گروهۀ ریسمانی باشد که در وقت رشتن پنبه بر دوک پیچیده شود، بشکل مخلوطی یا اهلیلجی. (برهان). ریسمان خام که بر دوک پیچیده شود و آن را پنام و فرموک نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). ریسمان خام که بر دوک پیچیده شود و آن را رغونه و پناغ و فرموک نیز گویند. (جهانگیری). ریسمان بر دوک پیچیده که به هندی پندیا گویند. (غیاث). گروهۀ ریسمانی که هنگام رشتن بر دوک پیچیده میشود. (ناظم الاطباء). چغرسته و چفرسته. گلولۀ نخی که هنگام پنبه رشتن از پیچیدن نخ بر دوک فراهم آید. و رجوع به پناغ و چغرسته و چفرسته و فرموک شود
گروهۀ ریسمانی باشد که در وقت رشتن پنبه بر دوک پیچیده شود، بشکل مخلوطی یا اهلیلجی. (برهان). ریسمان خام که بر دوک پیچیده شود و آن را پنام و فرموک نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). ریسمان خام که بر دوک پیچیده شود و آن را رغونه و پناغ و فرموک نیز گویند. (جهانگیری). ریسمان بر دوک پیچیده که به هندی پندیا گویند. (غیاث). گروهۀ ریسمانی که هنگام رشتن بر دوک پیچیده میشود. (ناظم الاطباء). چغرسته و چفرسته. گلولۀ نخی که هنگام پنبه رشتن از پیچیدن نخ بر دوک فراهم آید. و رجوع به پناغ و چغرسته و چفرسته و فرموک شود
کنایه از مقصود. (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از مدعا و مقصود. (برهان) ، چارۀ کار و تدبیر مطلب. (رشیدی). آگاهی. خبرت. بصیرت. علم. (یادداشت مؤلف) : چو این کار گردد خرد را درست سررشته آنگاه بایدت جست. فردوسی. تا درنگریم و راز جوئیم سررشتۀ کار بازجوئیم. نظامی. آن گره را بصد هزار کلید جست وسررشته ای نگشت پدید. نظامی. ، اساس: یک سررشته گر ز خط گردد همه سررشته ها غلط گردد. نظامی. ، حقیقت. کنه: سررشتۀ راز آفرینش دیدن نتوان به چشم بینش. نظامی. ، سرنخ: نه زین رشته سر میتوان تافتن نه سررشته را میتوان یافتن. نظامی. نه صاحبدلان دست برمیکشند که سررشته از غیب درمیکشند. سعدی. سررشتۀ نسبت را غایب میکردند... و سررشتۀ نسبت را بدست می آوردند. (انیس الطالبین) ، زمام. مهار: مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست. حافظ. ما پریشان نظران خود گره کار خودیم این چه حرفی است که سررشته بدست ما نیست. صائب. ، راه. روش: سررشتۀعیش این است آسان مده از دستش کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید. خاقانی. - سررشته از دست رفتن، کنایه از سراسیمه شدن. (برهان) (آنندراج). کار از دست شدن. بسته شدن راه چاره: نرفته است سررشته تا ز دست برون سر از دریچۀ گوهر چرا بدر نکنی. صائب (از آنندراج). - ، ترک کردن مهم و معامله است از روی اضطرار. (برهان) (آنندراج). - سررشته بدست افتادن، راه چاره یافتن: بدستم نیفتاد سررشته ای ز آه بخون دل آغشته ای. ظهوری (از آنندراج). - سررشته گم شدن، چاره و تدبیر از دست رفتن: ای به تو سررشتۀ جان گم شده دام تو آن دانۀ گندم شده. نظامی. - سررشته گم کردن، چاره و تدبیر را از دست دادن: ابلیس با کمال مشعوذی و استادی در معمای مکر زنان سررشتۀ کیاست گم کند. (سندبادنامه ص 100). یک سر سوزن ندیدم روی دوست پس چرا گم کرده ام سررشته ای. عطار. - سررشته یافتن، کنایه از دریافتن کارو مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج) (برهان). ، سررشتۀ دفتر، حسابی که از روی دفتر برآید. (آنندراج) : وضع از تأثیر بی شیرازه چون دفتر شود قسمت آن را که از سررشتۀ دفتر کنند. میرزا محسن
کنایه از مقصود. (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از مدعا و مقصود. (برهان) ، چارۀ کار و تدبیر مطلب. (رشیدی). آگاهی. خبرت. بصیرت. علم. (یادداشت مؤلف) : چو این کار گردد خرد را درست سررشته آنگاه بایدت جست. فردوسی. تا درنگریم و راز جوئیم سررشتۀ کار بازجوئیم. نظامی. آن گره را بصد هزار کلید جست وسررشته ای نگشت پدید. نظامی. ، اساس: یک سررشته گر ز خط گردد همه سررشته ها غلط گردد. نظامی. ، حقیقت. کنه: سررشتۀ راز آفرینش دیدن نتوان به چشم بینش. نظامی. ، سرنخ: نه زین رشته سر میتوان تافتن نه سررشته را میتوان یافتن. نظامی. نه صاحبدلان دست برمیکشند که سررشته از غیب درمیکشند. سعدی. سررشتۀ نسبت را غایب میکردند... و سررشتۀ نسبت را بدست می آوردند. (انیس الطالبین) ، زمام. مهار: مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست. حافظ. ما پریشان نظران خود گره کار خودیم این چه حرفی است که سررشته بدست ما نیست. صائب. ، راه. روش: سررشتۀعیش این است آسان مده از دستش کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید. خاقانی. - سررشته از دست رفتن، کنایه از سراسیمه شدن. (برهان) (آنندراج). کار از دست شدن. بسته شدن راه چاره: نرفته است سررشته تا ز دست برون سر از دریچۀ گوهر چرا بدر نکنی. صائب (از آنندراج). - ، ترک کردن مهم و معامله است از روی اضطرار. (برهان) (آنندراج). - سررشته بدست افتادن، راه چاره یافتن: بدستم نیفتاد سررشته ای ز آه بخون دل آغشته ای. ظهوری (از آنندراج). - سررشته گم شدن، چاره و تدبیر از دست رفتن: ای به تو سررشتۀ جان گم شده دام تو آن دانۀ گندم شده. نظامی. - سررشته گم کردن، چاره و تدبیر را از دست دادن: ابلیس با کمال مشعوذی و استادی در معمای مکر زنان سررشتۀ کیاست گم کند. (سندبادنامه ص 100). یک سر سوزن ندیدم روی دوست پس چرا گم کرده ام سررشته ای. عطار. - سررشته یافتن، کنایه از دریافتن کارو مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج) (برهان). ، سررشتۀ دفتر، حسابی که از روی دفتر برآید. (آنندراج) : وضع از تأثیر بی شیرازه چون دفتر شود قسمت آن را که از سررشتۀ دفتر کنند. میرزا محسن
فریاد شادی که زنان در جشن ختنه سوران پسر بچگان یا جشن عروسی دختران و جز اینها سر دهند. آنها لرزشی در صدای خود ایجاد نمایند وسیلاب ’لی’ را مدتی طولانی که نفس یاری دهد لاینقطع تکرار کنند و سپس توقف کوتاهی کرده بار دیگر آن صدا راسر دهند... (از دزی ج 1 ص 594). رجوع به زغزته شود
فریاد شادی که زنان در جشن ختنه سوران پسر بچگان یا جشن عروسی دختران و جز اینها سر دهند. آنها لرزشی در صدای خود ایجاد نمایند وسیلاب ’لی’ را مدتی طولانی که نفس یاری دهد لاینقطع تکرار کنند و سپس توقف کوتاهی کرده بار دیگر آن صدا راسر دهند... (از دزی ج 1 ص 594). رجوع به زغزته شود
گلابتون و تار زر. (ناظم الاطباء). رشتۀ زر. رشته ای که به زر یا به رنگ زر ساخته باشند چنانکه در زردوزی بکار برند: تنم از اشک به زر رشتۀ خونین ماند هیچ زر رشته از این تافته تر کس دانی. خاقانی. آن چنگ ازرق سار بین زر رشته در منقار بین در قید گیسووار بین پایش گرفتار آمده. خاقانی. رجوع به زر، زردوز، زردوزی و لسان العجم شعوری ج 2 ص 40 شود
گلابتون و تار زر. (ناظم الاطباء). رشتۀ زر. رشته ای که به زر یا به رنگ زر ساخته باشند چنانکه در زردوزی بکار برند: تنم از اشک به زر رشتۀ خونین ماند هیچ زر رشته از این تافته تر کس دانی. خاقانی. آن چنگ ازرق سار بین زر رشته در منقار بین در قید گیسووار بین پایش گرفتار آمده. خاقانی. رجوع به زر، زردوز، زردوزی و لسان العجم شعوری ج 2 ص 40 شود
دهی از دهستان کولیوند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد که در 39 هزارگزی باختر الشتر و 2 هزارگزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه واقع است. دامنه و سردسیر است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ها. محصولش غلات، حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفۀ کولیوند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان کولیوند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد که در 39 هزارگزی باختر الشتر و 2 هزارگزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه واقع است. دامنه و سردسیر است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ها. محصولش غلات، حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفۀ کولیوند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
بمعنی ترسیده وواهمه کرده و بیم برده باشد. (برهان). ترسیده. (آنندراج). ترسیده و بیم کرده و واهمه نموده. (ناظم الاطباء). جغزیده. و رجوع به چغریدن و چغزیده شود، به معنی التفات کرده هم آمده است. (برهان). التفات کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به جغز و چغزیدن شود
بمعنی ترسیده وواهمه کرده و بیم برده باشد. (برهان). ترسیده. (آنندراج). ترسیده و بیم کرده و واهمه نموده. (ناظم الاطباء). جغزیده. و رجوع به چغریدن و چغزیده شود، به معنی التفات کرده هم آمده است. (برهان). التفات کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به جغز و چغزیدن شود
ماشورۀ جولاهگان باشد. (برهان). بمعنی ’جغرشته’ و صورتی از تلفظ و نوشتۀ آن است. (از انجمن آرا) (آنندراج). ریسمان که برتاتره پیچند و جامه ببافند و ’ماشوره’ گویند. (رشیدی). ماشورۀ جولاهگان. (ناظم الاطباء). ماشوره. (فرهنگ نظام). جغرسته و جفرشته و چغرسته. و رجوع به جغرسته و جفرسته و چغرشته شود، ریسمان خامی را نیز گویند که در وقت رشتن پنبه بر دوک پیچیده شود. (برهان). ریسمان خامی که در وقت رشتن بر دوک پیچد. (ناظم الاطباء). ریسمانی که بر چوبی پیچند و با آن پارچه بافند. (فرهنگ نظام). جفرسته و چفرسته وجغرشته. و رجوع به جغرسته و جفرسته و چغرشته شود
ماشورۀ جولاهگان باشد. (برهان). بمعنی ’جغرشته’ و صورتی از تلفظ و نوشتۀ آن است. (از انجمن آرا) (آنندراج). ریسمان که برتاتره پیچند و جامه ببافند و ’ماشوره’ گویند. (رشیدی). ماشورۀ جولاهگان. (ناظم الاطباء). ماشوره. (فرهنگ نظام). جغرسته و جفرشته و چغرسته. و رجوع به جغرسته و جفرسته و چغرشته شود، ریسمان خامی را نیز گویند که در وقت رشتن پنبه بر دوک پیچیده شود. (برهان). ریسمان خامی که در وقت رشتن بر دوک پیچد. (ناظم الاطباء). ریسمانی که بر چوبی پیچند و با آن پارچه بافند. (فرهنگ نظام). جفرسته و چفرسته وجغرشته. و رجوع به جغرسته و جفرسته و چغرشته شود
چفرسته. (شرفنامۀ منیری). گروهۀ ریسمانی که هنگام رشتن بر دوک پیچیده میشود. و رجوع به چفرسته و چغرشته شود، آلتی است که جولاهان را بوداز گل و نی در او باشد. (صحاح الفرس) ، زبانۀ آتش. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغرزه شود
چفرسته. (شرفنامۀ منیری). گروهۀ ریسمانی که هنگام رشتن بر دوک پیچیده میشود. و رجوع به چفرسته و چغرشته شود، آلتی است که جولاهان را بوداز گل و نی در او باشد. (صحاح الفرس) ، زبانۀ آتش. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغرزه شود