جدول جو
جدول جو

معنی چغز

چغز
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است
بزغ، غورباغه، وک، غوک، بک، پک، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، قاس، کلا، کلائو، برای مثال هرچند که درویش پسر فغ زاید / در چشم توانگران همه چغز آید (ابوالفتح - شاعران بی دیوان - ۳۷۶) صدای قورباغه، آواز قورباغه،
ویژگی زخمی که درون آن پر از چرک باشد، ویژگی جراحتی که سر به هم آورده ولی در آن چرک جمع شده باشد، دمل، برای مثال تا بنشکافی به نشتر ریش چغز / کی شود نیکو و کی گردید نغز (مولوی - ۶۱۳) بن مضارع چغزیدن
تصویری از چغز
تصویر چغز
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با چغز

چغز

چغز
بوتۀ گیاهی است شبیه به درمنه لیکن مانند جاروب سفید میباشد. (برهان). بوتۀ گیاه سپیدمانند درمنه شبیه بجاروب. (انجمن آرا) (آنندراج). بوتۀ گیاهی باشد که بغایت سفید شود، مانند درمنه بود و شباهت تمام بجاروب داشته باشد. (جهانگیری) (رشیدی). بوتۀ گیاهی سفید و شبیه به درمنه. (ناظم الاطباء). چوز. (جهانگیری) (رشیدی). ژاژ. (جهانگیری) (رشیدی) :
چون چغزگشت بناگوش چو سیسنبر تو
چند تازی پس این پیرزن زشت چغاز؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

چغز

چغز
غوک بود آن که در آب بانگ زند و فاض (؟) و بتازی غنجموس (کذا) گویندش. (فرهنگ اسدی چ اقبال). غوک باشد یعنی وزغ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال). بمعنی غوک است که بزغ باشد. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال). نام جانوری است که آن را وزق و غوک خوانندو بعربی ضفدع گویند. (برهان قاطع) غوک. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث) جانوری است آبی که آن را غوک و مکل و بک نیز گویند. (جهانگیری). وزغ و غوک و ضفدع. (ناظم الاطباء). جانوری آبی که نامهای دیگرش وزغ و غوک و بک است. (فرهنگ نظام). چغزابه. قورباغه. قرباغه. مِزَغ. (در لهجۀ اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه و سبزوار). غنجموش. قاس. بزغ. جانوری از نوع جانوران ذوحیاتین که هم در آب وهم در خشکی زندگی کند. نوعی جانور که در آب روان یاآبهای راکد شنا کند و بانگی مخصوص دهد:
هر چند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
ابوالفتح بستی (از فرهنگ اسدی).
ای دهن باز کرده ابله وار
سخنان گفته همچو وغوغ چغز.
نجیبی (از فرهنگ اسدی).
بداندیش ورا خواهم که لکلک میزبان باشد
که مار و چغز باشد خور چو باشد میزبان لکلک.
دهقانعلی شطرنجی.
اندرپلیدزادگی و پاک زادگی
تو چغز حوض کوثر و من شیم کوثرم.
سوزنی.
می خورد شه بر لب جو تا سحر
در سماع از بانگ چغزان بی خبر.
مولوی.
از قضا موشی و چغزی باوفا
برلب جو گشته بودند آشنا.
مولوی.
این سخن پایان ندارد گفت موش
چغز را روزی که ای فخر وحوش.
مولوی.
و رجوع به غوک و قورباغه و چغزپاره و چفزواره شود، صدا و آواز وزق. (برهان). آواز غوک. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغزیدن شود، بمعنی ناله و زاری هم آمده است. (برهان). بمعنی ناله آمده. (جهانگیری). ناله و زاری. (ناظم الاطباء) ، ترس و بیم را نیز گویند. (برهان). ترس و بیم. (ناظم الاطباء). چغر. و رجوع به چغر شود، جراحتی که دهانش بسته شود لیکن در روی آن چرک جمع شده باشد. (برهان). جراحتی که دهنش بهم آمده باشد و چرک در میان آن جمع شده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (غیاث). جراحتی که دهانش بسته شود و در درون آن چرک باشد. (ناظم الاطباء). زخمی که دهنش بسته است و در درون آن چرک جمع شده. (فرهنگ نظام). ریشی سرباز نکرده و ریم در وی جمع آمده. زخم سربسته و چرکین:
تابنشکافی به نشتر ریش چغز
کی شد او نیکو و کی گردید نغز؟
مولوی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا