جدول جو
جدول جو

معنی کاررار - جستجوی لغت در جدول جو

کاررار
شهری از ایتالیا (توسکان) نزدیک مدیترانه، سکنه 5000 تن، سنگهای مرمر سفیدش معروفیت تام دارد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاردار
تصویر کاردار
(پسرانه)
وزیر پادشاه، حاکم، والی، نام پسر بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کارران
تصویر کارران
کارگزار، پیشکار، وکیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قارقار
تصویر قارقار
بانگ کلاغ، صدای کلاغ
قارقار کردن: بانگ کردن کلاغ، کنایه از سر و صدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارزار
تصویر کارزار
جنگ وجدال، پیکار، نبرد، برای مثال همی تا برآید به تدبیر کار / مدارای دشمن به از کارزار (سعدی۱ - ۷۳)، میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
مامور سیاسی که در سفارتخانه پس از سفیر کارهای سفارتخانه را اداره می کند، وزیر
حاکم، کارمند دولت
فرهنگ فارسی عمید
میدان جنگ، (ناظم الاطباء)، جنگ و جدال، (جهانگیری) (برهان)، جنگ و مقابله چرا که آن محل کثرت کار و حرکات مردم است، (غیاث)،
بمعنی جنگ و در اصل مرکب از کار که بمعنی جنگ است و زار که افادۀ انبوهی کند مانند مرغزار و لاله زار یعنی انبوهی جنگ، (انجمن آرا)، مجاهده، جهاد، (زوزنی)، حرب، (السامی فی الاسامی)، هیجا، (السامی) (دهار)، وقعه، (السامی)، وقیعه، (مهذب الاسماء)، (منتهی الارب)، وغی، وغا، قتال، (السامی)، بأس، (ترجمان القرآن)، مقاتله، کین، کینه، پیکار، آورد، پرخاش، فرخاش، رزم، ناورد، نبرد، کالیجار، رجوع به ابوکالنجار شود:
گزیده چهار توست بدو در مهانهان (کذا)
هما را به آخشیج هما را به کارزار،
رودکی،
وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار،
دقیقی،
سپه بود زان جنگیان صدهزار
همه نامدار ازدر کارزار،
فردوسی،
چنان لشکر گشن و چندان سوار
سراسیمه گشتند ازکارزار،
فردوسی،
سپه برد بیورسوی کارزار
که بیور بود در عدد ده هزار،
فردوسی،
بوقت کارزار خصم و روز نام و ننگ او
فلک در گردن آویزد شغا و نیم لنگ او،
فرخی،
بر لشکر زمستان نوروز نامدار
کرده ست رأی تاختن و قصد کارزار،
منوچهری،
یکی مرد نیک ازدر کارزار
بجنگ اندرون به ز بددل هزار،
اسدی،
هیون دو کوهه دگر ششهزار
همه بارشان آلت کارزار،
اسدی،
ای جاهل ناصبی چه کوشی
چندین بجفا و کارزارم،
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 286)،
مویم چنین سپید ز گرد سپاه شد
کامد سپاه دهر سوی کارزار من،
ناصرخسرو،
بیامد بحرب جمل عایشه
بر ابلیس زی کارزار علی،
ناصرخسرو،
در زمی اندرنگر که چرخ همی
با شب یازنده کارزار کند،
ناصرخسرو،
ماه چون سنگ پشت سر به کتف
درکشد روز کارزار ملک،
ابوالفرج رونی،
هر زمان شادتر شود آنکس
که بنامت بکارزار شود،
مسعودسعد،
و اندر هر کارزاری فتح نامه ای هست که صاحب نبشته است، (مجمل التواریخ و القصص)، و گفت اگر خواهید صلح کنم بر قرار آنکه یک نیمۀ تازیان مرا بود و یک نیمه تو را و اگر خواهی کارزار کنیم، (مجمل التواریخ ص 234)،
در نهیب کارزار خصم و روز نام و ننگ
زو فلک بر گردن آویزد شغا و نیم لنگ،
معزی،
بنفشۀ سمن آمیز تیغ تو ملکا
به لاله کاشتن دشت کارزار تو باد،
سوزنی (از جهانگیری)،
رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ماست
دانی چه کارزار کند رنگ با پلنگ،
سوزنی،
چنگ مرغی چه لشکر انگیزد
صف مرغی چه کارزار کند،
خاقانی،
زنگار خورده چند کند ذوالفقار من
کاخر بذوالفقار توان کارزار کرد،
خاقانی،
شاهان چه مرد و چه زن در کار مملکت
شیران چه نر چه ماده بهنگام کارزار،
خاقانی،
چندان کشش رفت که شمشیر آهنین دل بر زاری کار جوانان کارزار خون گریست، (ترجمه تاریخ یمینی ص 194)، میان او و طواغیت آن ملاعین و مردۀ آن شیاطین کارزارها رفت که ذکر آن بر صفحات ایام تا قیامت باقی خواهد بود، (ترجمه تاریخ یمینی ص 25)،
حملۀ زن در میان کارزار
بشکند صف بلکه گردد کارزار،
(مثنوی)،
یکی پیش خصم آمدن مردوار
دوم جان برون بردن از کارزار،
سعدی (بوستان)،
که گر باز کوبد در کارزار
بر آرند عام از دماغش دمار،
سعدی (بوستان)،
همی تا برآید بتدبیر کار
مدارای دشمن به از کارزار،
سعدی (بوستان)،
نادانتر مردمان آنست که مخدوم را بی حاجت در کارزار افکند، (گلستان)،
در حلقۀ کارزار جان دادن
بهتر که گریختن بنامردی،
سعدی (طیبات)،
اصحاب خود را بزبان عجم گفت که بر او زنید یعنی کارزار کنید و بکشید این طایفه را، (تاریخ قم ص 82)،
یار است مرد را بگه کارزار اسب،
کاتبی،
با قضا کارزار نتوان کرد، (از امثال و حکم دهخدا)،
مؤلف آنندراج نویسد: جناب خیرالمدققین میفرمایند این لفظ مرکب است از کار بمعنی معروف و زار کلمه ای است که افادۀ معنی بسیار کند و چون در قتال و جدال کار بسیار اتفاق می افتد یاکارهای عظیم باید کرد مجازاً بمعنی جنگ مستعمل شده و شهرت گرفته، جناب سراج المحققین میفرمایند هر فرقه ای را کاری است که گوئیا وی را برای آن مخلوق ساخته اند و کار سپاهی شمشیر زدن است پس هرگاه گفته شود که لشکر در کار آمدند یا کار میکنند مراد از این کار منسوب به ایشان باشد که شمشیرزنی است و لهذا میگویند ایشان جنگ را کارنام کرده اند و پیکار هم گویند چه هرگاه گفته شود که فلانی در پیکار است ارادۀ آن میباشد که دنبال کاری است که بر او لازم شده و کار سپاهی جنگ است، (آنندراج)، این وجه اشتقاق بر اساسی نیست، عتاب:
درآمد ز درگاه من آن نگار
غراشیده و رفته زی کارزار،
علی قرط،
- کارزارافتاده، کنایه از کسی که جنگها را بسیار تجربه کرده باشد، (آنندراج) :
مستمندی دردمندی خسته ای
کار زاری کارزار افتاده ای،
میرخسرو (ازآنندراج)،
- کارزار شکستن، کنایه از ظفر یافتن، (آنندراج) :
همی گفت بهمن به اسفندیار
که گر نشکنی بشکنی کارزار،
نظامی (از آنندراج)،
و رجوع بمجموعۀ مترادفات ص 264 شود
لغت نامه دهخدا
ژان - لوئی، روزنامه نویس فرانسوی و عضو مجلس کنوانسیون، متولد در ’پونت ویل’ به سال 1742 میلادی وی با ژیرندون ها به سال 1793 با گیوتین کشته شد
لغت نامه دهخدا
(کاردار)
وزیر پادشاه را گویند و کارداران جمعآن است که وزیران باشند. (برهان). عامل. (دهار) (تفلیسی). والی. (ربنجنی) (تفلیسی). حاکم. صاحب منصب. (ناظم الاطباء). وکیل. مأمور: پس شداد بخلیفتان خویش نامه نوشت، به جهان اندر، هر کجا پادشاهی وی بود، امیران و خلیفتان و کارداران و وکیلان و استواران وی بودند و آنچه بدین ماند. (ترجمه طبری بلعمی). و باید که اگر رعیتی از دست کارداری گله کند که بدو بیداد کرده بود، ملک باید که محابا کند و سوی کاردار میل نکند و آن بیداد از رعیت بردارد. (ترجمه طبری بلعمی). و اگر کارداران از ایشان چیزی ستدند که ایشان را نادادنی بود... (ترجمه طبری بلعمی). و همه سمرقندیان با رافع یکی شدند که از ستمهای علی بن عیسی و کارداران او ستوه شده بودند. (ترجمه طبری بلعمی). طاهر اهواز بگرفت و بدان شهرها که نزدیک اهواز بودکارداران فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). و کاردار ’کاذاخ’ از دست تبت است. (حدود العالم). و کاردار شهر ’کسان’ از تبت رود. (حدود العالم). و مهتران او را [ماناشن را] اندر قدیم براز بنده خواندندی و اکنون کاردار، از حضرت ملک گوزگانان رود. (حدود العالم).
نباید که از کارداران من [اردشیر]
ز سرهنگ و جنگی سواران من
بخسبد کسی دل پر از آرزوی
گزاینده با مردم نیکخوی.
فردوسی.
چو رفتی سوی کشوری کاردار
بدو شاه گفتی درم خوار دار.
فردوسی.
همان کارداران با شرم و داد
که دارای دارا بشان کار داد.
فردوسی.
بنزدیک آن کش خرد نیست بهر
به هر کاردار سر اندیب شهر.
اسدی (گرشاسبنامه).
بدان مرز هرچ از بزرگان بدند
و گر کارداران و دهقان بدند.
ستایش کنان پاک رفتند پیش
همه ساخته هدیه ز اندازه بیش.
اسدی.
بغار علی درنشد کس، مگر
به دستوری کاردار علی.
ناصرخسرو.
شکوه او بامارت اگر در آرد سر
بودش رای زن و کاردار از آتش و آب.
مسعودسعد.
کمینه کارسازت آسمان است
کهینه کاردارت روزگاراست.
مسعودسعد (از آنندراج).
و سیف [ذویزن] را هم غلامانش به شکارگاه اندر بکشتند و از آن [پس] کارداران پارسیان آنجا بودند و اندر عهد پرویز باذان بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 172). و طلحه به زمین تازیان بیرون آمد و طایفۀ بنی اسد همه از دین برگشتند و هر قوم که از دین برگشتندی کاردار صدقات را بیرون کردندی. (مجمل التواریخ والقصص). و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند و بسیار مال بیاوردند. (تاریخ بخارا ص 106). علی بن احمد را به فاریاب فرستاد و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند. (تاریخ بخارا).
کارداران ازل بر دولتش
تا ابد فتوی مسجل کرده اند.
خاقانی.
کارداران خویش را فرمود
تا برند از دز افکنندش زود.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 62).
کارداران و کارفرمایان
هم قویدست و هم قوی رایان.
نظامی (هفت پیکر ایضاً ص 97).
کارداران ز حمل کشور او
حمل ها ریختند بر در او.
نظامی.
اگر باد و برف است و باران و میغ
وگر رعد چوگان زند، برق تیغ
همه کارداران فرمان برند
که تخم تو در خاک می پرورند.
سعدی (بوستان).
، مأمور سیاسی است که در غیاب وزیر مختار یا سفیر کبیر موقتاً نمایندگی دولت خود را نزد دولت دیگری عهده دار شود و پیشتر شارژدافر گفته میشد. (فرهنگستان)، سازندۀ پول و سکه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
غارسنگ، کلوخ (؟)، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
یکی از پسران سه گانه وزرگ فرماندار مهر نرسه که مانند پسران دیگر برای او در اردشیر خوره قریه ای با آتشگاه بنا نمود و کاردار در زمان حیات پدر خویش بمقام ارتشتاران سالار یا سپهسالار بزرگ رسید، (ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2، ص 152، 302، 303)
لغت نامه دهخدا
وکیل، (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء)، وزیر و پیشکار و وکیل، (آنندراج)، کارگزار و پیشکار، (ناظم الاطباء)، مصلحت گذار، (شعوری ج 2 ص 351) :
یکی کارران بود سلطان را
مسلم مر او راست دیوان را،
میرنظمی (از شعوری)،
، عامل و دلال، حاذق و دانای کار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
اوژن. نقاش و متخصص چ سنگی فرانسوی متولد در ’گورنای’. تصاویر پرمعنی و قوی الدلالۀ او روی پرده های نقاشی دودی رنگ نقش شده است. (1849- 1906 میلادی)
لغت نامه دهخدا
نام سه تن از نقاشان ایتالیائی متولد در ’بولونی’: لوئی (1555- 1619)، اوگوستن (1557- 1602)، انیبال که کثیرالاولاد و دالان ’فارنز’ را نقاشی کرد
لغت نامه دهخدا
تصویری از پارپار
تصویر پارپار
پاره پاره تکه تکه لت لت لخت لخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارکار
تصویر شارکار
هر کار مفت و رایگان که بزور و جبرا اجرا گردد
فرهنگ لغت هوشیار
وزیر پادشاه را گویند و کاردان جمع آنست که وزیران باشند، وکیل، مامور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارزار
تصویر کارزار
میدان جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارمار
تصویر شارمار
مار بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارتار
تصویر تارتار
ریزه ریزه و پاره پاره و ذره ذره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاردار
تصویر خاردار
صاحب خار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارراه
تصویر خارراه
کنایه از کسی یا چیزی که مانع پیشرفات کسی بشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارتار
تصویر چارتار
ربایی که دارای چهار سیم است طنبوری که چهار تار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باربار
تصویر باربار
متواتر، پی در پی، مکرراً
فرهنگ لغت هوشیار
میوه دار باثمرمثمر (درخت)، آبستن حامله، مخلوط با فلز کم بها مغشوش نبهره. یا زبان باردار. زبانی که قشر سفیدی بر روی آن بندد و علامت تخمه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارران
تصویر کارران
دانای کار، مطلع، کارگزار، پیشکار، دلال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارزار
تصویر کارزار
جنگ، جدال، نبرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
وزیر، حاکم، مأمور سیاسی یک دولت در کشوری دیگر که در غیاب سفیر به انجام کارهای سفارت خانه می پردازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارزار
تصویر کارزار
صحنه جنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
شاغل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کارتار
تصویر کارتار
دولتمرد، عامل، دولتمرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاریار
تصویر کاریار
معاون
فرهنگ واژه فارسی سره
آرزم، پرخاش، پیکار، جنگ، حرب، دعوا، رزم، محاربه، مقاتله، نبرد، وغا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن کارزار در خواب، دلیل طاعون است. اگر بیند در کارزار دشمن را قهر نمود، دلیل که از علت طاعون برهد. اگر بیند دشمن بر وی غالب شد، دلیل که در آن علت بماند. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
کسب و کار، کار و بار
فرهنگ گویش مازندرانی