جدول جو
جدول جو

معنی کارنتان - جستجوی لغت در جدول جو

کارنتان
(رِ)
کرسی نشین کانتن مانش بخش ’سن لو’. سکنه 3641 تن. بندری در ساحل ’اوو’، ’توت’ و کانال ’ا- توت’. راه آهن دارد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاپیتان
تصویر کاپیتان
خلبان، ناخدای کشتی، بازیکنی که در حین بازی هدایت گر و سخن گوی تیم است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نارستان
تصویر نارستان
انارستان، باغ انار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارستان
تصویر کارستان
کار بزرگ و برجسته، محل کار، کارگاه، قصه، حکایت، داستان، برای مثال خم زلف تو دام کفر و دین است / ز کارستان او یک شمّه این است (حافظ - ۱۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارستان
تصویر خارستان
زمینی که در آن بوته های خار بسیار روییده باشد، خارزار، خارسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شارستان
تصویر شارستان
قسمت اصلی شهرهای قدیم که در پیرامون قلعه ساخته می شد، شهرستان، شهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاهنگان
تصویر کاهنگان
کهکشان، مجموعه ای شامل میلیون ها ستاره که به دور یک محور می چرخند، راه حاجیان، تنین فلک، مجرّه، کاهکشان، آسمان درّه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکارستان
تصویر شکارستان
سرزمینی که در آن شکار فراوان باشد، جای شکار کردن، شکارگاه، نخجیرگاه، صیدگاه، متصیّد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارستان
تصویر مارستان
بیمارستان، جایی که بیماران را پرستاری و معالجه می کنند، مریض خانه، بیمار خانه
شفا خانه، مستشفی، دار الشّفا، بیمارسان، هروانه گه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافرستان
تصویر کافرستان
شهر یا ناحیه ای که همۀ مردم آن کافر باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاجستان
تصویر کاجستان
جایی که در آن درختان کاج بسیار باشد
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ)
کنایه از عالم (از قبیل) گلستان. (آنندراج). جای پرخار. دیولاخ، جائی دشوار بود. (لغت فرس اسدی). زمین پرخار. خارسان. خلنگ زار:
شهریاری که خلاف تو کند زود فتد
از سمن زار بخارستان وز کاخ بکاز.
فرخی.
هر کجا سنگلاخی و یا خارستانی باشد لشکرگاه آنجا میباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 594). گفت در هیچ خارستان رفته ای ؟ گفت ها بلی. (ابوالفتوح رازی).
بخارستانت اندر گلستان است
بریگستانت اندر جویبار است.
مسعودسعد.
عندلیبم چه کنم خارستان
بگلستان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
حفت النار همه راه سقر گلزار است
باز خارستان سر تاسر صحرا بینند.
خاقانی.
بلبلم در مضیق خارستان
که امیدم ز گلستان برخاست.
خاقانی.
و اگر در خارستان روزگار گلی شکفد از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب سعادت باشد. (سندبادنامه ص 102).
نقل خارستان غذای آتش است
بوی گل قوت دماغ سرخوش است.
مولوی.
در نظر من بغایت بی طراوت نمود، گوئیا خارستانی و شورستانی است. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 142)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز در 80 هزارگزی جنوب خاور زرقان و شش هزارگزی راه فرعی خرامه به سهل آباد خیر، ناحیه ای است جلگه ای و هوای آن معتدل و مالاریائی و سکنه آنجا 285 تن، زبان آنها فارسی و مذهبشان شیعه میباشد آب آنجا از رودکر و محصولات غلات و برنج است و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
باب، یکی از سیزده ربض زرنج است. (تاریخ سیستان صص 159-380) (از مسالک الممالک اصطخری چ لیدن صص 239-241)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شهری است به بحرین که آن را علأ بن الحضرمی بسال 13 یا 14 هجری قمری به روزگار خلیفۀ دوم عمر بن خطاب بگشود. (از معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و مراصدالاطلاع شود
لغت نامه دهخدا
(قِ نَ)
تثنیۀ حاقنه. دو مغاک میان ترقوه و کتف. رجوع به حاقنه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ قَ)
سرهای دوران در دو سرین، دو پی است در سرین
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است جزء دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک. محلی کوهستانی. سردسیر و دارای 486 تن سکنه است. آب آن از قنات و رود خانه سربند تأمین میشود محصول آنجا غلات، انگور، بن شن، پنبه، بادام، صیفی، سیب زمینی، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی قالیچه، گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد و از فرمهین اتومبیل میرود. در مزرعۀ اصفهانک خرابه های قدیمی مشاهده میشود و امامزاده دارد که بنای آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان خواجه. بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. در 44هزارگزی شمال فیروزآباد و ده هزارگزی باختر شوسه شیراز به فیروزآباد واقع و محلی است کوهستانی. معتدل مالاریائی. سکنۀ آن 389 تن است. آب آنجا از چشمه و محصول آن غلات، برنج و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
شهرستان. شهر. (برهان قاطع). شارسان. (فرهنگ جهانگیری). مدینه. (مهذب الاسماء). شارستان خود شهر است که غالباً بر گرد قهندزی واقع میشده و سوری بر گرد اوست و آنچه بیرون از این سور باشد آن را ربض خوانند. (تاریخ سیستان چ ملک الشعرای بهار حاشیۀ ص 11) : فرمودش تا بر چهار صد شارستان بناء خانه ها سازند مرغلّه را و سلاح را. (ترجمه تاریخ طبری). ایشان بدان شارستان اندر رفتند. (ترجمه تفسیر طبری).
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و به تیر
هزار قلعۀ صعب و هزار شارستان.
فرخی.
هر سرایی کآن نکوتر بود و زآن خوشتر نبود
همچو شارستان لوط از جور شد زیر و زبر.
فرخی.
همی بنالد گفتی زمین و رنجه شود
ز پاره پارۀ آن بیکناره شارستان.
عنصری (از سروری).
و اما آنچه در ذات سیستان موجود است که در سایر شهرها نیست، اول آن است که شارستان بزرگ حصین دارد که خود چند شهری باشد از دیگر شهرها. (تاریخ سیستان ص 11). حسین دانست و مردمان شارستان، که با وی طاقت نداریم، صلح پیش گرفت. (تاریخ سیستان ص 339). بنده بکتگین حاجب با خیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان تلپل فرود آمده نگاهداشت قلعه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 4). خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ. (ایضاً تاریخ بیهقی ص 142). این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). چون سپری شد امیر برخاست و برنشست و به پای شارستان فرورفت با غلامان و حشم و قوم در گاه سوی باغ بزرگ. (ایضاً ص 293). ما چون نماز بکردیم از آن جانب شارستان بباغ بباز رویم. (ایضاً ص 292). خلیفۀ شهر را فرمود داری زدند بر کران مصلی بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهادند. (ایضاً بیهقی ص 183).
لوط را دیدم درمانده به شارستانی
چون دعا کرد نگون گشت همه شارستان.
جوهری (از تاریخ ادبیات در ایران صفا ج 2 ص 443).
گر به شارستان علم اندر بگیری خانه ای
روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی.
ناصرخسرو.
و از آنجا روی به بلخ آوردند و عمرو لیث شارستان حصار بگرفت و خود پیش شارستان سپاه فرودآورد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 105). میان حصار و شارستان، مسجد جامع بنا کردند اندرسال صد و پنجاه و چهار اندر مسجد جامع نماز آدینه گزاردند. (تاریخ بخارا). در وی مسجد جامع است و شارستانی عظیم دارد و در ایام قدیم آنجا بازار بوده است. (تاریخ بخارا ص 13).
با چنین اسبی و تیغی قلعۀ دشمن شده
همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر.
سنائی.
احمد مختار مکی بود شارستان علم
چون در محکم بر آن بنیاد شارستان علی.
سوزنی.
چگونه ماند حال من بحال آن روباه و کفشگر و اهل شارستان. (سندبادنامه چ استانبول ص 325). شبی بیامد و نزد رخنۀ شارستان مترصد بنشست. (سندبادنامه ص 326). روباه با خود گفت این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم سگان آگه شوند. (سندبادنامه ص 328).
- شارستان کردن، شهر ساختن. شهر کردن. تمدین. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغه زوزنی).
، قلعه و حصار. (فرهنگ سروری) ، کوشک و عمارتی که اطرافش بساتین باشد. (برهان قاطع). قبۀ بزرگ که بر اطرافش بساتین باشد. (فرهنگ سروری) : خوازه بر خوازه و قبه برقبه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 45) ، جایی که گذرگاه آب باشد به قیاس شار به معنی ریختن آب. (از غیاث) ، گذرگاه مردم به قیاس شار به معنای راه فراخ. جاده ای که به شهر پیوسته باشد. (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
کارسان. حکایت. تاریخ. ترجمه. شرح حال: هزاراسب را از آن (از نامۀ گشتاسب) خشم آمد و نامه کرد بگشتاسب در جواب او، و اندر آن پیغامها داد سخت تراز آنکه او نوشته بود و آنگاه کارستان ایشان بجائی رسید که هر دو لشکر بکشیدند. (ترجمه طبری بلعمی).
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است.
حافظ.
، کاری کرد کارستان، یعنی بسیار تغیر و تشدد و داد و فریاد کرد، محل کار و جائی که در آن مشغول کار شوند. شهرکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام کتابی بوده از کتب شاه اردشیر بابکان مشتمل بر حکمت و حقایق خداپرستی و ایزدشناسی و آن را کارنامه میخوانده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و ظاهراً مراد کارنامۀ اردشیر بابکان است
لغت نامه دهخدا
تصویری از مارستان
تصویر مارستان
پارسی تازی گشته بیمارستان بیمارستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافرستان
تصویر کافرستان
محل سکونت کافران
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی پهلوان پنبه رستم نما بنگرید به کپیتن سلطان سروان، فرمانده، ناخدای کشتی، رهبر تیم ورزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار ران
تصویر کار ران
دانای کار مطلع، کار گزار پیشکار وکیل، دلال
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که در آن مشغول کار شوند محل کار، (به پنجم که دیدی یکی شارسان بدو اندرون ساخته کارسان. . .)، حکایت سر گذشت شرح حال: (هزار اسب را از آن (از نامه گشتاسب) خشم آمد و نامه کرد بگشتاسب در جواب او و اندر ان پیغامها داد سخت تر از آنکه او نوشته بود و آنگاه کار ستان ایشان بجایی رسید که هر دو لشکر بکشیدند. ) (تاریخ بلعمی) یا کاری کرد کار ستان. بسیار داد و فریاد و تغیر کرد، نوعی ظرف چوبین یا گلین شبیه بصندوق که در آن نان و حلوا و جز آن گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاجستان
تصویر کاجستان
زمینی که از او درختان کاج فراوان روئیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارستان
تصویر شارستان
شهرستان، شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارستان
تصویر خارستان
گلستان، جای پرجا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارستان
تصویر نارستان
((ر))
انارستان، باغ انار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مارستان
تصویر مارستان
((رِ))
بیمارستان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاپیتان
تصویر کاپیتان
سروان، فرمانده، خلبان، ناخدا، رهبر یک تیم ورزشی، سریار (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارستان
تصویر کارستان
((رِ))
مدل کار، حکایت، سرگذشت، کار بزرگ، کار شگفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خارستان
تصویر خارستان
((رِ))
جای پرخار، خارسان
فرهنگ فارسی معین