جدول جو
جدول جو

معنی کاروانلو - جستجوی لغت در جدول جو

کاروانلو
(کارْ / رِ نَ)
دهی از دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در 30500 گزی جنوب باختری خداآفرین و 31هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر. کوهستانی و گرمسیر مالاریائی و دارای 68 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رود خانه ارس تأمین می شود. محصول آن غلات و پنبه و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاروانک
تصویر کاروانک
مرغی شبیه مرغابی با منقار دراز و پاهای بلند، چفنک، چفتک، جفتک، چکرنه، جگرنه، چوبینه، چوبینک، چوبنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاروان
تصویر کاروان
گروه مسافرانی که با هم سفر می کنند، کنایه از چیزی که اجزای آن به دنبال هم می آید، اتاقک چرخ داری که به پشت اتومبیل وصل می شود و برای حمل کالا، حیوانات و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می گیرد
کاروان زدن: کنایه از دزدیدن اموال مسافران کاروان با حمله به آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاروان رو
تصویر کاروان رو
راهی که کاروان از آن عبور می کند
فرهنگ فارسی عمید
(کارْ / رِ گَهْ)
کاروانگاه. خان. کاروانسرا:
چرا دل بر این کاروانگه نهیم
که یاران برفتند و ما در رهیم.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ)
نام محلی کنار راه سراب به اردبیل میان سیستان و صائین در 133800 گزی تبریز
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ)
کاربان. (جهانگیری). قافله. (برهان) (غیاث) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به قافله شود. قیروان. (المعرب جوالیقی ج 2 ص 254). (منتهی الارب). و رجوع به لغت ’کاربان’ شود. عیر. (ترجمان القرآن) (دهار). و رجوع به عیر شود. سیاره. (ترجمان القرآن). جمعیت زیادی از مسافران و سودا گران. (ناظم الاطباء). دستۀ مسافرین:
کاروان شهید رفت از پیش
وان ما رفته گیر و می اندیش.
رودکی.
سوی رود با کاروانی گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن.
ابوشکور بلخی.
به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد کاروان.
فردوسی.
شتر بود بر دشت ده کاروان
به هر کاروان بر یکی ساروان.
فردوسی.
به ایران شتروار صد کاروان
ببردند شادان و خرم روان.
فردوسی.
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پرخاشجوی.
فردوسی.
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ.
فرخی.
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله ای تنیده بدل بافته ز جان.
فرخی.
هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب
کاروانی زده شد کار گروهی سره شد.
لبیبی.
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.
منوچهری.
یکی کاروان اشتر گشن دادش
هر اشتر بسان کهی از کلانی.
منوچهری.
ندانی که ویران شود کاروانگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی.
منوچهری.
چو پولی است زی آن جهان این جهان
برو عبره ما را و ما کاروان.
اسدی.
ز مصر آمده روم را خواسته
یکی کاروانی پر از خواسته.
(گرشاسبنامه).
ز دروازه هاشان یکان و دوگان
شدند اندر آن شهر بی کاروان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گر نیست طاقتم که تن خویش را
بر کاروان دیو سلیمان کنم.
ناصرخسرو.
چند چپ و راست بتابی ز راه
چون نروی راست درین کاروان.
ناصرخسرو.
وز مطرب و رود و نبید آنجا
پیوسته همه روز کاروانست.
ناصرخسرو.
دردا و حسرتا که مرا دور روزگار
بی آلت سلاح بزدراه کاروان.
مسعودسعد.
مثل ما و دنیا مثل کاروانیست که در فصل گرمای تابستان در زیر درختی منزل کند چندانکه از گرما بیاساید. (مجمل التواریخ والقصص ص 229).
یک خر نخوانمت که یکی کاروان خری
کرد آخورت پر از علف و کفر و زندقه.
سوزنی (از جهانگیری).
باز پس ماند ز همراهیت گر آصف بود
کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری.
انوری.
خاقانی است پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب.
خاقانی.
کاروان عشق را بیّاع جان شد چشم او
دار ضرب شاه زان بیّاع جان انگیخته.
خاقانی.
کاروان منقطع شد از در شهر
رصد از راه کاروان برخاست.
خاقانی.
خبر پرسید از هر کاروانی
مگر کآرندش از خسرو نشانی.
نظامی.
زان همه بانگ و علالای سگان
هیچ واماند ز راهی کاروان.
مولوی.
برخری کز کاروان تنها رود
بر وی آن ره از تعب صدتو شود.
مولوی.
شبگهی کردند اهل کاروان
منزل اندر موضع کافرستان.
مولوی.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریۀ کاروان.
سعدی (گلستان).
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر بر کنار بیشه خفته. (گلستان). پیاده ای سر و پا پرهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. (گلستان).
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی.
حافظ.
تو قاصد ار نفرستی و نامه نفرستی
از اینطرف که منم راه کاروان باز است.
قاسمی.
عن ابی عبداﷲ البراثی قال کانت جوهره (زوجتها العابده المشهوره) تنتبهنی من اللیل و تقول یا اباعبداﷲ ’کاروان رفت’ معناه قد صارت القافله. (صفه الصفوه).
- امثال:
درویش از کاروان ایمن است.
سگ لاید و کاروان گذرد.
من یک تن علیلم و یک کاروان اسیر.
هم دزد می نالد هم کاروان.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
، وکیل. (مهذب الاسماء) ، شتر و استر و خر و الاغ را نیز گویند. (برهان) ، قطار. عده بسیار از شتر و دیگر ستور، راه گذری و مسافری را نیز گویند که جهت تجارت به جایی رود. (برهان). سیار.
- کاروان از کاروان نگسستن، آمدن متوالی کاروان. پیوسته و پی در پی آمدن کاروان:
تا جود اوبراه امل گشته بدرقه
نگسست کاروان مکارم ز کاروان.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 367).
گرفته راه امید نشسته رهبان عقل
که کاروان سخاش نگسلد از کاروان.
مسعودسعد (دیوان ص 414).
تا بود بر راه جودش قافله بر قافله
نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان.
معزّی
لغت نامه دهخدا
(کَ رُ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان بجنورد. جلگه ای و معتدل. سکنه 1124 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
دهی از دهستان ماهیدشت بالا، بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 22هزارگزی جنوب کرمانشاه و 2هزارگزی سرونو. دشت و سردسیر و دارای 220 تن سکنه است. آب از رود خانه مرگ تأمین می شود. محصول آن غلات و حبوبات و صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت وگله داری است. راه مالرو دارد. تابستان از سرونو اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ)
منسوب به کاروان. مسافر. سفری. مقابل و شهری. حضری. عیر. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی) :
به چه ماند به خوان کاروانگاه
همیشه کاروانی را در او راه.
(ویس و رامین).
و گرچه بود در ره کاروانی
چو سروی بود رسته خسروانی.
(ویس و رامین).
پل است این دهر و تو بر وی روانی
نسازد خانه بر پل کاروانی.
(سعادتنامۀ منسوب به ناصرخسرو).
جوانی یکی کاروانیست پورا
مدار انده رفتن کاروانی.
ناصرخسرو.
از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست
کاروانی را و شهری را ز قطمیر و نقیر.
سوزنی.
لاشۀما کی رسد آنجا که رخش آورد روی
کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری.
انوری.
بر بنده نوشتن است و آن را
دادن به الاغ کاروانی.
کمال اسماعیل.
نه سگ دامن کاروانی درید
که دهقان ظالم که سگ پرورید.
سعدی.
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش.
سعدی (بوستان).
نه از معرفت باشد و عقل و رای
که بر ره کند کاروانی سرای.
سعدی (بوستان).
دل ای سلیم در این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آئین کاروانی نیست.
سعدی.
یاران کجاوه غم ندارند
از منقطعان کاروانی.
سعدی (صاحبیه).
چو آن سرو روان شد کاروانی
چو شاخ سرو میکن دیده بانی.
حافظ.
ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست
بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی.
حافظ.
ج، کاروانیان، مسافران. قافله: ابوجهل لعین منادی کرد بمددکاری کاروانیان گفتند بیایید بیایید تا شراب خوریم. (مجمل التواریخ و القصص ص 219). جماعتی کاروانیان بر در رباطی مقام کردند. (سندبادنامه ص 218). کاروانیان را دید لرزه بر اندام افتاده و دل بر خطر نهاده. (گلستان). غدر کاروانیان با پدر میگفت. (گلستان). لقمان حکیم اندر آن قافله بود یکی گفتش از کاروانیان مگراینان را نصیحتی کن. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ نَ)
کاردانک. چفتک. چوبینه. (رشیدی). چوبینک. چوبین. چوبنه. جفنک. جفتک. چکرنه. قرلی. چخرق. دلیجه. نام جانوری است پرنده که در کنارهای آب بنشیند. (جهانگیری). پرنده ای است گردن دراز پیوسته در کنارهای آب نشیند و بهمین معنی بجای واو دال هم آمده است و به عربی کروان گویند بر وزن رمضان. (برهان). مرغکی است درازگردن که بر لب آبها نشیند. (انجمن آرا) (آنندراج). بوتیمار و مرغ ماهیخوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان خسروشاه بخش اسکوشهرستان تبریز در 9هزارگزی شمال باختری مرکز اسکو و2هزارگزی شوسۀ تبریز به اسکو در جلگه واقع است، هوایش معتدل و 270 تن سکنه دارد، آبش از آجی چای و چشمه و محصولش غلات، بادام و شغل مردمش زراعت و گله داری وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(پَ گَ دَ / دِ)
راه کاروان رو. راهی که از آن کاروان عبور کند
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ دَ)
ده کوچکی است از دهستان براآن بخش حومه شهرستان اصفهان، واقع در 18هزارگزی جنوب خاور اصفهان و 13هزارگزی شوسۀ اصفهان به یزد. جلگه و معتدل و دارای 35 تن سکنه است. آب از زاینده رود میگیرد و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ دَ)
یکی از دهستان های بخش خاش شهرستان زاهدان. این دهستان در جنوب باختری خاش واقع است و راه شوسۀ خاش به ایرانشهر از مرکز دهستان میگذرد و حدود آن به شرح زیر است: از طرف شمال به دهستان گوهر کوه. از طرف خاور بدهستان ایراندگان. از طرف جنوب به بخش حومه ایرانشهر از طرف باختر به بخش بزمان از شهرستان ایرانشهر منطقه ای است کوهستانی خاکی، هوای آن گرمسیر است. رود خانه کارواندر از ارتفاعات شمالی دهستان سرچشمه گرفته، قسمتی از آبادی های اطراف خود را مشروب میسازد و سیلاب آن پس از گذشتن از ایرانشهر و بمپور به جازموریان منتهی میشود. محصول عمده دهستان غلات و برنج و خرما و لبنیات و شغل مردان زراعت و گله داری است. از 19 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده، جمعیت آن در حدود 1500 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ سَ)
دهی از مرکز دهستان کارواندر بخش خاش شهرستان زاهدان. 65 هزارگزی جنوب باختری خاش. کنار شوسۀ خاش به ایرانشهر. کوهستانی و گرمسیر مالاریائی و دارای 200 تن سکنه است. آب از رودخانه دارد. محصول آن غلات و برنج و خرما و شغل اهالی زراعت است. راه شوسه و پاسگاه ژاندارمری و دبستان و تلفن امتحان خط تلگراف دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ کَ / کِ)
سرهنگ کاروانیان و کاروان سالار. (ناظم الاطباء) :
ز عطاری نافۀ یاسمن
صبا کاروانکش بملک ختن.
ظهوری (از آنندراج ذیل لغت کاروان و کاریان)
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ کُ)
ستارۀ کاروانکش، ستارۀ بحری. شعری. شباهنگ. (برهان قاطع) ، زهره
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ کُ)
درختکی است که در نقاط خشک و کوهستانی میروید و در رودبار در ارتفاع 400 و در کرج در 1400 گزی دیده شده است، و در هرات از آن شیرخشت گیرند، و در ایران از درختی دیگر بنام شیرخشت این ملین گرفته میشود. این گیاه را در خوار و گچ سرو پشند ’تارم کش’ گویند. رجوع به ’تارم کش’ شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان میلانلو بخش شیروان شهرستان قوچان، واقع در 55 هزارگزی باخترشیروان سر راه مالرو عمومی به قزاقی، کوهستانی، هوای آن معتدل، آب آن از چشمه و رودخانه، و محصول آن غلات است، 82 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاروان
تصویر کاروان
عده ای مسافر که همگی با هم مسافرت کنند، قافله هم نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاروان رو
تصویر کاروان رو
راه کاروان. راهی که کاروان از آن عبور کند
فرهنگ لغت هوشیار
((نَ))
مرغی است شبیه به مرغابی دارای منقاری دراز و بیشتر در کنار آب می نشیند، کروان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاروان
تصویر کاروان
قافله، عده ای مسافر که با هم حرکت کنند، کاربان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاروانکش
تصویر کاروانکش
((کُ))
ستاره شعری، شباهنگ، زهره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاروان
تصویر کاروان
قافله، قبیله
فرهنگ واژه فارسی سره
قافله، کاربان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند در خواب که با کاروانی در راه بود و اهل کاروان مصلح بودند، دلیل خیر و صلاح است. اگر مفسد بودند، دلیل شر و فساد است.
- محمد بن سیرین
اگر در خواب بیند که با کاروان به خانه خود می رفت، دلیل که کارها بر وی گشاده شود، اگر به خلاف این بیند، دلیل بستگی کار بود. اگر بیند با کاروان سواره می رفت و بزرگی تمام داشت، دلیل که نعمتی تمام حاصل کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب