جدول جو
جدول جو

معنی چشمین - جستجوی لغت در جدول جو

چشمین
گاوی سرخ رنگ که چشمانی زیبا داشته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پشمین
تصویر پشمین
پارچه یا جامه ای که از پشم بافته باشند، پشمی، پشم دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمین
تصویر چمین
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، کمیز، گمیز، شاشه
غایط، پلیدی، سرگین، برای مثال بلبلان را جای می زیبد چمن / مر جعل را در چمین خوش تر وطن (مولوی - ۲۶۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چامین
تصویر چامین
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چمین، کمیز، گمیز، شاشه
غایط، پلیدی
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
دیهی است در دوفرسنگی مرو. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
منسوب به چرم. (ناظم الاطباء). چرمی. از چرم. چرمینه. جنس چرمی. چیزی از چرم. آنچه از چرم سازند چون کیف چرمین، کفش چرمین، جامۀ چرمین و غیره:
چون جامۀ چرمین شمرم صحبت نادان
زیرا که گران باشد و تن گرم ندارد.
ابن یمین.
رجوع به چرم و چرمی و چرمینه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مرکّب از: شم عربی + ین نسبت فارسی، خوشبو. (یادداشت مؤلف) :
چرب و شیرین و شرابات شمین
دادش و پس جامۀ ابریشمین.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مخفف چامین است که شاش و بول را گویند. (برهان). بمعنی بول و آنرا چامین نیز گویند. (از جهانگیری). کمیز. بول. چامیز. (ناظم الاطباء). مطلق بول و شاش آدمی یا حیوان:
چاره نبود هم جهان را از چمین
لیک نبود آن چمین ماء معین.
مولوی (از جهانگیری).
بود بیحد آن چمین (بول خر) نسبت بدو (مگس)
آن نظر کو بیند او را راست، کو.
مولوی.
رجوع به چامیز و چامین و چمیز و کمیز شود، غایط را نیز گویند. (برهان). غایط و آنرا چامین نیز گویند. (از جهانگیری). غایط. (ناظم الاطباء). غایط و سرگین و کثافاتی از این قبیل:
بلبلان را جای میزیبد چمن
مر جعل را در چمین خوشتر وطن.
مولوی (از جهانگیری).
رجوع به چامین و چامیز و چمیز و کمیز شود، محل کثافت و سرگین است. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان که در 6 هزارگزی جنوب خاوری همدان و 3هزارگزی تفریجان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و445 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رود خانه خاکو. محصولش غلات، حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان قالیبافی و راهش مالرو است. به این آبادی کشین نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ شُ)
ششمی. هر چیز که در مرتبۀ شش واقع شده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به ششم و شش شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
عصبانی. غضباک. غضب آلود. خشمگین. غضبناک. خشمناک. خشمین. خشمگین. آرغده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
چامیر، چامیز، شاش، (برهان)، بول، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام)، کمیز، (ناظم الاطباء)، ادرار، پیش آب، و رجوع به شاش شود، غایط، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام)، و رجوع به غایط شود، سرگین حیوانات را نیز گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام)، و آن را چمین نیز گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج)، چمین مخفف آن است، (فرهنگ نظام) :
بس کن که هر مرغ ای پسر
کی خوش خورد انجیر تر
شد طعمه طوطی شکر
وان زاغ را چامین خر،
مولوی (از آنندراج)،
و رجوع به چمین و سرگین شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
جغمین. بفارسی، نام بلده ای است. (تاج العروس). نام قریه ای است از قرای خوارزم.
لغت نامه دهخدا
نهری است منشعب از آب بوی که از کوههای بتم و صغانیان برمیخیزد. رجوع به نزهه القلوب ج 3 چ 1331 هجری قمری لندن ص 213 شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
منسوب به پشم. از پشم: و از نواحی [ری] طیلسانهای پشمین نیکو خیزد. (حدود العالم). و از وی [از چغانیان] اسب خیزد اندک و جامۀ پشمین و پلاس و زعفران بسیار. (حدود العالم). و از او [از بخارا] بساط و فرش و مصلی نماز خیزد نیکوی، پشمین. (حدود العالم).
بدو گفت کاه آر و اسبش بمال
چو شانه نداری، به پشمین جوال.
فردوسی.
بیامد دمان پیش او با گلیم
برو جامه پشمین و دل پر ز بیم.
فردوسی.
درویشم و گدا و برابر نمیکنم
پشمین کلاه خویش بصد تاج خسروی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از چامین
تصویر چامین
پول، پیشاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرمین
تصویر چرمین
منسوب به چرم هر چیز که از چرم ساخته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمین
تصویر چمین
شاش بول ادرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ششمین
تصویر ششمین
در مرحله شش ششمی: ششمین مبارزه به میدان آمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشمین
تصویر پشمین
هر جامعه که از پشم کنند جامه پشمین از پشم ساخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چامین
تصویر چامین
شاش، بول، چمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرمین
تصویر چرمین
((چَ))
هر چیز که از چرم ساخته شده باشد، چرمینه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پشمین
تصویر پشمین
((پَ))
جامه ساخته شده از پشم، پشمینه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چمین
تصویر چمین
((چَ))
شاش، بول، چامین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چشمان
تصویر چشمان
ابصار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چشمی
تصویر چشمی
اپتیک، عینک
فرهنگ واژه فارسی سره
ادرار، بول، شاش، غایط، سرگین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چرمی، از جنس چرم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گاو سیاه رنگ و خال خالی
فرهنگ گویش مازندرانی
لوبیای سبز
فرهنگ گویش مازندرانی