کاربان. (جهانگیری). قافله. (برهان) (غیاث) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به قافله شود. قیروان. (المعرب جوالیقی ج 2 ص 254). (منتهی الارب). و رجوع به لغت ’کاربان’ شود. عیر. (ترجمان القرآن) (دهار). و رجوع به عیر شود. سیاره. (ترجمان القرآن). جمعیت زیادی از مسافران و سودا گران. (ناظم الاطباء). دستۀ مسافرین: کاروان شهید رفت از پیش وان ما رفته گیر و می اندیش. رودکی. سوی رود با کاروانی گشن زهابی بدو اندرون سهمگن. ابوشکور بلخی. به دستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت صد کاروان. فردوسی. شتر بود بر دشت ده کاروان به هر کاروان بر یکی ساروان. فردوسی. به ایران شتروار صد کاروان ببردند شادان و خرم روان. فردوسی. به صد کاروان اشتر سرخ موی همی هیزم آورد پرخاشجوی. فردوسی. کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ. فرخی. با کاروان حله برفتم ز سیستان با حله ای تنیده بدل بافته ز جان. فرخی. هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب کاروانی زده شد کار گروهی سره شد. لبیبی. شاد باشید که جشن مهرگان آمد بانگ و آوای درای کاروان آمد. منوچهری. یکی کاروان اشتر گشن دادش هر اشتر بسان کهی از کلانی. منوچهری. ندانی که ویران شود کاروانگه چو برخیزد آمد شد کاروانی. منوچهری. چو پولی است زی آن جهان این جهان برو عبره ما را و ما کاروان. اسدی. ز مصر آمده روم را خواسته یکی کاروانی پر از خواسته. (گرشاسبنامه). ز دروازه هاشان یکان و دوگان شدند اندر آن شهر بی کاروان. شمسی (یوسف و زلیخا). گر نیست طاقتم که تن خویش را بر کاروان دیو سلیمان کنم. ناصرخسرو. چند چپ و راست بتابی ز راه چون نروی راست درین کاروان. ناصرخسرو. وز مطرب و رود و نبید آنجا پیوسته همه روز کاروانست. ناصرخسرو. دردا و حسرتا که مرا دور روزگار بی آلت سلاح بزدراه کاروان. مسعودسعد. مثل ما و دنیا مثل کاروانیست که در فصل گرمای تابستان در زیر درختی منزل کند چندانکه از گرما بیاساید. (مجمل التواریخ والقصص ص 229). یک خر نخوانمت که یکی کاروان خری کرد آخورت پر از علف و کفر و زندقه. سوزنی (از جهانگیری). باز پس ماند ز همراهیت گر آصف بود کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری. انوری. خاقانی است پیشرو کاروان شعر همچون حباب پیشرو کاروان آب. خاقانی. کاروان عشق را بیّاع جان شد چشم او دار ضرب شاه زان بیّاع جان انگیخته. خاقانی. کاروان منقطع شد از در شهر رصد از راه کاروان برخاست. خاقانی. خبر پرسید از هر کاروانی مگر کآرندش از خسرو نشانی. نظامی. زان همه بانگ و علالای سگان هیچ واماند ز راهی کاروان. مولوی. برخری کز کاروان تنها رود بر وی آن ره از تعب صدتو شود. مولوی. شبگهی کردند اهل کاروان منزل اندر موضع کافرستان. مولوی. چو پیروز شد دزد تیره روان چه غم دارد از گریۀ کاروان. سعدی (گلستان). یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر بر کنار بیشه خفته. (گلستان). پیاده ای سر و پا پرهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. (گلستان). کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی. حافظ. تو قاصد ار نفرستی و نامه نفرستی از اینطرف که منم راه کاروان باز است. قاسمی. عن ابی عبداﷲ البراثی قال کانت جوهره (زوجتها العابده المشهوره) تنتبهنی من اللیل و تقول یا اباعبداﷲ ’کاروان رفت’ معناه قد صارت القافله. (صفه الصفوه). - امثال: درویش از کاروان ایمن است. سگ لاید و کاروان گذرد. من یک تن علیلم و یک کاروان اسیر. هم دزد می نالد هم کاروان. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. ، وکیل. (مهذب الاسماء) ، شتر و استر و خر و الاغ را نیز گویند. (برهان) ، قطار. عده بسیار از شتر و دیگر ستور، راه گذری و مسافری را نیز گویند که جهت تجارت به جایی رود. (برهان). سیار. - کاروان از کاروان نگسستن، آمدن متوالی کاروان. پیوسته و پی در پی آمدن کاروان: تا جود اوبراه امل گشته بدرقه نگسست کاروان مکارم ز کاروان. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 367). گرفته راه امید نشسته رهبان عقل که کاروان سخاش نگسلد از کاروان. مسعودسعد (دیوان ص 414). تا بود بر راه جودش قافله بر قافله نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان. معزّی