کوچ باشد و گروهی عام کنگر خوانند. (فرهنگ اسدی). کوچ و بوف و چغو و کنگر. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال). بمعنی جغد است و آن پرنده ای است به نحوست مشهور. (برهان). طایری است منحوس کوچکتر از بوم و آن قسمی است از بوم. (آنندراج). پرنده ای است معروف که به نحوست اشتهار دارد و آن را کنگره نیز نامند. (جهانگیری). جانور پرندۀ شوم که بشب بیرون آید و در روز نبیند و بودنش خرابه بود و آن را کوچ و کوف و کول هم گویند و بتازیش ’بوم’ خوانند. (شرفنامۀ منیری). جغد. (ناظم الاطباء). بوم که نامهای دیگرش شب پره و جغد است. (فرهنگ نظام). چغو. پرنده ای که شب هنگام در ویرانه ها یا در جاهای دور از آبادی بانگ زند و نزدعامۀ خلق بشومی و نامیمونی شهرت دارد: چنین گفت داننده دهقان سغد که برناید از خانه باز چغد. فردوسی (از آنندراج). ز چاچ و ترک تا سمرقند و سغد بسی بود ویران و آرام چغد. فردوسی بفر و عدل تو شد جای عندلیب و تذرو همان زمین که بدی جای چغد و جای غراب. امیر معزی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). گر زمین را همه در سایۀ انصاف کشد چغد جاوید ببرد طمع از ویرانی. انوری (از جهانگیری). همای چتر همایون چو پر و بال گشاد از آن سپس نکند چغد دعوی بازی. _ (ظهیر (از شرفنامۀ منیری). و رجوع به چغو و جغد و بوم و بوف و کوچ و کوف و کول و کنگر شود، کنگره و حصار قلعه را هم گویند. (برهان). کنگرۀ قصر. (آنندراج). کنگرۀ حصار باشد. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). کنگره و حصار و قلعه. (ناظم الاطباء). جغد. و رجوع به جغد شود، موی سر را نیز گفته اند که آن را بر پس سرگره کرده باشند. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). جعد و جغد و چغند. و رجوع به جعد و جغد و چغند شود. k05l) _
کوچ باشد و گروهی عام کُنگُر خوانند. (فرهنگ اسدی). کوچ و بوف و چغو و کنگر. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال). بمعنی جغد است و آن پرنده ای است به نحوست مشهور. (برهان). طایری است منحوس کوچکتر از بوم و آن قسمی است از بوم. (آنندراج). پرنده ای است معروف که به نحوست اشتهار دارد و آن را کنگره نیز نامند. (جهانگیری). جانور پرندۀ شوم که بشب بیرون آید و در روز نبیند و بودنش خرابه بود و آن را کوچ و کوف و کول هم گویند و بتازیش ’بوم’ خوانند. (شرفنامۀ منیری). جغد. (ناظم الاطباء). بوم که نامهای دیگرش شب پره و جغد است. (فرهنگ نظام). چغو. پرنده ای که شب هنگام در ویرانه ها یا در جاهای دور از آبادی بانگ زند و نزدعامۀ خلق بشومی و نامیمونی شهرت دارد: چنین گفت داننده دهقان سغد که برناید از خانه باز چغد. فردوسی (از آنندراج). ز چاچ و ترک تا سمرقند و سغد بسی بود ویران و آرام چغد. فردوسی بفر و عدل تو شد جای عندلیب و تذرو همان زمین که بدی جای چغد و جای غراب. امیر معزی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی). گر زمین را همه در سایۀ انصاف کشد چغد جاوید ببرد طمع از ویرانی. انوری (از جهانگیری). همای چتر همایون چو پر و بال گشاد از آن سپس نکند چغد دعوی بازی. _ (ظهیر (از شرفنامۀ منیری). و رجوع به چغو و جغد و بوم و بوف و کوچ و کوف و کول و کنگر شود، کنگره و حصار قلعه را هم گویند. (برهان). کنگرۀ قصر. (آنندراج). کنگرۀ حصار باشد. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). کنگره و حصار و قلعه. (ناظم الاطباء). جغد. و رجوع به جغد شود، موی سر را نیز گفته اند که آن را بر پس سرگره کرده باشند. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). جعد و جغد و چغند. و رجوع به جعد و جغد و چغند شود. k05l) _
پوست پینه بسته، چغل، شغر، ویژگی هر چیز سفت و سخت مانند گوشت نپخته که زیر دندان جویده نشود، در علم زیست شناسی گیاهی سفید و بوته مانند شبیه جارو چغر شدن: سفت و سخت شدن چغر گشتن: سفت و سخت شدن، چغر شدن، برای مثال چون چغر گشت بناگوش چو سیسنبر تو / چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز (ناصرخسرو - ۱۱۱)
پوست پینه بسته، چَغَل، شَغَر، ویژگی هر چیز سفت و سخت مانند گوشت نپخته که زیر دندان جویده نشود، در علم زیست شناسی گیاهی سفید و بوته مانند شبیه جارو چغر شدن: سفت و سخت شدن چغر گشتن: سفت و سخت شدن، چغر شدن، برای مِثال چون چغر گشت بناگوشِ چو سیسنبر تو / چند نازی پسِ این پیرزن زشت چغاز (ناصرخسرو - ۱۱۱)
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است بزغ، غورباغه، وک، غوک، بک، پک، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، قاس، کلا، کلائو، برای مثال هرچند که درویش پسر فغ زاید / در چشم توانگران همه چغز آید (ابوالفتح - شاعران بی دیوان - ۳۷۶) صدای قورباغه، آواز قورباغه، ویژگی زخمی که درون آن پر از چرک باشد، ویژگی جراحتی که سر به هم آورده ولی در آن چرک جمع شده باشد، دمل، برای مثال تا بنشکافی به نشتر ریش چغز / کی شود نیکو و کی گردید نغز (مولوی - ۶۱۳) بن مضارع چغزیدن
قورباغه، وَزَغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دُم دراز و آبشش است بَزَغ، غورباغه، وُک، غوک، بَک، پَک، جَغز، غَنجموش، مَگَل، ضِفدِع، قاس، کَلا، کَلائو، برای مِثال هرچند که درویش پسر فغ زاید / در چشم توانگران همه چغز آید (ابوالفتح - شاعران بی دیوان - ۳۷۶) صدای قورباغه، آواز قورباغه، ویژگی زخمی که درون آن پر از چرک باشد، ویژگی جراحتی که سر به هم آورده ولی در آن چرک جمع شده باشد، دمل، برای مِثال تا بنشکافی به نشتر ریش چغز / کی شود نیکو و کی گردید نغز (مولوی - ۶۱۳) بن مضارعِ چغزیدن
عدد و مقدار مجهول و نامعین معمولاً از سه تا نه، کلمه ای برای پرسش از مقدار یا اندازه، چه مقدار، چندتا مثلاً چندصفحه خواندی؟، به چه قیمتی مثلاً خانه ات را چند خریدی؟، پسوند متصل به واژه به معنای دارای بیش از دو چیز مثلاً چندکاره، چندپهلو، تاکی؟، چند بار، برای مثال چند پری چون مگس از بهر قوت / در دهن این تنۀ عنکبوت؟ (نظامی۱ - ۵۶) چند و چون: چگونگی، کیفیت، کم و کیف
عدد و مقدار مجهول و نامعین معمولاً از سه تا نه، کلمه ای برای پرسش از مقدار یا اندازه، چه مقدار، چندتا مثلاً چندصفحه خواندی؟، به چه قیمتی مثلاً خانه ات را چند خریدی؟، پسوند متصل به واژه به معنای دارای بیش از دو چیز مثلاً چندکاره، چندپهلو، تاکی؟، چند بار، برای مِثال چند پری چون مگس از بهر قوت / در دهن این تنۀ عنکبوت؟ (نظامی۱ - ۵۶) چند و چون: چگونگی، کیفیت، کم و کیف
جیرجیرک، زنجره، حشره ای سبز رنگ و شبیه ملخ که نوع نر آن به وسیلۀ اندام نازکی در زیر شکم صدای تیز و بلندی در کشتزارهای غله تولید می کند، سیرسیرک، جرواسک، جزد، زانه، زلّه
جیرجیرَک، زَنجَرِه، حشره ای سبز رنگ و شبیه ملخ که نوع نر آن به وسیلۀ اندام نازکی در زیر شکم صدای تیز و بلندی در کشتزارهای غله تولید می کند، سیرسیرَک، جَرواسَک، جَزد، زانِه، زَلِّه
بمعنی چغداول است و آن جمعی باشند که از عقب لشکر براه روند و لشکر را برانند. مرادف چغداول و چغدول بمعنی گروهی است که از پس لشکر راه روند و رانندۀ لشکر باشند و چغداول نیز گویند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به چغداول و چغول و چنداول شود
بمعنی چغداول است و آن جمعی باشند که از عقب لشکر براه روند و لشکر را برانند. مرادف چغداول و چغدول بمعنی گروهی است که از پس لشکر راه روند و رانندۀ لشکر باشند و چغداول نیز گویند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به چغداول و چغول و چنداول شود
رانندۀ لشکر یعنی جمعی که از پس لشکر براه روند. (برهان). مرادف چغداول و چغدل بمعنی گروهی است که از پس لشکر براه روند و رانندۀ لشکر باشد و چنداول نیز گویند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به چغداول و چغدل و چنداول شود
رانندۀ لشکر یعنی جمعی که از پس لشکر براه روند. (برهان). مرادف چغداول و چغدل بمعنی گروهی است که از پس لشکر براه روند و رانندۀ لشکر باشد و چنداول نیز گویند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به چغداول و چغدل و چنداول شود
گروهی و جماعتی را گویند که از پس لشکر براه روند و رانندۀ لشکر باشند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چنداول. (برهان) (ناظم الاطباء). چغدل و چغدول. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغدل و چغدول و چنداول شود
گروهی و جماعتی را گویند که از پس لشکر براه روند و رانندۀ لشکر باشند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چنداول. (برهان) (ناظم الاطباء). چغدل و چغدول. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغدل و چغدول و چنداول شود
نازک، ستبر و دراز، دول (دلو)، به ناز پروردن، کامرانی، فربه شدن، گادن، باتنگان (بادنجان) از گیاهان، زالزالک از گیاهان، ریزه غارچ زالزالک، بادنجان، گونه ای قارچ (کماه) کوچک. توضیح در تحفه و برهان مرادف} لفاح البری {و} یبروح الصنم {آورده اند و ظاهرا صحیح نیست بلکه مرادف} تفاح البری {است که همان زعرور و علف شیران و زالزلک باشد
نازک، ستبر و دراز، دول (دلو)، به ناز پروردن، کامرانی، فربه شدن، گادن، باتنگان (بادنجان) از گیاهان، زالزالک از گیاهان، ریزه غارچ زالزالک، بادنجان، گونه ای قارچ (کماه) کوچک. توضیح در تحفه و برهان مرادف} لفاح البری {و} یبروح الصنم {آورده اند و ظاهرا صحیح نیست بلکه مرادف} تفاح البری {است که همان زعرور و علف شیران و زالزلک باشد
پرنده ای است با صورتی پهن، منقاری خمیده و چشم هایی درشت و پاهای بزرگ، در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه گوش گربه قرار دارد، در ویرانه ها زندگی می کند و به نحوست معروف است، بوم و بوف هم گویند
پرنده ای است با صورتی پهن، منقاری خمیده و چشم هایی درشت و پاهای بزرگ، در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه گوش گربه قرار دارد، در ویرانه ها زندگی می کند و به نحوست معروف است، بوم و بوف هم گویند