جدول جو
جدول جو

معنی کاروانک

کاروانک((نَ))
مرغی است شبیه به مرغابی دارای منقاری دراز و بیشتر در کنار آب می نشیند، کروان
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با کاروانک

کاروانک

کاروانک
مرغی شبیه مرغابی با منقار دراز و پاهای بلند، چفنک، چفتک، جفتک، چکرنه، جگرنه، چوبینه، چوبینک، چوبنه
کاروانک
فرهنگ فارسی عمید

کاروانک

کاروانک
کاردانک. چفتک. چوبینه. (رشیدی). چوبینک. چوبین. چوبنه. جفنک. جفتک. چکرنه. قرلی. چخرق. دلیجه. نام جانوری است پرنده که در کنارهای آب بنشیند. (جهانگیری). پرنده ای است گردن دراز پیوسته در کنارهای آب نشیند و بهمین معنی بجای واو دال هم آمده است و به عربی کروان گویند بر وزن رمضان. (برهان). مرغکی است درازگردن که بر لب آبها نشیند. (انجمن آرا) (آنندراج). بوتیمار و مرغ ماهیخوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

کار وانک

کار وانک
مرغی است شبیه بمرغابی دارای منقاری دراز و بیشتر در کنار آب مینشیند
فرهنگ لغت هوشیار

ساروانک

ساروانک
دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در 64 هزارگزی شمال ضیأآباد. کوهستانی، سردسیر، آب آن از چشمه سار، و محصول آن غلات، عدس، لوبیا، یونجه و لبنیات است، 231 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. از صنایع دستی محلی بافتن جاجیم و جوال در آن معمول است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

کاروانکش

کاروانکش
درختکی است که در نقاط خشک و کوهستانی میروید و در رودبار در ارتفاع 400 و در کرج در 1400 گزی دیده شده است، و در هرات از آن شیرخشت گیرند، و در ایران از درختی دیگر بنام شیرخشت این ملین گرفته میشود. این گیاه را در خوار و گچ سرو پشند ’تارم کش’ گویند. رجوع به ’تارم کش’ شود
لغت نامه دهخدا

کاروانکش

کاروانکش
ستارۀ کاروانکش، ستارۀ بحری. شعری. شباهنگ. (برهان قاطع) ، زهره
لغت نامه دهخدا

کاروانکش

کاروانکش
سرهنگ کاروانیان و کاروان سالار. (ناظم الاطباء) :
ز عطاری نافۀ یاسمن
صبا کاروانکش بملک ختن.
ظهوری (از آنندراج ذیل لغت کاروان و کاریان)
لغت نامه دهخدا

کاروانی

کاروانی
منسوب به کاروان. مسافر. سفری. مقابل و شهری. حضری. عیر. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی) :
به چه ماند به خوان کاروانگاه
همیشه کاروانی را در او راه.
(ویس و رامین).
و گرچه بود در ره کاروانی
چو سروی بود رُسته خسروانی.
(ویس و رامین).
پل است این دهر و تو بر وی روانی
نسازد خانه بر پل کاروانی.
(سعادتنامۀ منسوب به ناصرخسرو).
جوانی یکی کاروانیست پورا
مدار انده رفتن کاروانی.
ناصرخسرو.
از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست
کاروانی را و شهری را ز قطمیر و نقیر.
سوزنی.
لاشۀما کی رسد آنجا که رخش آورد روی
کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری.
انوری.
بر بنده نوشتن است و آن را
دادن به الاغ کاروانی.
کمال اسماعیل.
نه سگ دامن کاروانی درید
که دهقان ظالم که سگ پرورید.
سعدی.
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش.
سعدی (بوستان).
نه از معرفت باشد و عقل و رای
که بر ره کند کاروانی سرای.
سعدی (بوستان).
دل ای سلیم در این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آئین کاروانی نیست.
سعدی.
یاران کجاوه غم ندارند
از منقطعان کاروانی.
سعدی (صاحبیه).
چو آن سرو روان شد کاروانی
چو شاخ سرو میکن دیده بانی.
حافظ.
ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست
بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی.
حافظ.
ج، کاروانیان، مسافران. قافله: ابوجهل لعین منادی کرد بمددکاری کاروانیان گفتند بیایید بیایید تا شراب خوریم. (مجمل التواریخ و القصص ص 219). جماعتی کاروانیان بر در رباطی مقام کردند. (سندبادنامه ص 218). کاروانیان را دید لرزه بر اندام افتاده و دل بر خطر نهاده. (گلستان). غدر کاروانیان با پدر میگفت. (گلستان). لقمان حکیم اندر آن قافله بود یکی گفتش از کاروانیان مگراینان را نصیحتی کن. (گلستان)
لغت نامه دهخدا