جدول جو
جدول جو

معنی چمچه - جستجوی لغت در جدول جو

چمچه
ملاقه، قاشق بزرگ، کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، آردن، کفچه، برای مثال غریبی گرت ماست پیش آورد / دو پیمانه آب است و یک چمچه دوغ (سعدی - ۸۱)
تصویری از چمچه
تصویر چمچه
فرهنگ فارسی عمید
چمچه
(چُ / چَ چَ / چِ)
قاشق و کفگیر کوچک. (آنندراج). ملاغه و ملعقه و کفگیر. (ناظم الاطباء). چمچم. خطیفه. (منتهی الارب) :
غریبی گرت ماست پیش آورد
دوپیمانه آبست و یک چمچه دوغ.
سعدی.
آن دیگ لب شکستۀ صابون پزی ز من
آن چمچمۀ هریسه و حلوا از آن تو.
وحشی.
ز طباخی او شدم غصه خور
دلی دارم از غصه چون چمچه پر.
وحید (از آنندراج).
و رجوع به چمچم و ملاغه و کفگیر شود، در لهجۀ قزوین، به معنی خاک انداز، در لهجه قزوین، قاشق چوبی بزرگ، جام و پیالۀ چوبین. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
چمچه
قاشق و کفگیر کوچک
تصویری از چمچه
تصویر چمچه
فرهنگ لغت هوشیار
چمچه
((چَ یا چُ یا چِ))
کفگیر، قاشق بزرگ
تصویری از چمچه
تصویر چمچه
فرهنگ فارسی معین
چمچه
قاشق
تصویری از چمچه
تصویر چمچه
فرهنگ واژه فارسی سره
چمچه
کفگیر، ملعقه، قاشق، آبگردان، ملاقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چمچه
از ابزار بنایی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چمچمه
تصویر چمچمه
صدای پای انسان یا چهارپایان هنگام راه رفتن، شکشک، شلپوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمچه
تصویر خمچه
خم کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمچم
تصویر چمچم
خرام، رفتار به ناز و خرام، برای مثال زمستان منهزم شد تا درآمد / سپاه ماه فروردین به چمچم (پوربها - رشیدی)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهچه
تصویر چهچه
آواز بلبل و سایر پرندگان خوش آواز
چهچه زدن: آواز خواندن پرندگان خوش آواز، در موسیقی کنایه از تحریر دادن صدا
فرهنگ فارسی عمید
(چُ چُ)
سم اسب و استر و خر و گاو و امثال آن را گویند. (برهان). سم اسب و استر و گاو و خر و دیگر حیوانات را خوانند. (جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). سم اسب و استر و جز آن. (رشیدی) :
تا تو چمچم کنی شکسته بوم
بسرت سنگ همچو چمچم خر.
سوزنی (از انجمن آرا).
، نوعی از پای افزار هم هست که ته آن را به جای چرم از کهنه و لته سازند و گیوه همان است. (برهان). نوعی پای افزار باشد که از جامۀکهنه بسازند و آن را گیوه نیز گویند. (جهانگیری). گیوه که از قسم پاافزار است. (رشیدی). نوعی از پاافزار باشد که از جامۀ کهنه بسازند و آن را گیوه گویند و گویند ’گیو’ گاه پیاده روی بتوران آن را اختراع کرده. (انجمن آرا) (آنندراج). گیوه یعنی پای افزاری که ته آن را به جای چرم از کهنه و لته سازند. (ناظم الاطباء). گیوه و آن پای افزاری است که زیر آن از لته و بالای آن ریسمان باشد و معرب آن جمجم است. (از منتهی الارب ذیل لغت جمجم) : کلاهی صوفیانه بر سرنهاده و چمچمی در پای کرده. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 25).
خوش بود دلبستگی با دلبری
ماهرویی مهربانی مهتری
چمچمی در پای مردانه لطیف
بر سرش خربندگانه میزری.
سعدی (از انجمن آرا).
اگر کیمخت بلغاری نباشد
که درپوشم من و گرگا و چمچم.
نزاری (از انجمن آرا).
، کفش نازک کهنه، چمچه و ملاغه و کفگیر. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمچه شود
لغت نامه دهخدا
(چُ چُ / چَ چَ)
به معنی رفتار و خرام آمده است. (برهان). رفتار و خرام را گویند. (جهانگیری). خرام. (رشیدی). رفتار و خرام. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
سر بر مزن از هستی تا راه نگردد گم
در بادیۀ مردان محو است ترا چمچم.
مولوی (از جهانگیری).
زمستان منهزم شد تا درآمد
سپاه ماه پروردین به چمچم.
پوربها (از انجمن آرا).
رجوع به چم و ’چم و خم’ شود
لغت نامه دهخدا
(چُ چُ مَ / مِ)
صدا و آواز پای را گویند وقت راه رفتن. (برهان). آواز پای را گویند که هنگام راه رفتن برآید وشلپوی و شکاشک و شکک نیز گویند. (جهانگیری). آوازپای را گویند که وقت راه رفتن برآید و آن را شلپوی نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). صدا و آواز پای در هنگام راه رفتن. (ناظم الاطباء). شکشک:
در صف اقران مجد چمچمۀ مر کبش
توده کش چشم تنگ از نمک ذوالمنن.
فاخری رازی (از انجمن آرا).
گردنعال وچمچمۀ باد پویگانش
خوش چون سماع و سرمه بسمع و بصر رسید.
فاخری رازی (از انجمن آرا).
رجوع به شکاشک و شکشک و شکک و شلپویه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ شَ / شِ)
چشمه باشد و آن جایی است که آب از آنجا جوشد و روان شود. (برهان). چشمه بود. (جهانگیری). مقلوب چشمه میباشد که معروفست. (از انجمن آرا). مقلوب چشمه است و آن جایی است که آب از آنجا میجوشد و روان میشود. (آنندراج). چشمه. (ناظم الاطباء) :
عدو چون تیغ او بیند تنش را جان زیان دارد
اگرچه چمشۀ حیوان عدو را در دهان آید.
فرخی (از جهانگیری).
و رجوع به چشمه شود
لغت نامه دهخدا
(چََپ)
دهی از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار که در 30 هزارگزی شمال باختر لنگه و دامنۀ کوه چمپه واقع است. جلگه ای گرمسیر است و 137 تن سکنه دارد. آبش از چاه و آب باران. محصولش غلات، خرما، صیفی و سبزیجات. شغل اهالی زراعت و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مخفف چاه چه. چاه کوچک. چاه خرد. چاهک. چاه نزدیک تک. چاچۀ مطبخ. آبشی، گو. گو کم عمق. گودالک. گوچه
لغت نامه دهخدا
(چَ چَهْ)
آواز بلبل و مانند وی و این کلمه از اصوات است. (از غیاث اللغات). آواز بلبل که به تازی صفیر خوانند. (آنندراج). آواز بلبل و جز آن. (از فرهنگ ضیاء) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). آواز بلبل و پرندگان خوش آواز دیگر. (فرهنگ فارسی معین). حکایت صوت هزار. نام آواز بلبل. صوت بلبل. بانگ بلبل. فتل. نغمه. دستان. (یادداشت مؤلف) :
چه نسبت با بهار و گل بود اشعار رنگین را
مگو از چهچه بلبل ز من بشنو ز من بشنو.
فطرت (از آنندراج).
گل اگر بلبل آن جلوۀ مستانه شود
قلقل شیشۀ می چهچه مستانه شود.
تنها (از آنندراج).
، (از اصطلاحات موسیقی) تحریر صدا و آواز (یادداشت مؤلف). غلطیدن آواز در گلو به هنگام خوانندگی
لغت نامه دهخدا
(چَ چَ /چِ)
در دیوان مسعودسعد (چ مرحوم یاسمی ص 177) در چیستان ’ظاهراً چنگ’ این بیت آمده:
پشتش چو چفچه چفچه و آن چفچه ها همه
در بسته همچو پهلوی مردم بیکدگر.
مسعودسعد.
و معنی آن معلوم نشد
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
بمعنی چوبه است. (از جهانگیری). چوبی باشد که بدان خمیر نان را تنک سازند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به چوبه شود. تیرک دیرک، جوزه و چوزه، قو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ چَ / چِ)
دهی جزء دهستان سنگرگهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت که در 12 هزارگزی جنوب خاوری رشت و 6 هزارگزی شمال دوشنبه بازار واقع است. جلگه ای است با هوای معتدل و مرطوب و 300 تن سکنه دارد. آبش از خمام رود. محصولش برنج. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چَ چَ / چِ)
نوعی گیاه دوائی. شکاعی. (بحر الجواهر). گیاهی است باریک از داروها و آنرا ’باب سنجاب’ و ’آفتاب پرست’ نیز گویند. (منتهی الارب). رجوع به شکاعی شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ لِ)
دهی از دهستان طارم بالا بخش سیروان شهرستان زنجان که در 13 هزارگزی شمال باختری سیروان و 3 هزارگزی راه عمومی طارم واقع است. کوهستانی و معتدل است و 119 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه تشویر. محصولش غلات، پنبه، ماش، انار و زیتون. شغل اهالی زراعت، مکاری و بافتن جاجیم و پلاس و راهش مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خُ چَ / چِ)
خم کوچک. (ناظم الاطباء). خنبچه. خنبک. (یادداشت بخط مؤلف) :
گل خمچه اش نزد طراح جام
بعقل مخمر برآورده خام
بود خمچه قسمی ز خم لیک خرد
توانش ببزم بزرگان نبرد.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ چَ / چِ)
آوازی که کشتی گیر به هنگام شروع کشتی، آنگاه که دستی به بازو می زند، برمی آورد و سپس دست حریف را می گیرد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کمچه
تصویر کمچه
قاشق، کفچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهچه
تصویر چهچه
آواز بلبل و پرندگان خوش آواز دیگر، تحریر صدا
فرهنگ لغت هوشیار
آوازی که کشتی گیر بهنگام شروع کشتی آنگاه که دستی ببازو میزند بر میاورد و سپس دست حریف را میگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمچه
تصویر دمچه
دم کوچک کوتاه، دنباله هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمچمه
تصویر چمچمه
صدای پا در هنگام راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمچم
تصویر چمچم
چمچمه ملعقه کفگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمچم
تصویر چمچم
((چُ چُ یا چَ چَ))
رفتار به ناز، خرام
فرهنگ فارسی معین
((مَ مَ چَ یا چِ))
آوازی که کشتی گیر به هنگام شروع کشتی آنگاه که دستی به بازو می زند برمی آورد و سپس دست حریف را می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چمچم
تصویر چمچم
((چُ چُ))
گیوه، سم اسب و استر و خر و گاو و مانند آن ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمچه
تصویر کمچه
قاشق
فرهنگ واژه فارسی سره