جدول جو
جدول جو

معنی کئو - جستجوی لغت در جدول جو

کئو
کبود رنگ کبود، سیاه از کبودی، رنگ متمایل به آبی در حیوان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رئو
تصویر رئو
(پسرانه)
مهربان، عاطفه، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کفو
تصویر کفو
مثل، نظیر، مانند، همتا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرو
تصویر کرو
ویژگی دندان فرسوده و کرم خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرو
تصویر کرو
قایق، کشتی کوچک پارویی یا موتوری، کرجی، زورق، برای مثال جوانی پاک باز پاک رو بود / که با پاکیزه رویی در کرو بود (سعدی - ۱۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاو
تصویر کاو
کاویدن
در علم فیزیک مقعر
پسوند متصل به واژه به معنای کاونده مثلاً کنجکاو، روان کاو
مقدار پولی که هر یک از بازیکنان در هر دور از قمار می گذارند
کاوکاو: کاوش، جستجو، تفحص، تجسس، برای مثال تنگ شد عالم بر او از بهر گاو / شورشور اندر فکند و کاو کاو (رودکی - ۵۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
محفظه ای داخل میز یا کمد که می توان آن را بیرون کشید و دوباره به جای خود باز گرداند
فرهنگ فارسی عمید
میوۀ گوشت دار دسته ای از گیاهان علفی که انواع و اندازه های مختلف دارد، گیاه علفی، یک ساله، زینتی یا خوراکی این میوه، با گل های زرد، ساقه های بلند و خزنده و برگ های پوشیده از کرک
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
کدوّ. به درنگ برآمدن گیاه زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بد برآمدن کشت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
گیاهی است از ردۀ دولپه ای های پیوسته گلبرگ که سردستۀ تیره خاصی به نام تیره کدوئیان می باشد. گیاهی است بالارونده و علفی و دارای برگهای ساده و خشن است و برخی از برگها بصورت پیچکها درمی آیند که گیاه بدان وسیله به تکیه گاه می چسبد. گلهای آن زردرنگ و نر و ماده از یکدیگرجدا هستند ولی بر روی یک پایه قرار دارند. میوۀ این گیاه حجیم می شود و درون میوه دانه های زیادی قرار می گیرند. دانۀ کدو مسطح و پهن و بدرازی 17 تا 30 میلیمتر و به عرض 8 تا 12 میلیمتر و بضخامت 3 تا 4 میلیمتر است. یک انتهای دانه مدور و انتهای دیگر نوک دار است. قسمت مورد استفاده دانۀ کدو مغز دانه است که شامل لپه ها و یک پردۀ نازک و برنگ مایل به سبز است. کدو اقسام مختلف دارد که غالباً میوه های آنها گوشت دار و خوراکی است. (از فرهنگ فارسی معین) :
نتوان ساخت از کدو کوداب
نه ز ریکاشه جامۀ سنجاب.
عنصری.
بهتر ز کدویی نباشد آن سر
کو فضل وهنر را مقر نباشد.
ناصرخسرو.
جای حکیمان مطلب بی هنر
ز آنکه نیاید ز کدو هاونی.
ناصرخسرو.
کدو برکشیده طربرود را
گلوگیر گشته به امرود را.
نظامی.
مغز سران کدوی خشک اشک یلان زرشک تر
زین دو به تیغ چون نمک پخته ابای معرکه.
نظامی.
گاه برهنه قدمم همچو سرو
گاه برهنه ست سرم چون کدو.
کمال الدین اسماعیل.
مرد که خودپسند شد همچوکدو بلند شد
تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او.
مولوی.
کس از سربزرگی نباشد بچیز
کدو سربزرگ است و بیمغز نیز.
سعدی.
کدو در صحن بستان چیست باری
که جوید سربلندی با چناری.
امیرخسرو دهلوی.
گزر و شلغم وچندر کلم و ترب و کدو
تره ها رسته تر و سبز بسان زنگار.
بسحاق اطعمه.
- کدوی بنگالی، کدو غلیانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدو غلیانی شود.
- کدوی تخم، گونه ای کدو که از دانه های آن برای کشت مجدد کدو استفاده می شود. (از فرهنگ فارسی معین).
- کدوی تنبل، گونه ای کدو که بزرگ و کروی است و رنگ میان بر آن زرد است و دانه های درشت دارد. طعم آن شیرین مزه است و در اکثر دهات ایران کشت می شود. بسیخ صیفی. بال قباغی. کدوی مربایی. میلبیون. (فرهنگ فارسی معین).
- کدوی حجام، کدویی کوچک و مدور که حجامان بعد و قبل از استره زدن بر زخمهای حجامت چسبانند تا خون را بکشد. (از فرهنگ فارسی معین).
- کدوی حلوایی، کدوی رشتی که خوب رسیده و شیرین شده باشد. (یادداشت مؤلف). گونه ای کدو که زردرنگ است و بسیار درشت می شود و شکلش تا حدی کشیده است و دارای یک سر باریک و یک سر بزرگ می باشد. میان برش زردرنگ و شیرین است. کدوی اسلامبولی. کدوی عسلی. کدو زرد. قرع حلو. قرع اسلامبولی. قرع عسلی. قرع اصفر. قیش قباغی. (فرهنگ فارسی معین).
- کدوی خشک، کنایه از سر بی مغز و بی عقل و خرد است. (یادداشت مؤلف) :
بردم به کدوی تر بدو حاجت
انگشت نهاد پیش من بر سر
گفتا به کدوی خشک من گر هست
اندرهمه باغ من کدوی تر.
انوری.
- کدوی رومی، کدوی غلیانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدو غلیانی شود.
- کدوی زرد، کدوی حلوایی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی حلوایی شود.
- کدوی سبز، کدوی سفید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی سفید شود.
- کدوی سبز مسمایی، کدو سفید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی سفید شود.
- کدوی سفید، گونه ای کدو که دارای پوست سفید مایل به سبز است و کوچکتر از دیگر گونه ها کدوی می باشد ولی پرتخم است و آن را قاچ و در روغن سرخ می کنند و می خورند. کدوی مسمایی. کدوی سبز مسمایی. کدو سبز. (فرهنگ فارسی معین).
- کدوی صراحی، کدوی غلیانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی غلیانی شود.
- کدوی غلیانی (غلیونی) ، گونه ای کدو که دارای پوست زرد و میان بر کم ضخامت است و کمتر به مصرف تغذیه می رسد و دارای یک سر کاملاً بزرگ و یک سر کوچک و کمری باریک است. وجه تسمیۀ این کدو به مناسبت شکل آن است. در قدیم سر آن را سوراخ و بجای ته قلیان از آن استفاده می کردند و نیز بعنوان ظرفی جهت نگهداری حبوبات و چیزهای دیگر از آن در آشپزخانه استفاده می شده است. قرع دبا. قرع طویل. قرع ظروف. قرع الظروف. کدوی صراحی. قرع دبه. کدوی رومی. کدوی بنگالی. قرع. دراف. صوقباق. دبا. (فرهنگ فارسی معین).
- کدوی مربایی، کدوی تنبل. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی تنبل شود.
- کدوی مسمایی، کدوی سفید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کدوی سفید شود.
- کدوی نرگس، کدویی که شراب نرگس را در آن نگهداری کنند. (فرهنگ فارسی معین) :
همچون کدوی نرگس از یاد چشم او
دیگر مرا نظارۀ باغ احتیاج نیست.
طاهروحید (از فرهنگ فارسی معین).
- مثل کدو، سری بی خرد. (یادداشت مؤلف). سری بی شور.
- ، تعبیری به طنز هندوانۀ نرسیده را که شیرین نیست. (از یادداشت مؤلف). هندوانه که درون آن از سفیدی نگشته و رنگ و مزه نگرفته باشد.
، کوزۀ شراب را نیز گویند یعنی در همان کدوی خشک نیز گاهی شراب کنند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کدوی کاوک کرده برای ظرف شراب. ظرف شراب از کدوی خشک مجوف کرده. (یادداشت مؤلف). کدوی سیکی. چمانه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کوزۀ شراب. (ناظم الاطباء) :
بنشان به تارم اندرمر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کدو.
عماره.
گر به پیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندرآب.
عنصری.
خواه ز آدم گیر نورش خواه ازو
خواه از خم گیر می خواه از کدو.
مولوی.
به میخانه در سنگ بر دن زدند
کدو را نشاندند و گردن زدند.
سعدی.
، مجازاً، پیاله. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء). ساغر. (فرهنگ فارسی معین). و این معنی به مناسبت آن است که از کدو پیاله و ساغر و ظرف شرابخوری ساختندی:
که آشامد کدویی آب ازو سرد
کز استسقا نگردد چون کدو زرد.
نظامی.
، کنایه از کاسۀ سر. (از آنندراج). مجازاً، کاسۀ سر. (فرهنگ فارسی معین) :
ای آب زندگانی ما را ربود سیلت
اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را
گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم
زیرا نگون نهادی بر سر کدوی ما را.
مولوی.
مرد که خودپسند شد همچو کدو بلند شد
تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او.
مولوی (از آنندراج).
، سربی مو. (یادداشت مؤلف) ، سر بی مغز. سر بی عقل. (یادداشت مؤلف) ، ابزاری که بدان حجامت و بادکش کنند و آن را شاخ حجامت نیز گویند. (ناظم الاطباء). کدوی حجام. رجوع به ترکیب کدوی حجام شود
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ)
کدو. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کدو شود
لغت نامه دهخدا
(رَ غَ)
کبوّ. بر روی افتادن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (از اقرب الموارد) ، بی آتش شدن آتش زنه. (از منتهی الارب). آتش از سنگ آتش زنه بیرون ناآمدن. (تاج المصادر) ، بلندشدگی خدرک. (منتهی الارب). کبو آتش، بلند گردیدن آن. (از اقرب الموارد). کبا الجمر، بلند گردید خدرک. (منتهی الارب) ، کبو اسب، تاسه گرفتن اسب را از دویدن. (منتهی الارب) ، دواندن (اسب را) و عرق نکردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خوی از اسب بیرون ناآمدن. (تاج المصادر) ، کبو کوزه و غیره، ریختن آنچه در آن است. (از اقرب الموارد). ریختن آنچه در کوزه باشد از آب. (منتهی الارب). آب از کوزه و مانند آن ریختن. (تاج المصادر) ، کبو نبات، پژمردن آن. (از اقرب الموارد). پژمریدن گیاه. (منتهی الارب) ، کبو غبار، بلند گردیدن آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کبو آتش، در خاکستر پوشیدن آن. (از اقرب الموارد) ، روفتن. (منتهی الارب). کبو چیزی را، روفتن آن را. (از اقرب الموارد). برفتن خانه. (زوزنی) ، کبو نور صبح، کم شدن آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کاویدن، (ناظم الاطباء) (برهان)، رجوع به کاویدن شود،
دلیرو شجاع، خوش قد و قامت، (ناظم الاطباء) (برهان)،
کاونده، (برهان)، تفتیش کننده و همیشه مرکب با اسم استعمال میشود، (ناظم الاطباء)، در مرکبات بصورت مزید مؤخر استعمال میشود،
- روانکاو، کسی که از روی اصول علم روانشناسی درون اشخاص را مطالعه کند، رجوع به روانکاو شود،
- کنجکاو، بسیار جستجو کننده، کسی که بدقت در امری بررسی کند، ریزبین، دقیق، رجوع به کلمه کنجکاو شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
قریه ای است شش فرسنگی جنوب شهر داراب. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
گیاهی است از رده دو لپه ییهای پیوسته گلبرگ که سر دسته تیره خاصی بنام تیره کدوییان میباشد. گیاهی است با رونده و علفی و دارای برگها ساده و خشن است و برخی از برگها بصورت پیچک هایی در میایند که گیاه بدان وسیله به تکیه گاه میچسبد
فرهنگ لغت هوشیار
شرمزده و افسرده وجهه خود را از دست داده: دختر یک باره کنف شد و احساس حقارت شدیدی کرد، دارای چین و چروک و کثیف شده (پارچه و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشو
تصویر کشو
جعبه چوبی یا فلزی که میان میز یا اشکاف کار می گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفو
تصویر کفو
نظیر، همتا، مانند
فرهنگ لغت هوشیار
سلاک دادن (کرایه دادن) پرده سفیدی که عنکبوت سازد و در آن تخم کند و بچه بر آرد. دندانی که میان آن تهی و کاواک باشد دندان کرو (کسائی) فرهنگ نویسان بمعنی کشتی و جهاز کوچک و زورق نوشته اند و این معنی را جهانگیری از شعر سعدی استنباط کرده: (جوانی پاک بازو پاکرو بود که با پاکیزه رویی در کرو بود . {} شنیدستم که در دریای اعظم بگردابی در افتادند با هم... . {رشیدی گوید: او در این معنی متفرد است. معنی مزبور درست نیست. چه از بیت دوم تلویحا بودن آنان در کشتی استنباط میشود و صحیح} در گرو بود {است. یعنی عاشق او بود و مشهور هم همین است. ولی باید دانست که این کلمه بهمین معنی در سواحل خلیج فارس مستعمل است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتو
تصویر کتو
مرغ سنگخواره غف پنبه غوزه پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کثو
تصویر کثو
پارسی تازی گشته کتو سنگخوارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتو
تصویر کتو
((کَ تَ))
مرغ سنگ خواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنو
تصویر کنو
((کَ نَ))
کنف
فرهنگ فارسی معین
((کَ))
گیاهی است یکساله با ساقه های بلند خزنده و برگ های پهن و گل های زرد، پخته آن خورده می شود، کوزه شراب و پیاله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلو
تصویر کلو
رییس محله، کلانتر، رییس هر صنف از کسبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کتو
تصویر کتو
((کُ))
غوزه پنبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرو
تصویر کرو
((کَ))
کره. کری، پرده سفیدی که عنکبوت سازد و در آن تخم کند و بچه برآرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرو
تصویر کرو
((کِ یا کَ))
دندان فرسوده و کرم خورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرو
تصویر کرو
((کِ رَ))
زورق، کشتی کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفو
تصویر کفو
((کُ))
نظیر، مانند، جمع اکفا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشو
تصویر کشو
((کِ))
جعبه روباز جاسازی شده در داخل یک قفسه، کمد، یا میز که بتوان آن را بر روی تکیه گاهش به جلو و عقب برد و باز و بسته کرد
فرهنگ فارسی معین
((بازی پوکر))
مقدار معینی پول که در هر دوره بازی توسط بازیکنان اعلام می شود. در پوکر برد و باخت طرفین در حدود کاو است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژئو
تصویر ژئو
((ژِ))
از عناصر زبان علمی به معنی «زمین» است، «ژئوپلیتیک»، «ژئولوژی»
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاو
تصویر کاو
مقعر
فرهنگ واژه فارسی سره
کبودی، کاهو
فرهنگ گویش مازندرانی