گرز راگویند وآن را پشان و افشان نیز خوانند. (جهانگیری در دو نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف). بمعنی گرز است که از آلات حرب میباشد. و صاحب جهانگیری و برهان درین لغت سهو و اشتباه بسیار نموده اند چنانکه در ’پشان’ مرقوم شده، گرز و گزرمایۀ تصحیف خوانی ایشان گردیده چنانکه خود نیز اظهار تردد کرده، و مصحح برهان نوشته که این خطای فاحش است از هر دو. (انجمن آرا) (آنندراج). پشان و گرز آهن و یا نقره و یا طلا. (ناظم الاطباء) ، این لغت را در یک فرهنگ بصورت ’گذر’ با ذال نقطه دار و در دو فرهنگ دیگر به لفظ ’گزر’ با زای نقطه دار نوشته و شاهد نیاورده بودند، والله اعلم. (از برهان) ، گز. ذراع. رجوع به پشان شود، معبر و گذرگاه. (ناظم الاطباء) ، گزر که نامهای دیگرش پشان و فشان هم هست. (فرهنگ نظام)
گرز راگویند وآن را پشان و افشان نیز خوانند. (جهانگیری در دو نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف). بمعنی گرز است که از آلات حرب میباشد. و صاحب جهانگیری و برهان درین لغت سهو و اشتباه بسیار نموده اند چنانکه در ’پشان’ مرقوم شده، گرز و گزرمایۀ تصحیف خوانی ایشان گردیده چنانکه خود نیز اظهار تردد کرده، و مصحح برهان نوشته که این خطای فاحش است از هر دو. (انجمن آرا) (آنندراج). پشان و گرز آهن و یا نقره و یا طلا. (ناظم الاطباء) ، این لغت را در یک فرهنگ بصورت ’گذر’ با ذال نقطه دار و در دو فرهنگ دیگر به لفظ ’گزر’ با زای نقطه دار نوشته و شاهد نیاورده بودند، والله اعلم. (از برهان) ، گز. ذراع. رجوع به پشان شود، معبر و گذرگاه. (ناظم الاطباء) ، گزر که نامهای دیگرش پشان و فشان هم هست. (فرهنگ نظام)
ده کوچکی است از دهستان اشکور بالا بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 45هزارگزی جنوب رودسر و 9هزارگزی جنوب خاوری سی پل واقعست و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
ده کوچکی است از دهستان اشکور بالا بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 45هزارگزی جنوب رودسر و 9هزارگزی جنوب خاوری سی پل واقعست و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
آن طور، آن سان، آن گونه مانند آن، چونان چنان چون: مانند، مثل، همان گونه که، همان سان که، چنانچون، برای مثال به سان آتش تیز است عشقش / چنان چون دوزخش همرنگ آذر (دقیقی - ۱۰۰) چنانچون: مانند، مثل، همان گونه که، همان سان که، چنان چون چنانچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چون آنچه چون آنچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چنانچه چنان که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چون آن که: ون آن که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چنان که
آن طور، آن سان، آن گونه مانند آن، چونان چنان چون: مانندِ، مثلِ، همان گونه که، همان سان که، چنانچون، برای مِثال به سان آتش تیز است عشقش / چنان چون دوزخش همرنگ آذر (دقیقی - ۱۰۰) چنانچون: مانندِ، مثلِ، همان گونه که، همان سان که، چنان چون چنانچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چون آنچه چون آنچه: آن طور، آن سان، به طوری که، بنابرآنچه، اگر، در صورتی که، چنانچه چنان که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چون آن که: ون آن که: به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چنان که
چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشوم، چشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
چَشمیزَک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چَشمَلان، تَشَن، حسب السودان، تَشمیزَج، چَشمَک، چَشوم، چَشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
چمانیدن، ویژگی کسی که با ناز و خرام راه برود، چمنده، خرامنده، برای مثال سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند / همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند (حافظ - ۳۹۰) در حال خرامیدن، خرامان، برای مثال همی خورد و اسپش چمان و چران / پلاشان فکنده به بازو کمان (فردوسی۲ - ۸۳۶) چمن، برای مثال گویی ز باد سرو چمان چون همی چمید / حوران جنتند شده در «چمان» چمان (فرید احول)
چمانیدن، ویژگی کسی که با ناز و خرام راه برود، چمنده، خرامنده، برای مِثال سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند / همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند (حافظ - ۳۹۰) در حال خرامیدن، خرامان، برای مِثال همی خورد و اسپش چمان و چران / پلاشان فکنده به بازو کمان (فردوسی۲ - ۸۳۶) چمن، برای مِثال گویی ز باد سرو چمان چون همی چمید / حوران جنتند شده در «چمان» چمان (فرید احول)
علامت، قطعه فلزی که غالباً از طلا، نقره یا برنز به شکل های مختلف ساخته می شود و در برابر خدمات اشخاص یا برای احترام و قدردانی از ورزشکاران، فضلا و دانشمندان به آنان داده می شود و آن را در بعضی مواقع جلو سینۀ خود می زنند، مدال، اثر، آرم مثلاً نشان استاندارد هدف گیری، مشخصات، نشانی جای زخم دلیل، برهان، یادگار زینت، نوع مشهور، پرآوازه پسوند متصل به واژه به معنای نشاننده مثلاً آتش نشان نشان دادن: چیزی یا کسی را به کس دیگر نمایاندن
علامت، قطعه فلزی که غالباً از طلا، نقره یا برنز به شکل های مختلف ساخته می شود و در برابر خدمات اشخاص یا برای احترام و قدردانی از ورزشکاران، فضلا و دانشمندان به آنان داده می شود و آن را در بعضی مواقع جلو سینۀ خود می زنند، مدال، اثر، آرم مثلاً نشان استاندارد هدف گیری، مشخصات، نشانی جای زخم دلیل، برهان، یادگار زینت، نوع مشهور، پرآوازه پسوند متصل به واژه به معنای نشاننده مثلاً آتش نشان نشان دادن: چیزی یا کسی را به کس دیگر نمایاندن