جدول جو
جدول جو

معنی کارنامک - جستجوی لغت در جدول جو

کارنامک(مَ)
کارنامه. رجوع به کارنامه و ص 58، 81، 84، 109 کتاب ’ایران در زمان ساسانیان’ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فارناک
تصویر فارناک
(پسرانه)
فارناس، نام برادر همسر داریوش سوم پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاروانک
تصویر کاروانک
مرغی شبیه مرغابی با منقار دراز و پاهای بلند، چفنک، چفتک، جفتک، چکرنه، جگرنه، چوبینه، چوبینک، چوبنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارناک
تصویر مارناک
ویژگی زمینی که در آن مار بسیار باشد
فرهنگ فارسی عمید
ورقه یا دفترچه ای که در آن شرح کارکرد کارگر یا نمرات دانش آموز یا دانشجو نوشته می شود، تاریخ و شرح حال شخص، کتابی شامل سرگذشت و شرح اعمال فرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارنای
تصویر کارنای
کرنا، شیپور بزرگ، نای جنگی، خرنای، کرنای، نای رویین، نای ترکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارنامه
تصویر بارنامه
کاغذ حاوی مشخصات بار، وسیلۀ حمل، گیرنده و فرستنده که در آن وزن و نوع کالاهایی را که از شهری به شهر دیگر حمل می شود می نویسند تا گیرنده به موجب آن از گاراژ یا پست خانه تحویل بگیرد، پروانۀ باریافتن به بارگاه پادشاه، لاف، گزاف، ادعا، مباهات، تفاخر، برای مثال بتی که در سر او هست بارنامۀ حسن / ز شور عشق شده ست این دلم مسخر او ی نه بر مجاز است این شور عشق در دل من / نه بر محال است این بارنامه بر سر او (امیرمعزی - ۵۹۲)، اسباب تجمل و بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاربافک
تصویر کاربافک
عنکبوت، جانوری بندپا با غده هایی در شکم که ماده ای از آن ترشح می شود که از آن تار می تند و در آن زندگی و به وسیلۀ آن شکار می کند
تارتن، تارتنک، کارتن، کارتنک، شیرمگس، مگس گیر، تننده، تنندو، کراتن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / مِ)
اسباب تجمل و حشمت و بزرگی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). اسباب تجمل و حشمت. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (جهانگیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 برگ ب شود:
ز بارنامۀ دولت بزرگی آمده سود
بدین بشارت فرخنده شاد باید بود.
مسعودسعد.
گوئی از بهر حرمت علم است
این همه طمطراق و خنگ و سمند
علم ازین بارنامه مستغنیست
تو برو، بر بروت خویش مخند
چند ازین لاف و بارنامۀ تو
در چنین منزل کثیف و نژند
نارنامه گزین که درگذرد
این همه بارنامه روزی چند.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
ز ابتدا کاندر آمدی بعمل
بیش از این بود بارنامۀ جاه.
انوری.
بخدا ار بملک کون زند
قلزم همت تو موج سرور...
نشود هوش تو سلیمان وار
بچنان بارنامه ها مغرور.
انوری.
بارنامه بکار آب کنید
کارنامۀ خرد به آب دهید.
خاقانی.
درکشیده نقاب زلف به روی
سر کشیده ز بارنامۀ شوی.
نظامی.
گفت کسانی که پیش از شما بودند قدر این نامه بدانستند که از حق با ایشان رسید بشب تأمل کردندی و بروز بدان کار کردندی و شما در این نامه تأمل کردید و عمل بر آن ترک گفتید و اعراب و حروف درست کردید و بر آن بارنامۀ دنیا می سازید. (تذکره الاولیاء عطار).
ضمیر آینه کردار شمس چندین لاف
ببارنامۀ این چند بیت غرا زد.
شمس طبسی.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
معرب یارنامه، یارنامج فی المغرب الیارنامج فارسیه وهی اسم النسخه التی فیها مقدار المبعوث قال السراج القزوینی و عن شیخنا ان النسخه التی یکتب فیها المحدث اسماء رواته و اسانید کتبه المسموعه تسمی بذلک. (کشف الظنون ج 2 متون 2048). رجوع به یارنامه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
کار نیک و نیک نامی. (برهان) (آنندراج) :
چند از این لاف یارنامۀ تو
در چنین منزلی کثیف و نژند.
سنائی.
یارنامه گزین که برگذرد
اینهمه بارنامه روزی چند.
سنایی (از جهانگیری و رشیدی و آنندراج).
روان حاتم طی گویدش بگاه سخا
که یارنامۀ من بیش در جهان مشکن.
عمید لوبکی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صورت پهلوی گاهنامه. رجوع به گاهنامه شود. و رجوع به ترجمه ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن چ 1 تهران صص 81 ببعد و 91، 289، 424 شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
عنکبوت
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پرنده ای است که آن را کاروانک میگویند که بجای دال واو باشد و به عربی کروان خوانند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به لغت ’کاروانک’ شود
لغت نامه دهخدا
از طوایف ترکمن ساکن خاک ایران
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ نَ)
کاردانک. چفتک. چوبینه. (رشیدی). چوبینک. چوبین. چوبنه. جفنک. جفتک. چکرنه. قرلی. چخرق. دلیجه. نام جانوری است پرنده که در کنارهای آب بنشیند. (جهانگیری). پرنده ای است گردن دراز پیوسته در کنارهای آب نشیند و بهمین معنی بجای واو دال هم آمده است و به عربی کروان گویند بر وزن رمضان. (برهان). مرغکی است درازگردن که بر لب آبها نشیند. (انجمن آرا) (آنندراج). بوتیمار و مرغ ماهیخوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجوع به چهار بامک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
ورقه ای یا دفترچه ای که مبین ارزش و خاتمۀ کار تحصیلی است، جنگ نامه و تاریخ. (برهان) (انجمن آرا). توسعاً تاریخ. سالنامه. سالمه. ماه روز، تاریخ حیات یک تن. تاریخچۀ زندگانی کسی. سرگذشت. ترجمه حال. شرح حال. کاغذی یا کتابی که در آن شرح کار کسی یا جمعی نوشته شده باشد. (فرهنگ نظام ذیل لغت کار) :
چو گردد آگه خواجه ز کارنامۀ من
به شهریار رساند سبک چکامۀ من.
بوالمثل.
فسانۀ کهن و کارنامۀ بدروغ
بکار ناید رو در دروغ رنج مبر.
فرخی.
ز کارنامۀ او گر دو روی برخوانی
بخنده یاد کنی کارهای اسکندر.
فرخی.
ز کارنامۀتو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤ شهوار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
در این دنیای فریبندۀ مردم خوار چندانی بمانم که کارنامۀ این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). و کارنامۀ دولت به ذکر محاسن او جمال گرفت. (کلیله و دمنه).
دل او برده بارنامۀ ابر
کف او کرده کارنامۀجود.
انوری.
در دست تو کارنامۀ جود
با جاه تو بارنامۀ جم.
انوری.
نو کن روش را داستان، بشکن طلسم باستان
هم روزنامۀ این بخوان هم کارنامۀآن بدر.
اثیراخسیکتی.
میان بره و گرگ آن زمان بدانی فرق
که کارنامۀ این گله از شبان شنوی.
اوحدی.
شطری ز کار خانه تو حکم کاینات
سطری ز کارنامۀ تو علم کن فکان.
خواجوی کرمانی.
، کار و هنر و صنعتی را گویند که کم کسی تواند کرد. (برهان). تحقیق آن است که این لفظ در اصل بمعنی صنعت نقاشی است بعد از آن بمجاز در صنعت های دیگرنیز استعمال کرده شده. (سراج اللغات). شاید در زمان مؤلف سراج، کارنامه بمعنی کار نقاشی و صنعتگر استعمال میشده اکنون متروک است. (فرهنگ نظام). مرقع تصاویر که نقاش برای اظهار کمال خود تیار سازد. (غیاث). نمونه و نقشه و مرقع تصاویر. (ناظم الاطباء). پردۀ نقاشی:
برشک مجلس او کارنامۀ مانی
برشک محفل او بارنامۀ ارتنگ.
فرخی.
نگاه کن که به نوروز چون شده ست جهان
چو کارنامۀ مانی در آبگون قرطاس.
منوچهری.
بدرج خطش چون بنگرد خرد گوید
که کارنامۀ مانی است نه گمان، بیقین.
سوزنی.
نقش این کارنامۀ ابدی
در تو بستم بطالع رصدی.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 32).
گرچه آن کارنامه راه زدش
شادمانی شد از یکی بصدش.
نظامی (ایضاً هفت پیکر ص 79).
ز آنکه در کارنامۀ سمنار
دید در شرح هفت پیکر کار.
نظامی (ایضاًهفت پیکر ص 143).
، آن است که از کسی کاری بدان خوبی سرانجام یابد که از کسی یا دیگری نتواند شد. (آنندراج). کار و هنری که کمتر اشخاص میتوانند. صنعه:
خوش کارنامه ای است که آمد بروی کار
این کار از تو آید و مردان چنین کنند.
(از آنندراج).
یک شمه گر بکار برم شرح دوریت
هر نامه کارنامۀ بال کبوتراست.
محسن تأثیر (از آنندراج).
، اعلان. دستکار. رجوع به دستکار شود، جواز. (محمود بن عمر) ، کتاب قوانین ریاست و عدالت که آن را کتاب آئین و دستورالعمل نیز گویند. (غیاث) ، قصد و اراده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
روستائی در بالای خرابه های ’تب’ در کشور مصر
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان در کاسعیده بخش چهار دانگۀ شهرستان ساری 270 شمال باختری (کذا) کیاسر، 8هزارگزی شمال راه عمومی ساری به کیاسر، کوهستان جنگلی و معتدل و مرطوب مالاریائی و دارای 290 تن سکنه است آب از چشمه سار دارد، محصول آن غلات و ارزن و شغل اهالی زراعت و مختصر گله داریست، صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
در سیرت انوشیروان، نام کتابی ایرانی که آن را در قدیم به عربی ترجمه کرده اند. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
ورقه یا دفترچه ای که مبین ارزش و خاتمه کار تحصیلی است، جنگ نامه و تاریخ، سالنامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارناک
تصویر مارناک
جایی که مار در آن بسیار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاربافک
تصویر کاربافک
عنکبوت
فرهنگ لغت هوشیار
کاغذی که در آن وزن و نوع کالاهائی که از شهر بشهر دیگر حمل میشود مینویسند که گیرنده بموجب آن تحویل بگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
(کشتی) پای حریف را برلگن خاصره او نهادن و سینه خود را بر پای او گذاردن و بهر دو دست میان بند او را گرفتن و فتح آن گریختن بود (از رساله مندرج در مجموعه خطی کتابخانه ملک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارامل
تصویر کارامل
ماده ای که در حرارتهای زیاد از ساکاروز یا قند بدست میاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارناک
تصویر خارناک
جایی که خار بسیار باشد پرخار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارنامه
تصویر کارنامه
((مِ))
ورقه ای که در آن نتایج آزمون های تحصیلی نوشته شده است، شرح حال، سرگذشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارامل
تصویر کارامل
((مِ))
قند سوخته، ماده ای که از حرارت دادن زیاد به قند معمولی به دست آید
فرهنگ فارسی معین
((نَ))
مرغی است شبیه به مرغابی دارای منقاری دراز و بیشتر در کنار آب می نشیند، کروان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارنامه
تصویر بارنامه
((مِ))
اجازه حضور به درگاه شاهان، برگه ای که در آن نوع کالا، وزن و مشخصات گیرنده و فرستنده کالا در آن نوشته شود، تجمل، تفاخر، غرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جارنامه
تصویر جارنامه
اعلامیه
فرهنگ واژه فارسی سره
بیلان، تصدیق، دانشنامه، دیپلم، گواهی نامه، مدرک، تاریخ، سرگذشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع چهاردانگه ی سورتچی شهرستان ساری
فرهنگ گویش مازندرانی