ملاقه، قاشق بزرگ، کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، آردن، کفچه، برای مثال غریبی گرت ماست پیش آورد / دو پیمانه آب است و یک چمچه دوغ (سعدی - ۸۱)
ملاقه، قاشق بزرگ، کَفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کَفچه، کَفلیز، کَرکَفیز، کَفچَلیز، کَفچَلیزَک، کَفچَلیزه، آردَن، کَفچه، برای مِثال غریبی گرت ماست پیش آورد / دو پیمانه آب است و یک چمچه دوغ (سعدی - ۸۱)
قاشق و کفگیر کوچک. (آنندراج). ملاغه و ملعقه و کفگیر. (ناظم الاطباء). چمچم. خطیفه. (منتهی الارب) : غریبی گرت ماست پیش آورد دوپیمانه آبست و یک چمچه دوغ. سعدی. آن دیگ لب شکستۀ صابون پزی ز من آن چمچمۀ هریسه و حلوا از آن تو. وحشی. ز طباخی او شدم غصه خور دلی دارم از غصه چون چمچه پر. وحید (از آنندراج). و رجوع به چمچم و ملاغه و کفگیر شود، در لهجۀ قزوین، به معنی خاک انداز، در لهجه قزوین، قاشق چوبی بزرگ، جام و پیالۀ چوبین. (ناظم الاطباء).
قاشق و کفگیر کوچک. (آنندراج). ملاغه و ملعقه و کفگیر. (ناظم الاطباء). چمچم. خَطیفَه. (منتهی الارب) : غریبی گرت ماست پیش آورد دوپیمانه آبست و یک چمچه دوغ. سعدی. آن دیگ لب شکستۀ صابون پزی ز من آن چمچمۀ هریسه و حلوا از آن تو. وحشی. ز طباخی او شدم غصه خور دلی دارم از غصه چون چمچه پر. وحید (از آنندراج). و رجوع به چمچم و ملاغه و کفگیر شود، در لهجۀ قزوین، به معنی خاک انداز، در لهجه قزوین، قاشق چوبی بزرگ، جام و پیالۀ چوبین. (ناظم الاطباء).
سم اسب و استر و خر و گاو و امثال آن را گویند. (برهان). سم اسب و استر و گاو و خر و دیگر حیوانات را خوانند. (جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). سم اسب و استر و جز آن. (رشیدی) : تا تو چمچم کنی شکسته بوم بسرت سنگ همچو چمچم خر. سوزنی (از انجمن آرا). ، نوعی از پای افزار هم هست که ته آن را به جای چرم از کهنه و لته سازند و گیوه همان است. (برهان). نوعی پای افزار باشد که از جامۀکهنه بسازند و آن را گیوه نیز گویند. (جهانگیری). گیوه که از قسم پاافزار است. (رشیدی). نوعی از پاافزار باشد که از جامۀ کهنه بسازند و آن را گیوه گویند و گویند ’گیو’ گاه پیاده روی بتوران آن را اختراع کرده. (انجمن آرا) (آنندراج). گیوه یعنی پای افزاری که ته آن را به جای چرم از کهنه و لته سازند. (ناظم الاطباء). گیوه و آن پای افزاری است که زیر آن از لته و بالای آن ریسمان باشد و معرب آن جمجم است. (از منتهی الارب ذیل لغت جمجم) : کلاهی صوفیانه بر سرنهاده و چمچمی در پای کرده. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 25). خوش بود دلبستگی با دلبری ماهرویی مهربانی مهتری چمچمی در پای مردانه لطیف بر سرش خربندگانه میزری. سعدی (از انجمن آرا). اگر کیمخت بلغاری نباشد که درپوشم من و گرگا و چمچم. نزاری (از انجمن آرا). ، کفش نازک کهنه، چمچه و ملاغه و کفگیر. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمچه شود
سم اسب و استر و خر و گاو و امثال آن را گویند. (برهان). سم اسب و استر و گاو و خر و دیگر حیوانات را خوانند. (جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). سم اسب و استر و جز آن. (رشیدی) : تا تو چمچم کنی شکسته بوم بسرت سنگ همچو چمچم خر. سوزنی (از انجمن آرا). ، نوعی از پای افزار هم هست که ته آن را به جای چرم از کهنه و لته سازند و گیوه همان است. (برهان). نوعی پای افزار باشد که از جامۀکهنه بسازند و آن را گیوه نیز گویند. (جهانگیری). گیوه که از قسم پاافزار است. (رشیدی). نوعی از پاافزار باشد که از جامۀ کهنه بسازند و آن را گیوه گویند و گویند ’گیو’ گاه پیاده روی بتوران آن را اختراع کرده. (انجمن آرا) (آنندراج). گیوه یعنی پای افزاری که ته آن را به جای چرم از کهنه و لته سازند. (ناظم الاطباء). گیوه و آن پای افزاری است که زیر آن از لته و بالای آن ریسمان باشد و معرب آن جمجم است. (از منتهی الارب ذیل لغت جمجم) : کلاهی صوفیانه بر سرنهاده و چمچمی در پای کرده. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 25). خوش بود دلبستگی با دلبری ماهرویی مهربانی مهتری چمچمی در پای مردانه لطیف بر سرش خربندگانه میزری. سعدی (از انجمن آرا). اگر کیمخت بلغاری نباشد که درپوشم من و گرگا و چمچم. نزاری (از انجمن آرا). ، کفش نازک کهنه، چمچه و ملاغه و کفگیر. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمچه شود
به معنی رفتار و خرام آمده است. (برهان). رفتار و خرام را گویند. (جهانگیری). خرام. (رشیدی). رفتار و خرام. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : سر بر مزن از هستی تا راه نگردد گم در بادیۀ مردان محو است ترا چمچم. مولوی (از جهانگیری). زمستان منهزم شد تا درآمد سپاه ماه پروردین به چمچم. پوربها (از انجمن آرا). رجوع به چم و ’چم و خم’ شود
به معنی رفتار و خرام آمده است. (برهان). رفتار و خرام را گویند. (جهانگیری). خرام. (رشیدی). رفتار و خرام. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : سر بر مزن از هستی تا راه نگردد گم در بادیۀ مردان محو است ترا چمچم. مولوی (از جهانگیری). زمستان منهزم شد تا درآمد سپاه ماه پروردین به چمچم. پوربها (از انجمن آرا). رجوع به چم و ’چم و خم’ شود
صدا و آواز پای را گویند وقت راه رفتن. (برهان). آواز پای را گویند که هنگام راه رفتن برآید وشلپوی و شکاشک و شکک نیز گویند. (جهانگیری). آوازپای را گویند که وقت راه رفتن برآید و آن را شلپوی نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). صدا و آواز پای در هنگام راه رفتن. (ناظم الاطباء). شکشک: در صف اقران مجد چمچمۀ مر کبش توده کش چشم تنگ از نمک ذوالمنن. فاخری رازی (از انجمن آرا). گردنعال وچمچمۀ باد پویگانش خوش چون سماع و سرمه بسمع و بصر رسید. فاخری رازی (از انجمن آرا). رجوع به شکاشک و شکشک و شکک و شلپویه شود
صدا و آواز پای را گویند وقت راه رفتن. (برهان). آواز پای را گویند که هنگام راه رفتن برآید وشلپوی و شکاشک و شکک نیز گویند. (جهانگیری). آوازپای را گویند که وقت راه رفتن برآید و آن را شلپوی نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). صدا و آواز پای در هنگام راه رفتن. (ناظم الاطباء). شکشک: در صف اقران مجد چمچمۀ مر کبش توده کش چشم تنگ از نمک ذوالمنن. فاخری رازی (از انجمن آرا). گردنعال وچمچمۀ باد پویگانش خوش چون سماع و سرمه بسمع و بصر رسید. فاخری رازی (از انجمن آرا). رجوع به شکاشک و شکشک و شکک و شلپویه شود
چشمه باشد و آن جایی است که آب از آنجا جوشد و روان شود. (برهان). چشمه بود. (جهانگیری). مقلوب چشمه میباشد که معروفست. (از انجمن آرا). مقلوب چشمه است و آن جایی است که آب از آنجا میجوشد و روان میشود. (آنندراج). چشمه. (ناظم الاطباء) : عدو چون تیغ او بیند تنش را جان زیان دارد اگرچه چمشۀ حیوان عدو را در دهان آید. فرخی (از جهانگیری). و رجوع به چشمه شود
چشمه باشد و آن جایی است که آب از آنجا جوشد و روان شود. (برهان). چشمه بود. (جهانگیری). مقلوب چشمه میباشد که معروفست. (از انجمن آرا). مقلوب چشمه است و آن جایی است که آب از آنجا میجوشد و روان میشود. (آنندراج). چشمه. (ناظم الاطباء) : عدو چون تیغ او بیند تنش را جان زیان دارد اگرچه چمشۀ حیوان عدو را در دهان آید. فرخی (از جهانگیری). و رجوع به چشمه شود
دهی از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار که در 30 هزارگزی شمال باختر لنگه و دامنۀ کوه چمپه واقع است. جلگه ای گرمسیر است و 137 تن سکنه دارد. آبش از چاه و آب باران. محصولش غلات، خرما، صیفی و سبزیجات. شغل اهالی زراعت و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار که در 30 هزارگزی شمال باختر لنگه و دامنۀ کوه چمپه واقع است. جلگه ای گرمسیر است و 137 تن سکنه دارد. آبش از چاه و آب باران. محصولش غلات، خرما، صیفی و سبزیجات. شغل اهالی زراعت و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
آواز بلبل و مانند وی و این کلمه از اصوات است. (از غیاث اللغات). آواز بلبل که به تازی صفیر خوانند. (آنندراج). آواز بلبل و جز آن. (از فرهنگ ضیاء) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). آواز بلبل و پرندگان خوش آواز دیگر. (فرهنگ فارسی معین). حکایت صوت هزار. نام آواز بلبل. صوت بلبل. بانگ بلبل. فتل. نغمه. دستان. (یادداشت مؤلف) : چه نسبت با بهار و گل بود اشعار رنگین را مگو از چهچه بلبل ز من بشنو ز من بشنو. فطرت (از آنندراج). گل اگر بلبل آن جلوۀ مستانه شود قلقل شیشۀ می چهچه مستانه شود. تنها (از آنندراج). ، (از اصطلاحات موسیقی) تحریر صدا و آواز (یادداشت مؤلف). غلطیدن آواز در گلو به هنگام خوانندگی
آواز بلبل و مانند وی و این کلمه از اصوات است. (از غیاث اللغات). آواز بلبل که به تازی صفیر خوانند. (آنندراج). آواز بلبل و جز آن. (از فرهنگ ضیاء) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). آواز بلبل و پرندگان خوش آواز دیگر. (فرهنگ فارسی معین). حکایت صوت هزار. نام آواز بلبل. صوت بلبل. بانگ بلبل. فتل. نغمه. دستان. (یادداشت مؤلف) : چه نسبت با بهار و گل بود اشعار رنگین را مگو از چهچه بلبل ز من بشنو ز من بشنو. فطرت (از آنندراج). گل اگر بلبل آن جلوۀ مستانه شود قلقل شیشۀ می چهچه مستانه شود. تنها (از آنندراج). ، (از اصطلاحات موسیقی) تحریر صدا و آواز (یادداشت مؤلف). غلطیدن آواز در گلو به هنگام خوانندگی
در دیوان مسعودسعد (چ مرحوم یاسمی ص 177) در چیستان ’ظاهراً چنگ’ این بیت آمده: پشتش چو چفچه چفچه و آن چفچه ها همه در بسته همچو پهلوی مردم بیکدگر. مسعودسعد. و معنی آن معلوم نشد
در دیوان مسعودسعد (چ مرحوم یاسمی ص 177) در چیستان ِ ’ظاهراً چنگ’ این بیت آمده: پشتش چو چفچه چفچه و آن چفچه ها همه در بسته همچو پهلوی مردم بیکدگر. مسعودسعد. و معنی آن معلوم نشد
بمعنی چوبه است. (از جهانگیری). چوبی باشد که بدان خمیر نان را تنک سازند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به چوبه شود. تیرک دیرک، جوزه و چوزه، قو. (ناظم الاطباء)
بمعنی چوبه است. (از جهانگیری). چوبی باشد که بدان خمیر نان را تنک سازند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به چوبه شود. تیرک دیرک، جوزه و چوزه، قو. (ناظم الاطباء)
دهی جزء دهستان سنگرگهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت که در 12 هزارگزی جنوب خاوری رشت و 6 هزارگزی شمال دوشنبه بازار واقع است. جلگه ای است با هوای معتدل و مرطوب و 300 تن سکنه دارد. آبش از خمام رود. محصولش برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان سنگرگهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت که در 12 هزارگزی جنوب خاوری رشت و 6 هزارگزی شمال دوشنبه بازار واقع است. جلگه ای است با هوای معتدل و مرطوب و 300 تن سکنه دارد. آبش از خمام رود. محصولش برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان طارم بالا بخش سیروان شهرستان زنجان که در 13 هزارگزی شمال باختری سیروان و 3 هزارگزی راه عمومی طارم واقع است. کوهستانی و معتدل است و 119 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه تشویر. محصولش غلات، پنبه، ماش، انار و زیتون. شغل اهالی زراعت، مکاری و بافتن جاجیم و پلاس و راهش مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان طارم بالا بخش سیروان شهرستان زنجان که در 13 هزارگزی شمال باختری سیروان و 3 هزارگزی راه عمومی طارم واقع است. کوهستانی و معتدل است و 119 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه تشویر. محصولش غلات، پنبه، ماش، انار و زیتون. شغل اهالی زراعت، مکاری و بافتن جاجیم و پلاس و راهش مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)