انجام دهندۀ کار، کسی که از طرف دیگری کاری را اداره می کند واسطۀ داد و ستد یا انجام یافتن کاری، مامور دولت یا حکومت، نمایندۀ یک مؤسسه یا شرکت در شهر دیگر
انجام دهندۀ کار، کسی که از طرف دیگری کاری را اداره می کند واسطۀ داد و ستد یا انجام یافتن کاری، مامور دولت یا حکومت، نمایندۀ یک مؤسسه یا شرکت در شهر دیگر
تجربه کننده. مجرب. تجربه کار. ممارس. کارآزمود. کارآزموده: چو گیو و چو رهام کارآزمای چو گرگین و خرّاد فرخنده رای. فردوسی. همی خواهداین پیر کارآزمای که ترکان بجنگ اندر آرند پای. فردوسی. همی گفت کای باب کارآزمای چرائی بدین خیره بودن بپای. فردوسی. ندیدند کارآزمایان صواب که شاه افکند کشتی آنجا بر آب. نظامی. چنان کرد گنجور کارآزمای که فرمود شاهنشه خوب رای. نظامی. شنید این سخن مرد کارآزمای کهن سال و پروردۀ پخته رای. سعدی (بوستان). پسر پیش بین بود و کارآزمای پدررا ثنا گفت کای نیکرای. سعدی (بوستان). و رجوع به کارآزمایی شود
تجربه کننده. مجرب. تجربه کار. ممارس. کارآزمود. کارآزموده: چو گیو و چو رهام کارآزمای چو گرگین و خرّاد فرخنده رای. فردوسی. همی خواهداین پیر کارآزمای که ترکان بجنگ اندر آرند پای. فردوسی. همی گفت کای باب کارآزمای چرائی بدین خیره بودن بپای. فردوسی. ندیدند کارآزمایان صواب که شاه افکند کشتی آنجا بر آب. نظامی. چنان کرد گنجور کارآزمای که فرمود شاهنشه خوب رای. نظامی. شنید این سخن مرد کارآزمای کهن سال و پروردۀ پخته رای. سعدی (بوستان). پسر پیش بین بود و کارآزمای پدررا ثنا گفت کای نیکرای. سعدی (بوستان). و رجوع به کارآزمایی شود
منسوب به کارزار. راجع بجنگ، جنگی. جنگجو. معارک (اعم از انسان یا حیوان) : پس هزار سوار بگزید (سلیمان) هر کدام مبارزتر و دلیرتر و کارزاری تر بود گفت شما بیائید تا با من برویم، ایشان اجابت کردند و برفتند. (ترجمه طبری بلعمی). همان کارزاری سواران جنگ بتن همچو پیل و بزور نهنگ. فردوسی. بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. چنین داد پاسخ که درّنده شیر نیارد سگ کارزاری بزیر. فردوسی. تهمتن کارزاری کو بنیزه کند سوراخ در گوش تهمتن. منوچهری. فرمود [یعقوب لیث تا گاوان بیاوردند کارزاری و اندرافکندند بسرای قصر اندر. چون سر محکم بیکدیگر فشردند... (تاریخ سیستان). صد مرد گزید کارزاری پرنده چو مرغ در سواری. نظامی. چهل پنجه هزاران مرد کاری گزین کرد از یلان کارزاری. نظامی
منسوب به کارزار. راجع بجنگ، جنگی. جنگجو. معارک (اعم از انسان یا حیوان) : پس هزار سوار بگزید (سلیمان) هر کدام مبارزتر و دلیرتر و کارزاری تر بود گفت شما بیائید تا با من برویم، ایشان اجابت کردند و برفتند. (ترجمه طبری بلعمی). همان کارزاری سواران جنگ بتن همچو پیل و بزور نهنگ. فردوسی. بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. چنین داد پاسخ که درّنده شیر نیارد سگ کارزاری بزیر. فردوسی. تهمتن کارزاری کو بنیزه کند سوراخ در گوش تهمتن. منوچهری. فرمود [یعقوب لیث تا گاوان بیاوردند کارزاری و اندرافکندند بسرای قصر اندر. چون سر محکم بیکدیگر فشردند... (تاریخ سیستان). صد مرد گزید کارزاری پرنده چو مرغ در سواری. نظامی. چهل پنجه هزاران مرد کاری گزین کرد از یلان کارزاری. نظامی
عمل کارساز، تیاری و تدارک، (ناظم الاطباء)، تهیۀ اسباب: مغنی کجائی به گلبانگ رود بیاد آور آن خسروانی سرود که تا وجد را کارسازی کنم برقص آیم و خرقه بازی کنم، حافظ، ، آمادگی، مهم سازی، ظرافت، صنعت و دستکاری، چابکی، و چالاکی، مکر و مکاری و حیله بازی در کار، ادا و تسلیم، پرداخت، (ناظم الاطباء)
عمل کارساز، تیاری و تدارک، (ناظم الاطباء)، تهیۀ اسباب: مغنی کجائی به گلبانگ رود بیاد آور آن خسروانی سرود که تا وجد را کارسازی کنم برقص آیم و خرقه بازی کنم، حافظ، ، آمادگی، مهم سازی، ظرافت، صنعت و دستکاری، چابکی، و چالاکی، مکر و مکاری و حیله بازی در کار، ادا و تسلیم، پرداخت، (ناظم الاطباء)
دهی از دهستان کاریزنو بالاجام بخش تربت جام شهرستان مشهد، واقع در 54هزارگزی شمال باختری تربت جام و 15هزارگزی باختر مالرو عمومی تربت جام به فریمان، کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 634 تن است، قنات دارد، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان کاریزنو بالاجام بخش تربت جام شهرستان مشهد، واقع در 54هزارگزی شمال باختری تربت جام و 15هزارگزی باختر مالرو عمومی تربت جام به فریمان، کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 634 تن است، قنات دارد، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
عامل. ج، کارگزاران: و کتبه و کارگزاران را امور متفاوت بود بعضی محظوظ و بهرمند و جمعی محروم و مستمند میماندند. (جهانگشای جوینی). بسیار میفرمودند کارگزار روندۀ این راه نیاز و مسکنت و علو همت است. (انیس الطالبین بخاری ص 124). کارگزاران و قاصدان سلاطین روزگار بسیار بگرمینه میگذرند. (انیس الطالبین بخاری ص 154). فرمودند بزرگ صفتی است محبت، کارگزار راه حق همین است. (انیس الطالبین بخاری ص 156) ، شغلی در وزارت خارجۀ قدیم، کسی که کارهای بانک را در شهر دیگری انجام میدهد. و رجوع به کارگذار شود
عامل. ج، کارگزاران: و کتبه و کارگزاران را امور متفاوت بود بعضی محظوظ و بهرمند و جمعی محروم و مستمند میماندند. (جهانگشای جوینی). بسیار میفرمودند کارگزار روندۀ این راه نیاز و مسکنت و علو همت است. (انیس الطالبین بخاری ص 124). کارگزاران و قاصدان سلاطین روزگار بسیار بگرمینه میگذرند. (انیس الطالبین بخاری ص 154). فرمودند بزرگ صفتی است محبت، کارگزار راه حق همین است. (انیس الطالبین بخاری ص 156) ، شغلی در وزارت خارجۀ قدیم، کسی که کارهای بانک را در شهر دیگری انجام میدهد. و رجوع به کارگذار شود
کارگشا. حلاّل مشکلات: خدای عزوجل رحم کرد بر دل من بفضل و رحمت بگشاد کار کارگشای. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 390). کف نیاز بحق برگشای و همت بند که دست فتنه ببندد خدای کارگشای. سعدی. ، خدای عزّوجل: ای کارگشای هرچه هستند نام تو کلید هرچه بستند. نظامی
کارگشا. حلاّل مشکلات: خدای عزوجل رحم کرد بر دل من بفضل و رحمت بگشاد کار کارگشای. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 390). کف نیاز بحق برگشای و همت بند که دست فتنه ببندد خدای کارگشای. سعدی. ، خدای عزّوجل: ای کارگشای هرچه هستند نام تو کلید هرچه بستند. نظامی
مارفسا. مارفساینده. مارافسا. مارافسای. مارفسان. که مار را افسون کند: مارفسای ارچه فسونگر بود رنجه شود روزی از مار خویش. ناصرخسرو. تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت سستی بدست مارفسای اندر آمده. خاقانی. رجوع به مارافسا شود
مارفسا. مارفساینده. مارافسا. مارافسای. مارفسان. که مار را افسون کند: مارفسای ارچه فسونگر بود رنجه شود روزی از مار خویش. ناصرخسرو. تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت سستی بدست مارفسای اندر آمده. خاقانی. رجوع به مارافسا شود
نورافزا. نورفزا. روشنی بخش. که بر نور و روشنائی بیفزاید: مسکین طبیب را که سیه دید روی حال کاهش به عقل نورفزای اندرآمده. خاقانی. جاه فزای سپهر نیست وجودت که نیست آینۀ آسمان نورفزای از بخار. خاقانی. صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان ماه نو و شفق نگر نورفزای صبحدم. خاقانی. بود گویا طفل نورفتار شعر تازه ام کز لبم تا رفت بیرون بر زبانها اوفتاد. وهمی (از آنندراج)
نورافزا. نورفزا. روشنی بخش. که بر نور و روشنائی بیفزاید: مسکین طبیب را که سیه دید روی حال کاهش به عقل نورفزای اندرآمده. خاقانی. جاه فزای سپهر نیست وجودت که نیست آینۀ آسمان نورفزای از بخار. خاقانی. صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان ماه نو و شفق نگر نورفزای صبحدم. خاقانی. بود گویا طفل نورفتار شعر تازه ام کز لبم تا رفت بیرون بر زبانها اوفتاد. وهمی (از آنندراج)
اجرای کار، عاملی ماموریت، یاری معاونت در اجرای امری: (ای پهلوان دانیم که (بسیار) از جوانمردان در آن کوچه هلاک شدند و سمک بود که ما را کار گزاری میکرد. ) (سمک عیار 121: 1)، شغل و مقام کار گزار توضیح در عهد قاجاریه بدین معنی غالبا} کار گذاری {مینوشتند، بنگاهی که معاملات مردم را از خرید و فروش خانه ملک اتومبیل و غیره یا تهیه خدمتگزار و غیره بعهده گیرد و ازین بابت حقی ستاند
اجرای کار، عاملی ماموریت، یاری معاونت در اجرای امری: (ای پهلوان دانیم که (بسیار) از جوانمردان در آن کوچه هلاک شدند و سمک بود که ما را کار گزاری میکرد. ) (سمک عیار 121: 1)، شغل و مقام کار گزار توضیح در عهد قاجاریه بدین معنی غالبا} کار گذاری {مینوشتند، بنگاهی که معاملات مردم را از خرید و فروش خانه ملک اتومبیل و غیره یا تهیه خدمتگزار و غیره بعهده گیرد و ازین بابت حقی ستاند
منسوب به کار زار مربوط به جنگ، جنگی جنگجو رزمنده (انسان یا حیوان) : (همان کار زاری سواران جنگ بتن همچو پیل و بزور نهنگ)، جنگ دیده: (بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش بخست آن زمان کار زاری تنش . {} فرمود (یعقوب لیث) تا گاوان بیاورند کار زاری و اندر افکندند بسرای قصر اندر... چون سر محکم بیکدیگر فشردند. ) (تاریخ سیستان)
منسوب به کار زار مربوط به جنگ، جنگی جنگجو رزمنده (انسان یا حیوان) : (همان کار زاری سواران جنگ بتن همچو پیل و بزور نهنگ)، جنگ دیده: (بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش بخست آن زمان کار زاری تنش . {} فرمود (یعقوب لیث) تا گاوان بیاورند کار زاری و اندر افکندند بسرای قصر اندر... چون سر محکم بیکدیگر فشردند. ) (تاریخ سیستان)
نوعی دراز که در قدیم بهنگام جنگ آنرا مینواختند. توضیح امروزه نیز در ولایات شمالی ایران (مخصوصا گیلان) بهنگام اقامه مراسم عزا داری (عاشورا) بندرت استعمال میشود
نوعی دراز که در قدیم بهنگام جنگ آنرا مینواختند. توضیح امروزه نیز در ولایات شمالی ایران (مخصوصا گیلان) بهنگام اقامه مراسم عزا داری (عاشورا) بندرت استعمال میشود