جدول جو
جدول جو

معنی کاردوانک - جستجوی لغت در جدول جو

کاردوانک(دَ نَ)
تنیدۀ عنکبوت. نسج عنکبوت (در تداول عوام)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اردوان
تصویر اردوان
(پسرانه)
یاری کننده درستکاران، نام پادشاهان معروف اشکانی، از شخصیتهای شاهنامه، نام چند تن از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاردان
تصویر کاردان
باتجربه، کارآزموده، دارای مدرک فوق دیپلم، خدمتگزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاروانک
تصویر کاروانک
مرغی شبیه مرغابی با منقار دراز و پاهای بلند، چفنک، چفتک، جفتک، چکرنه، جگرنه، چوبینه، چوبینک، چوبنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاروان
تصویر کاروان
گروه مسافرانی که با هم سفر می کنند، کنایه از چیزی که اجزای آن به دنبال هم می آید، اتاقک چرخ داری که به پشت اتومبیل وصل می شود و برای حمل کالا، حیوانات و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می گیرد
کاروان زدن: کنایه از دزدیدن اموال مسافران کاروان با حمله به آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردانی
تصویر کاردانی
کاردان بودن، دانندگی و بینایی در کار، برای مثال بخت و دولت به کاردانی نیست / جز به تایید آسمانی نیست (سعدی - ۸۴)، دورۀ تحصیلات دانشگاهی دوساله، فوق دیپلم
فرهنگ فارسی عمید
(شِ دَ)
راندن نخجیران به جایی که شکردن آنان سهل گردد. (یادداشت مؤلف). آهوگردانی. رم دادن شکار تا به تیررس آید. شکارگردانی
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام ولایتی است بسیار وسیع. (برهان قاطع) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
حالت و چگونگی شخص کاردان، عمل کاردان، زیرکی و وقوف و عقل و فراست، (ناظم الاطباء)، رجوع به کاردان شود: احمد بن عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت، (تاریخ بیهقی)، این پادشاه او را بشناخته بکفایت کاردانی، و شغل عرب و کفایت نیک و بد ایشان بگردن او کرده، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596)،
عجب داشتم از کاردانی و عقل شما که بحکم همسایگی تا این غایت از جانب ما التماس نکردید و آرزوئی نخواستید، (راحه الصدور راوندی)،
جهاندیده دستور فریادرس
گشاد از سر کاردانی نفس،
نظامی،
لیکن بحساب کاردانی
بی غیرتی است بی زبانی،
نظامی،
بدان کاردانی و کارآگهی
چو بنشست بر تخت شاهنشهی ...
نظامی،
بخت و دولت بکاردانی نیست
جز بتأیید آسمانی نیست،
سعدی،
حیف بردن ز کاردانی نیست
با گرانان به از گرانی نیست،
سعدی (هزلیات)،
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی،
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رُ)
دهی از دهستان ماهیدشت بالا، بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 22هزارگزی جنوب کرمانشاه و 2هزارگزی سرونو. دشت و سردسیر و دارای 220 تن سکنه است. آب از رود خانه مرگ تأمین می شود. محصول آن غلات و حبوبات و صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت وگله داری است. راه مالرو دارد. تابستان از سرونو اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ)
منسوب به کاروان. مسافر. سفری. مقابل و شهری. حضری. عیر. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی) :
به چه ماند به خوان کاروانگاه
همیشه کاروانی را در او راه.
(ویس و رامین).
و گرچه بود در ره کاروانی
چو سروی بود رسته خسروانی.
(ویس و رامین).
پل است این دهر و تو بر وی روانی
نسازد خانه بر پل کاروانی.
(سعادتنامۀ منسوب به ناصرخسرو).
جوانی یکی کاروانیست پورا
مدار انده رفتن کاروانی.
ناصرخسرو.
از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست
کاروانی را و شهری را ز قطمیر و نقیر.
سوزنی.
لاشۀما کی رسد آنجا که رخش آورد روی
کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری.
انوری.
بر بنده نوشتن است و آن را
دادن به الاغ کاروانی.
کمال اسماعیل.
نه سگ دامن کاروانی درید
که دهقان ظالم که سگ پرورید.
سعدی.
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش.
سعدی (بوستان).
نه از معرفت باشد و عقل و رای
که بر ره کند کاروانی سرای.
سعدی (بوستان).
دل ای سلیم در این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آئین کاروانی نیست.
سعدی.
یاران کجاوه غم ندارند
از منقطعان کاروانی.
سعدی (صاحبیه).
چو آن سرو روان شد کاروانی
چو شاخ سرو میکن دیده بانی.
حافظ.
ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست
بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی.
حافظ.
ج، کاروانیان، مسافران. قافله: ابوجهل لعین منادی کرد بمددکاری کاروانیان گفتند بیایید بیایید تا شراب خوریم. (مجمل التواریخ و القصص ص 219). جماعتی کاروانیان بر در رباطی مقام کردند. (سندبادنامه ص 218). کاروانیان را دید لرزه بر اندام افتاده و دل بر خطر نهاده. (گلستان). غدر کاروانیان با پدر میگفت. (گلستان). لقمان حکیم اندر آن قافله بود یکی گفتش از کاروانیان مگراینان را نصیحتی کن. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
کارلستاد قدیم. شهری از یوگوسلاوی. جمعیت 21000 تن
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در 64 هزارگزی شمال ضیأآباد. کوهستانی، سردسیر، آب آن از چشمه سار، و محصول آن غلات، عدس، لوبیا، یونجه و لبنیات است، 231 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. از صنایع دستی محلی بافتن جاجیم و جوال در آن معمول است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
ارتبان. ارته پان. نام عده ای از ایرانیان باستان و از آن جمله پنج تن از شاهان اشکانی و نام پادشاهی بوده از نسل گشتاسب. (برهان قاطع). رجوع به اردوان اول ودوم و سوم و چهارم و پنجم و غیره شود. این نام مرکبست از ارته تقدس و درستکار و بان یا پان به معنی حافظ و حامی و نگهبان و اردوان به معنی نگهبان درستکاران است. در فرهنگ رشیدی آمده: ((معنی ترکیبی آن نگاهدارندۀ خشم)) است و آن صحیح نیست. فردوسی در شاهنامه از دو اردوان یاد کرده:
چه زو بگذری نامدار اردوان
خردمند و با داد و روشن روان.
جو بنشست بهرام از اشکانیان
ببخشید گنجی به ارزانیان
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از نیش بگسست چنگال گرگ.
و در حقیقت پنج اردوان اشکانی در روایات داستانی ایران که بفردوسی رسیده تبدیل به دو اردوان شده است. رجوع به ایران باستان ص 2541، 2546، 2550، 2551، 2552، 2553، 2554، 2555، 2556، 2567، 2568، 2570، 2577، 2580، 2590، 2633 و 2703 شود
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ کَ / کِ)
سرهنگ کاروانیان و کاروان سالار. (ناظم الاطباء) :
ز عطاری نافۀ یاسمن
صبا کاروانکش بملک ختن.
ظهوری (از آنندراج ذیل لغت کاروان و کاریان)
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ)
شادروان کوچک: تختی همه از زر سرخ بود...و شادروانکی دیبای رومی بروی تخت کشیده و پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 55). رجوع به شادروان شود
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ نَ)
کاردانک. چفتک. چوبینه. (رشیدی). چوبینک. چوبین. چوبنه. جفنک. جفتک. چکرنه. قرلی. چخرق. دلیجه. نام جانوری است پرنده که در کنارهای آب بنشیند. (جهانگیری). پرنده ای است گردن دراز پیوسته در کنارهای آب نشیند و بهمین معنی بجای واو دال هم آمده است و به عربی کروان گویند بر وزن رمضان. (برهان). مرغکی است درازگردن که بر لب آبها نشیند. (انجمن آرا) (آنندراج). بوتیمار و مرغ ماهیخوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ کُ)
ستارۀ کاروانکش، ستارۀ بحری. شعری. شباهنگ. (برهان قاطع) ، زهره
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پرنده ای است که آن را کاروانک میگویند که بجای دال واو باشد و به عربی کروان خوانند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به لغت ’کاروانک’ شود
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ کُ)
درختکی است که در نقاط خشک و کوهستانی میروید و در رودبار در ارتفاع 400 و در کرج در 1400 گزی دیده شده است، و در هرات از آن شیرخشت گیرند، و در ایران از درختی دیگر بنام شیرخشت این ملین گرفته میشود. این گیاه را در خوار و گچ سرو پشند ’تارم کش’ گویند. رجوع به ’تارم کش’ شود
لغت نامه دهخدا
کسی که کاروان را اداره کند سرهنگ کار وانیان کار وانسالار قافله سالار: (ز عطاری نامه یاسمن صبا کار وانکس بملک ختن) (ظهوری)، گیاهی است از تیره ترشک ها جزو رده دو لپه یی های بی گلبرگ که خاص نواحی خشک و کوهستانی آسیای میانه و غربی است و در ایران نیز در کوههای کرج و آذربایجان و بلوچستان و رودبار میروید. از این گیاه در هرات شیر خشت استخراج میکنند تارم کش پدم گیاه شیر خشت درخت شیر خشک کشیرو کبیرو درخت شیر خشت هراتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار وانی
تصویر کار وانی
آنکه با کاروان سفر کند: (جماعتی کار وانیان بر در رباطی مقام کردند) (سند باد نامه)، مسافر سفری مقابل شهری حضری
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است شبیه بمرغابی دارای منقاری دراز و بیشتر در کنار آب مینشیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاردیاک
تصویر کاردیاک
(قلبی) گشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاردان
تصویر کاردان
شناسنده، داننده کار، هوشمند، عاقل، دانا، زیرک، قابل، هنرمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاروان
تصویر کاروان
عده ای مسافر که همگی با هم مسافرت کنند، قافله هم نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارد وانک
تصویر کارد وانک
تنیده عنکبوت نسج عنکبوت کار تنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاروانکش
تصویر کاروانکش
((کُ))
ستاره شعری، شباهنگ، زهره
فرهنگ فارسی معین
((نَ))
مرغی است شبیه به مرغابی دارای منقاری دراز و بیشتر در کنار آب می نشیند، کروان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردان
تصویر کاردان
خردمند، کارآزموده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاروان
تصویر کاروان
قافله، عده ای مسافر که با هم حرکت کنند، کاربان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردانی
تصویر کاردانی
دانندگی کار، شناسندگی کار، اطلاع، بصیرت، وزارت، دوره تحصیلات دانشگاهی دو ساله یا اندکی بیش تر، فوق دیپلم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاروان
تصویر کاروان
قافله، قبیله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاردان
تصویر کاردان
صاحب نظر، صاحبنظر
فرهنگ واژه فارسی سره
آزمودگی، استادی، بصیرت، تخصص، حذاقت، خبرگی، کارآیی، کارآزمودگی، مهارت، وقوف 2، فوق دیپلم
متضاد: بی تجربگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد