ملاقه، قاشق بزرگ، کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، آردن، کفچه، برای مثال غریبی گرت ماست پیش آورد / دو پیمانه آب است و یک چمچه دوغ (سعدی - ۸۱)
ملاقه، قاشق بزرگ، کَفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کَفچه، کَفلیز، کَرکَفیز، کَفچَلیز، کَفچَلیزَک، کَفچَلیزه، آردَن، کَفچه، برای مِثال غریبی گرت ماست پیش آورد / دو پیمانه آب است و یک چمچه دوغ (سعدی - ۸۱)
تیر راست و چوبی بلند مثلاً چوبۀ دار، تیری که با کمان می انداختند، برای مثال دری هم برآید ز چندین صدف / ز صد چوبه آید یکی بر هدف (سعدی۱ - ۹۴) چوبۀ دار: تیر چوبی یا فلزی بلندی که محکوم به اعدام را از آن حلق آویز می کنند
تیر راست و چوبی بلند مثلاً چوبۀ دار، تیری که با کمان می انداختند، برای مِثال دُری هم برآید ز چندین صدف / ز صد چوبه آید یکی بر هدف (سعدی۱ - ۹۴) چوبۀ دار: تیر چوبی یا فلزی بلندی که محکوم به اعدام را از آن حلق آویز می کنند
چشمه باشد و آن جایی است که آب از آنجا جوشد و روان شود. (برهان). چشمه بود. (جهانگیری). مقلوب چشمه میباشد که معروفست. (از انجمن آرا). مقلوب چشمه است و آن جایی است که آب از آنجا میجوشد و روان میشود. (آنندراج). چشمه. (ناظم الاطباء) : عدو چون تیغ او بیند تنش را جان زیان دارد اگرچه چمشۀ حیوان عدو را در دهان آید. فرخی (از جهانگیری). و رجوع به چشمه شود
چشمه باشد و آن جایی است که آب از آنجا جوشد و روان شود. (برهان). چشمه بود. (جهانگیری). مقلوب چشمه میباشد که معروفست. (از انجمن آرا). مقلوب چشمه است و آن جایی است که آب از آنجا میجوشد و روان میشود. (آنندراج). چشمه. (ناظم الاطباء) : عدو چون تیغ او بیند تنش را جان زیان دارد اگرچه چمشۀ حیوان عدو را در دهان آید. فرخی (از جهانگیری). و رجوع به چشمه شود
چوبی بود که مسافران چون سلاح در دست دارند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 469). چوبدستی که شتربانان و امثال ایشان بدست گیرند. (برهان) (از جهانگیری). چوبدستی شتربانان. (رشیدی). چوبدستی شتربانان که چماق گویند و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج). کدین و چوبدستی شتربانان و جز آنان. (ناظم الاطباء) : دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش زغلغل و غرنبه دندانش به گاز و دیده به انگشت پهلو به دبوس و سر به چنبه. لبیبی (از فرهنگ اسدی). چونت زینسان سخن به بی ادبی است زخم چنبه سزدت بر پهلو. ؟ (از فرهنگ اسدی). ، چوبی باشد که زنان بدان جامه شویند و از پس در نیز نهند استواری را. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 469). چوب گنده را گویند مثل چوبی که در پس در، اندازند و چوبی که گازران بر جامه زنند. (از برهان). هر چوب گنده را گویند، مانند چوبی که در پس در نهند تا زود گشوده نشود و گاهی گازران بر زبر آن جامه را بشویند. (جهانگیری). چوب گنده مانند چوب گازران که بر آن جامه شویند. (رشیدی). چوب گنده که پس در، اندازند و چوب گازران که بدان جامه کوبند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، چوب خوشۀ انگور که بر تاک چسبیده است. (برهان). چوب خوشۀ انگور بر تاک چسبیده. (ناظم الاطباء). چوب گونه ای که دانه های انگور بدان پیوسته است. چوب باریک و منثعب که حبه های انگور و خرما و امثال این دو بدان دوسیده است. تلزنه. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه) ، کنایه از مردم ناهموار و درشت باشد. (برهان). مردم ناهموار و درشت و گردنکش. (ناظم الاطباء) ، در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، مطلق ضرب و لطم و کتک را گویند، چنانکه گویند فلان کس را چنبه زد یا فلانی چنبه خورد و امثال اینها. چنبه (در اصطلاح روستائیان فیض آباد بخش تربت حیدریه) ، چوب ’الک’ در بازی ’الک دولک’. (یادداشت مؤلف). - چنبه خوردن، در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، بمعنی کتک خوردن از کسی است اعم از اینکه زنندۀ کتک با چوب یا با دست یا با وسیلۀ دیگر زده باشد. - چنبه زدن، دراصطلاح روستائیان فیض آباد بخش محولات تربت حیدریه بمعنی کتک زدن است، خواه با دست یا با چوب یا بوسیلۀ دیگر باشد
چوبی بود که مسافران چون سلاح در دست دارند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 469). چوبدستی که شتربانان و امثال ایشان بدست گیرند. (برهان) (از جهانگیری). چوبدستی شتربانان. (رشیدی). چوبدستی شتربانان که چماق گویند و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج). کدین و چوبدستی شتربانان و جز آنان. (ناظم الاطباء) : دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش زغلغل و غرنبه دندانش به گاز و دیده به انگشت پهلو به دبوس و سر به چنبه. لبیبی (از فرهنگ اسدی). چونت زینسان سخن به بی ادبی است زخم چنبه سزدت بر پهلو. ؟ (از فرهنگ اسدی). ، چوبی باشد که زنان بدان جامه شویند و از پس در نیز نهند استواری را. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 469). چوب گنده را گویند مثل چوبی که در پس در، اندازند و چوبی که گازران بر جامه زنند. (از برهان). هر چوب گنده را گویند، مانند چوبی که در پس در نهند تا زود گشوده نشود و گاهی گازران بر زبر آن جامه را بشویند. (جهانگیری). چوب گنده مانند چوب گازران که بر آن جامه شویند. (رشیدی). چوب گنده که پس در، اندازند و چوب گازران که بدان جامه کوبند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، چوب خوشۀ انگور که بر تاک چسبیده است. (برهان). چوب خوشۀ انگور بر تاک چسبیده. (ناظم الاطباء). چوب گونه ای که دانه های انگور بدان پیوسته است. چوب باریک و منثعب که حبه های انگور و خرما و امثال این دو بدان دوسیده است. تِلِزنَه. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه) ، کنایه از مردم ناهموار و درشت باشد. (برهان). مردم ناهموار و درشت و گردنکش. (ناظم الاطباء) ، در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، مطلق ضرب و لطم و کتک را گویند، چنانکه گویند فلان کس را چنبه زد یا فلانی چنبه خورد و امثال اینها. چُنَبَه (در اصطلاح روستائیان فیض آباد بخش تربت حیدریه) ، چوب ’الک’ در بازی ’الک دولک’. (یادداشت مؤلف). - چنبه خوردن، در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، بمعنی کتک خوردن از کسی است اعم از اینکه زنندۀ کتک با چوب یا با دست یا با وسیلۀ دیگر زده باشد. - چنبه زدن، دراصطلاح روستائیان فیض آباد بخش محولات تربت حیدریه بمعنی کتک زدن است، خواه با دست یا با چوب یا بوسیلۀ دیگر باشد
دهی از دهستان باری (بلوک شاخدونیه) بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 55 هزارگزی جنوب خاور اهواز و 5 هزارگزی جنوب راه اهواز به رامهرمز واقع میباشد. زمینش جلگه و هوایش معتدل است و 280 تن سکنه دارد. آبش از چاه. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد. راه این آبادی در تابستان اتومبیل رو است و ساکنان آن از طایفۀ کعبی شادکانی اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان باری (بلوک شاخدونیه) بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 55 هزارگزی جنوب خاور اهواز و 5 هزارگزی جنوب راه اهواز به رامهرمز واقع میباشد. زمینش جلگه و هوایش معتدل است و 280 تن سکنه دارد. آبش از چاه. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد. راه این آبادی در تابستان اتومبیل رو است و ساکنان آن از طایفۀ کعبی شادکانی اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
چوبینه. چوبین. لقب بهرام چوبین است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). لقب بهرام سردار هرمز، بیست ویکمین پادشاه ساسانی. (ناظم الاطباء) : یک چوبکی ز بام تو بهرام چوبه شد. امیرخسرو
چوبینه. چوبین. لقب بهرام چوبین است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). لقب بهرام سردار هرمز، بیست ویکمین پادشاه ساسانی. (ناظم الاطباء) : یک چوبکی ز بام تو بهرام چوبه شد. امیرخسرو
دهی است جزء دهستان تولم بخش مرکزی شهرستان فومن، در 11 هزارگزی شمال فومن و یک هزارگزی شمال راه شوسۀ صومعه سرا به رشت. جلگه و معتدل است و مرطوب. 732 تن سکنه دارد. از رود خانه گازر و دبارآبیاری میشود. از محصولاتش برنج، توتون سیگار، چای وابریشم است. مردمش بکشاورزی و مکاری اشتغال دارند. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ای-ران ج 2)
دهی است جزء دهستان تولم بخش مرکزی شهرستان فومن، در 11 هزارگزی شمال فومن و یک هزارگزی شمال راه شوسۀ صومعه سرا به رشت. جلگه و معتدل است و مرطوب. 732 تن سکنه دارد. از رود خانه گازر و دبارآبیاری میشود. از محصولاتش برنج، توتون سیگار، چای وابریشم است. مردمش بکشاورزی و مکاری اشتغال دارند. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ای-ران ج 2)
کاغذی باشد چرب و تنک که نقاشان و مصوران بر روی صفحۀ تصویر و طرح و نقش گذارند و با قلم موی صورت و نقش آنرا بردارند. (برهان). به آن معنی باشد که نقاشان چون خواهند نقشی از صفحه برگیرند کاغذی بسیار نازک بر آن صفحه نهند و با قلم موی صورت و طرح آنرا بردارند، پس منقش سازند. (انجمن آرا). کاغذ تنک یا پوست آهوکه نقاشان بر نقشی یا تصویری دیگر گذاشته نقش آن بردارند، و گاهی خوشنویسان نیز چنین کنند. (آنندراج) (غیاث). کاغذی چرب و تنک که نقاشان بر روی صفحۀ تصویر گذارند و با قلم موی نقش و طرح آنرا بردارند. (ناظم الاطباء). چربک. (فرهنگ نظام). کاغذ چرب که بر روی نقشی یا خطی افکنند و از آن نقش بردارند: ورق به خامۀ نقاش داده چربۀ سور ز بس که گردۀ او کرده برق جولانی. ملاطغرا (در تعریف دلدل از آنندراج). و رجوع به چربک شود، پرده ای که بر روی شیر بندد و آنرا قیماق گویند. (برهان). سرشیر که بترکی قیماق گویند. (انجمن آرا). چربی که بر روی شیر بندد و بهندیش ملائی گویند. (شرفنامۀ منیری). قیماق و پرده ای که بر روی شیر بندد. (ناظم الاطباء). چربک. پردۀ چربی روی شیر که سرشیر گویند: باز بر خمرۀ دوشاب زن و روغن خوش آنزمان دست بسوی عسل و چربه درآر. بسحاق. و رجوع به چربک شود، چربی، چرخه و دور. (ناظم الاطباء)
کاغذی باشد چرب و تنک که نقاشان و مصوران بر روی صفحۀ تصویر و طرح و نقش گذارند و با قلم موی صورت و نقش آنرا بردارند. (برهان). به آن معنی باشد که نقاشان چون خواهند نقشی از صفحه برگیرند کاغذی بسیار نازک بر آن صفحه نهند و با قلم موی صورت و طرح آنرا بردارند، پس منقش سازند. (انجمن آرا). کاغذ تنک یا پوست آهوکه نقاشان بر نقشی یا تصویری دیگر گذاشته نقش آن بردارند، و گاهی خوشنویسان نیز چنین کنند. (آنندراج) (غیاث). کاغذی چرب و تنک که نقاشان بر روی صفحۀ تصویر گذارند و با قلم موی نقش و طرح آنرا بردارند. (ناظم الاطباء). چربک. (فرهنگ نظام). کاغذ چرب که بر روی نقشی یا خطی افکنند و از آن نقش بردارند: ورق به خامۀ نقاش داده چربۀ سور ز بس که گردۀ او کرده برق جولانی. ملاطغرا (در تعریف دلدل از آنندراج). و رجوع به چربک شود، پرده ای که بر روی شیر بندد و آنرا قیماق گویند. (برهان). سرشیر که بترکی قیماق گویند. (انجمن آرا). چربی که بر روی شیر بندد و بهندیش ملائی گویند. (شرفنامۀ منیری). قیماق و پرده ای که بر روی شیر بندد. (ناظم الاطباء). چربک. پردۀ چربی روی شیر که سرشیر گویند: باز بر خمرۀ دوشاب زن و روغن خوش آنزمان دست بسوی عسل و چربه درآر. بسحاق. و رجوع به چربک شود، چربی، چرخه و دور. (ناظم الاطباء)
قطعۀ استوانه ای شکلی چوبی یا فلزی که در پر کردن تفنگ و توپ و جز آن بکار میبرند، هر استوانۀ متحرکی که در درون استوانه تلمبه ای حرکت میکند. (از ناظم الاطباء). سنبه. رجوع به این کلمه شود
قطعۀ استوانه ای شکلی چوبی یا فلزی که در پر کردن تفنگ و توپ و جز آن بکار میبرند، هر استوانۀ متحرکی که در درون استوانه تلمبه ای حرکت میکند. (از ناظم الاطباء). سنبه. رجوع به این کلمه شود
قاشق و کفگیر کوچک. (آنندراج). ملاغه و ملعقه و کفگیر. (ناظم الاطباء). چمچم. خطیفه. (منتهی الارب) : غریبی گرت ماست پیش آورد دوپیمانه آبست و یک چمچه دوغ. سعدی. آن دیگ لب شکستۀ صابون پزی ز من آن چمچمۀ هریسه و حلوا از آن تو. وحشی. ز طباخی او شدم غصه خور دلی دارم از غصه چون چمچه پر. وحید (از آنندراج). و رجوع به چمچم و ملاغه و کفگیر شود، در لهجۀ قزوین، به معنی خاک انداز، در لهجه قزوین، قاشق چوبی بزرگ، جام و پیالۀ چوبین. (ناظم الاطباء).
قاشق و کفگیر کوچک. (آنندراج). ملاغه و ملعقه و کفگیر. (ناظم الاطباء). چمچم. خَطیفَه. (منتهی الارب) : غریبی گرت ماست پیش آورد دوپیمانه آبست و یک چمچه دوغ. سعدی. آن دیگ لب شکستۀ صابون پزی ز من آن چمچمۀ هریسه و حلوا از آن تو. وحشی. ز طباخی او شدم غصه خور دلی دارم از غصه چون چمچه پر. وحید (از آنندراج). و رجوع به چمچم و ملاغه و کفگیر شود، در لهجۀ قزوین، به معنی خاک انداز، در لهجه قزوین، قاشق چوبی بزرگ، جام و پیالۀ چوبین. (ناظم الاطباء).
دهی از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار که در 30 هزارگزی شمال باختر لنگه و دامنۀ کوه چمپه واقع است. جلگه ای گرمسیر است و 137 تن سکنه دارد. آبش از چاه و آب باران. محصولش غلات، خرما، صیفی و سبزیجات. شغل اهالی زراعت و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار که در 30 هزارگزی شمال باختر لنگه و دامنۀ کوه چمپه واقع است. جلگه ای گرمسیر است و 137 تن سکنه دارد. آبش از چاه و آب باران. محصولش غلات، خرما، صیفی و سبزیجات. شغل اهالی زراعت و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از دهستان طارم بالا بخش سیروان شهرستان زنجان که در 13 هزارگزی شمال باختری سیروان و 3 هزارگزی راه عمومی طارم واقع است. کوهستانی و معتدل است و 119 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه تشویر. محصولش غلات، پنبه، ماش، انار و زیتون. شغل اهالی زراعت، مکاری و بافتن جاجیم و پلاس و راهش مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان طارم بالا بخش سیروان شهرستان زنجان که در 13 هزارگزی شمال باختری سیروان و 3 هزارگزی راه عمومی طارم واقع است. کوهستانی و معتدل است و 119 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه تشویر. محصولش غلات، پنبه، ماش، انار و زیتون. شغل اهالی زراعت، مکاری و بافتن جاجیم و پلاس و راهش مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
هر چوب گنده و ستبر (مانند چوبی که پس در اندازند و چوبی که گازران بر جامه زنند)، چماق چوبدستی (مانند چوبدستی شتر بانان)، هر چیز درشت و ستبر، شخص گنده و فربه مرد ناهموار درشت
هر چوب گنده و ستبر (مانند چوبی که پس در اندازند و چوبی که گازران بر جامه زنند)، چماق چوبدستی (مانند چوبدستی شتر بانان)، هر چیز درشت و ستبر، شخص گنده و فربه مرد ناهموار درشت