشخوارکننده مانند شتر و گوسپند، (از ناظم الاطباء) :
چندان بریخت می بزمین ساقی ربیع
مستسقیان باغ ازین فیض کرده کاغ،
مولوی (از انجمن آرا)،
، ناله و فریاد، (برهان) :
بتن زو کوس خورده کوه ساکن
بتک زو کاغ کرده باد عاجل،
ابوالفرج رونی در صفت اسب (از انجمن آرا)،
عیسی جان تو گرسنه چو زاغ
خر او میزند ز کنجد کاغ،
سنائی،
، بانگ و صدای کلاغ، (برهان) :
جامی از نطق زبان بسته چو نشناسد کس
نکت طوطی شکرشکن از کاغ کلاغ،
جامی،
، صدای جنبانیدن مهره و گلوله باشد در میان طاس و امثال آن، (برهان)، نام مرغی هم هست سیاه رنگ که بیشتر در آبگیرها میباشد، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ غِ)
جمع عربی لفظ فارسی است که کاغذ باشد. (آنندراج). جمع واژۀ کاغذ. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کاغذ به سیاق عربی. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کاغذ شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
قرطاس و کاغذ. (ناظم الاطباء). ورق ساخته از خمیرۀ پنبه و غیر آن که برای نوشتن بر آن استعمال میشود. (فرهنگ نظام) :
آن زاغ نگر که بر هوا می کاغد
یک نیمه اش از مداد و نیمی کاغد
مسعود سعد.
رجوع به کاغذ شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
فعل مضارع از مصدر کاغیدن است. (فرهنگ نظام). رجوع به کاغیدن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
گاودان بوده. شاعر گوید:
گاو لاغر به زاغذ اندر کرد
تودۀ زر به کاغذ اندر کرد.
اسدی (از لغت فرس).
و رجوع به زاغه شود
لغت نامه دهخدا
منهزم، (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، شکست خورده، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ / نِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کاشان. واقع در 32هزارگزی جنوب خاور کاشان، و 2 هزارگزی ابوزیدآباد. جلگه ای وشنزار، هوایش معتدل است و 300 تن سکنه دارد. آبش ازقنات، محصولش غلات و پنبه و پیاز و شغل اهالی آن زراعت است. از صنایع دستی محلی قالی بافی در آن معمول است. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(غَ /غِ)
تن زده. متجاهل. (فرهنگ اسدی) :
پس شتابان آمد اینک پیرزن
روی یکسو کاغه کرده خویشتن.
رودکی.
، ابله و جاهل و ساده دل. (ناظم الاطباء) :
هر کسی بر قوم خود ایثار کرد
کاغه پندارد که او خود کار کرد.
مولوی (مثنوی ج 1 ص 1229)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاغ
تصویر کاغ
آواز، ناله، صدای کلاغ
فرهنگ لغت هوشیار
نفجی، تنک نازک منسوب به کاغذ کاغذین:، کاغذ گر کاغذ ساز، کاغذ فروش، هر چیز که پوست آن تنک و نازک بود: بادام کاغذی جوز کاغذی: (تاکی شوی تر شر و شیرین شمایل من مکتوب عاشق است این لیموی کاغذی نیست) (سراج المحققین)، (در هند) شخصی که براتهای تنخواه داران را از دفاتر گذرانده و جوه را از خزینه ها وصول کند و بدانان رساند
فرهنگ لغت هوشیار
کاغذ چینی نفج رخنه ورقه نازکی که از خمیر مواد مختلف نباتی و لته و کهنه و کاه برنگهای گوناگون تهیه کنند و غالبا بر آن چیز نویسند یا چاپ کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاغه
تصویر کاغه
تن زده ابا کرده: (پس شتابان آمد اینک پیر زن روی یکسو کاغه کرده خویشتن) (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
سوراخی که در کوه تپه یا بیابان برای استراحت چارپایان آماده کنند آغل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواغذ
تصویر کواغذ
جمع کاغذ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاغه
تصویر کاغه
((غِ))
تن زده، اباکرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاغ
تصویر کاغ
فریاد و ناله، آواز کلاغ، نشخوار
فرهنگ فارسی معین
گردویی که پوستش به راحتی جدا شود
فرهنگ گویش مازندرانی